روایتی از زندگی مربی مدرسه بچههای داعشی/ «گنجشکها بیصدا میگریند» رمانی با دو نیمه متفاوت است
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، در روزگار غلبه ابزارهای ارتباطی هوشمند و نفوذ اینترنت به خصوصیترین عرصهها هستیم؛ زمانهای که صفحات رنگبهرنگ دنیای مجازی و قفسههای جادار فضای ابری، دنیایی از اطلاعات را برای پیجویان علاقهمند فراهم کرده است.
در چنین اوضاعی، از کتاب گفتن و اشتیاقانگیزی برای مطالعه شاید کاری تفننی، بیهوده، کماجر و پرزجر باشد. این اما یک روی سکه است؛ کتاب متاعی است که همیشه خواهان و خواننده دارد؛ این ابزار و بستر توزیع است که عوض شده وگرنه کتاب همیشه کتاب است و دنیای پررمز و راز خود را دارد.
گلچین کتابهای خواندنی از بین انبوهی از آثار منتشرشده کمکی بزرگ به دوستداران کتاب است و «کتابخانه آنا» تلاشی در همین مسیر است؛ شناساندن آثار خواندنی، جذاب و عموماً مهجورمانده برای دوستداران دنیای کتاب.
داعش با قرائتی ناصواب از اسلام شاید مهمترین رخداد دهه دوم قرن بیست و یکم میلادی است که در منطقه غرب آسیا ظهور کرد و رفته رفته سراسر دنیا را درگیر خود کرد. اساس تفکر داعشی مسلک، بر مبنای اسلام تکفیری بوده و این دسته افراد میخواستند با جنگ و نبرد و پیکار و از راه ایجاد رعب و وحشت سراسر جهان را فتح کرده و در سیطره حکومت خلیفه خودخوانده خود قرار دهند.
نبردهای فیزیکی و درگیریهای جنگی داعش بسیار مورد توجه قرار گرفته و مستندات فراوانی از آن ساخته شده است. برخی هم همچون ابراهیم حاتمی کیا سراغ روایتی داستانی از ظهور و بروز داعش در غرب آسیا رفتند و آن را در قالب فیلم سینمایی آوردند.
این پدیده عجیب سالهای اخیر محور کتابهای بسیاری هم قرار گرفت، تا جایی که رمانهای بسیاری حول آن به رشته تحریر در آمد. برخی روایتی از حضور مدافعان حرم در عراق و سوریه را نوشتند و برخی هم سراغ همسران شهدای مدافع حرم رفتند و خاطرات آنها را به رمانهایی عاشقانه با رنگ و بوی مذهبی تبدیل کردند.
اما در این میان کم بودند آثاری که جهان قصهشان در دل داعش تعریف شود و به روایت زندگانی داعشیها بپردازد؛ شاید مهم ترین علت آن هم دوری منطقی نویسندگان از دنیای داعشی مسلکها بود. طبیعی است که نویسنده هر چقدر هم که قدرت تخیل فراوانی داشته باشد و در پی ریزی داستان قوی باشد، باز هم نسبت به روایت آنچه کیلومترها از آن دور است به مشکل بخورد.
به عبارت بهتر روایت یک داستان از دل داعش و تعریف کردن قصهای که درصد بالایی از شخصیتهای آن داعشی باشند ریسک بالایی میخواهد چرا که درصدی اشتباه در تخیل، میتواند قصه را یا فوق العاده فانتزی کند و یا بسیار دور از واقعیت آن را جلوه دهد.
زینب بخشایش در رمان «گنجشکها بیصدا میگریند» این ریسک را پذیرفته و سراغ روایت داستانی از دل داعش رفته است. البته سوژه رمان مذکور از این هم بکر تر است تا جاییکه بیش از نیمی از داستان روایتگر ماجراهای عجیب کسی است که دست بر قضا در مدرسهای قرار گرفته که محل آموزش کودکان با تفکر داعشی است تا آنها برای هر نوع نبردی آماده میشوند.
البته گرههای داستان از ابتدا به خوبی در مسیر روایت قصه قرار میگیرند و روند اوج گیری قصه هم حقیقتا مناسب پیش میرود. اما به عقیده نگارنده این جملات فقط مختص نیمه اول رمان است و از یک جایی به بعد روایت از دل دنیایی پر از حادثه و مرموز به جهانی دیگر میرود که ممکن است زیادی بیش از حد این تنوع موجب سرخوردگی مخاطب شود.
به عبارتی قله داستان در «گنجشکها بیصدا میگریند» به جای آنکه در صفحات پایانی باشد در میانه داستان رقم خورده و از آن به بعد روند عادی در قصه جاری و ساری میشود. هر چند که نیمه اول رمان آنقدر جذاب هست و آنقدر سوژهای بکر و تعلیقهای خاصی دارد که آن را خواندنی و قابل معرفی به دیگران کند.
رمان «گنجشکها بیصدا میگریند» نوشته زینب بخشایش است که انتشارات سروش آن را برای نخستین بار در سال 1398 و با شمارگان هزار نسخه و در 314 صفحه منتشر کرده است. طراحی جلد این کتاب که در قطع رقعی چاپ شده بر عهده سعید ملک بوده و کار ویراستاری آن هم توسط سمیرا علمدار علیاکبری انجام شده است.
در انتها بخشی کوتاه از این رمان آمده است؛
«در اتاق را که باز میکند، چیزی از آن هلهله کم نمیشود. اصلا کسی حضور او را نمیفهمد. چیزی که میبیند، او را سرجایش میخکوب میکند. دو تا از پسرها دستهای دینا را گرفته، او را به دیوار چسبانده و محکم نگه داشتهاند. در میانه جمع، باسل بدون هیچ پوششی ایستاده و با آن لنگهای باریک و استخوانهای از کتف بیرون زدهاش، به سمت دینا میرود.
خون چهره طارق را پر میکند. جوری در را به هم میکوبد که کرکوپر تمام بچهها میریزد. هر کدام به سمتی میخزند تا خود را از چشم طارق پنهان کنند. رنگ از چهره دینا پریده، به رعشه افتاده و قدرت سرپا ایستادن ندارد. همان جا روی زمین وا میرود. باسل اما با دیدن طارق نیشخندی میزند. انگار منتظر است طارق برایش دست بزند، دستی به سر و گوشش بکشد و بگوید: «تو مایه مباهات من و این تشکیلاتی»؛ ولی ...»
انتهای پیام/4139/
انتهای پیام/