صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

مرور خاطرات صعود ایران به جام‌جهانی ٩٨ با سیف‌الله صمدیان

شادی حضور ایران در جام‌جهانی ١٩٩٨ درست لحظه‌ای بعد از گلِ خداداد عزیزی در همه ایران شروع شد؛ مردمی که آمده بودند تا بگویند این اولین اتفاق زندگی‌شان است که ورای مسائل اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و حتی سیاسی می‌خواهند در آن به شادمانی بپردازند.
کد خبر : 52731
به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، روزنامه شرق نوشته است: از روز هشتم آذر آن سال، تنها خاطره‌ای که مانده، تصویرهایی است که سیف‌الله صمدیان، عکاس و مستندساز ایرانی به ثبت رسانده و در قالب فیلمی به نام «تهران ساعت ٢٥» به یادگار گذاشته است. به بهانه نزدیک‌شدن به آن روز تاریخی و خاص، با سیف‌الله صمدیان گفت‌و‌گو کرده‌ایم و او ضمن مرور خاطراتش از آن روز، به سؤال‌های ما پاسخ داده است:

‌ چه شد که سراغ این سوژه رفتید و تصمیم گرفتید مستندی درباره هشتم آذر و صعود تیم ملی به جام‌جهانی بسازید؟
من سراغ این سوژه نرفتم، خودش سراغ من آمد. چرا موضوع را برعکس می‌کنید؟ مگر ما سراغ سوژ‌ه‌ها می‌رویم؟
‌ چطور شد که این سوژه سراغ شما آمد؟ به فوتبال علاقه‌مند بودید یا یک‌جور حس مستندسازی شما را واداشت که دوربین را بردارید و فیلم‌برداری از مردم شاد خیابان را شروع کنید؟
اولا چون آن اتفاق، آن‌قدر استثنایی و منحصربه‌فرد بود که اگر حتی خودم را هم به خواب می‌زدم، سنگینی و واقعیت حضورش، از خودبه‌‌خواب‌زدگی بیدارم می‌کرد. من از سال ٥٧ با یک دوربین سوپر‌هشت از اتفاقات ماه‌های اول انقلاب فیلم گرفتم و این کار به عادتی طولانی تبدیل شد و قطعا همین عادت ثبت مستند وقایع اطرافم - هرجای جهان که باشم- می‌تواند دلیل دیگر ساخت این فیلم باشد. علاوه بر این دلیل دیگرش هم، نزدیکی و علاقه خودم و خانواده‌ام به ورزش بود. من در ارومیه، در خانواده‌ای بزرگ شده‌ام که همه برادرانم درگیر ورزش والیبال بودند و طبعا مثل هر ایرانی دیگری، فوتبال را هم شبیه یک عشق ملی دنبال کرده‌ام. شاید تکراری باشد، اما باید این جمله را بگویم که من هم فوتبال را خیلی شبیه به خود زندگی می‌بینم و آن کشفی که در لحظات بازی فوتبال جاری می‌شود، برایم همیشه جذابیت داشته و این شبیه شگفتی‌های متعددی‌ است‌ که در لحظه‌لحظه زندگی به دست می‌آوریم. فوتبال، در آن مقطعی که ایران با استرالیا بازی داشت، به یک بهانه ملی تبدیل شده بود و ظاهرا همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا عواطف فراموش‌شده و غیرقابل‌بروز مردم در این روز خاص بیرون بزند.
‌ هشتم آذر، در ادامه یک‌سری اتفاقات سریع‌ و غیرقابل‌پیش‌بینی در زندگی اجتماعی و سیاسی مردم ایران اتفاق افتاد. مگر در تاریخ معاصر ما چند اتفاق مشابه با این داریم؟ حضورهای خیابانی که تا آن زمان تجربه کرده بودید چه تفاوتی با این حضور داشت که این‌قدر در یادها مانده و به یک روز خاص بدل شده است؟
اوایل انقلاب، خیابان‌ها برای اولین‌بار شاهد اجتماعی بیش از حد انتظار از یک حرکت خودجوش بودند، ولی فرقی که روز هشتم آذر با روزهایی مشابه با آن – مثل روز آزادسازی خرمشهر- داشت این بود که این‌بار مردم خوددعوت‌شده به خیابان‌ها تماما «خود»شان بودند؛ بدون هیچ پس‌زمینه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی. «آزادسازی خرمشهر»، شاهد عده‌ای بودیم که با ذهنیت دیگری به مقوله جنگ و تجاوز صدام نگاه می‌کردند و در جمع‌ میلیونی مردم حضور نداشتند.
اما در روز هشتم آذر ١٣٧٦، اکثریت قریب‌به‌اتفاق بیرون‌‌آمدگان به همدلی و همسویی کاملی رسیده بودند و شاید آن روز تنها اتفاق تاریخی و اجتماعی ایران شکل گرفت که با این هویت، کمیت و کیفیت نه می‌تواند اتفاق بیفتد و نه تا آن زمان اتفاق افتاده بود.
‌ مگر این روز خاص، دارای چه ویژگی‌هایی بود؟
در خیابان‌های تهران، آنچه من می‌دیدم و سعی می‌کردم آن را در تصاویر نشان بدهم، مردمی حضور داشتند که ماورای تمامی تعلقات رایج و بدون توجه به مسائل سیاسی، اختلافات فرهنگی و طبقاتی و حتی جنسیت، احساس واقعی خود را به این اتفاق نشان می‌دادند؛ اتفاق شگفت‌انگیزی که از بعدازظهر آن روز و با صدای «جواد خیابانی» شروع شد و تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد. در آن روز بخصوص، انگار حتی لحن و بیان همیشگی جواد خیابانی هم به‌نوعی «نیاز تاریخی» این ملت بود. جواد خیابانی در آن روز، صرفا گزارشگر فوتبال نبود، او روایتگر یک نیاز تاریخی ملت ایران بود که در ملبورن به پاسخی درست رسید. وجود نیروی غریبی که آن روز در ذات شخصیت بازیکنی چون عابدزاده بود، سرعت و مهارت علی دایی در آن پاس گل، فرزی و چالاکی خداداد عزیزی و تلاش مثال‌زدنی همه بازیکنان، دست به دست هم داد که مردم در مسیری بیفتند که نقطه شروع و پایانش خیابان‌های شهر بود.
‌ و شما رفتید به خیابان، درحالی‌که دوربین‌به‌دست بودید؟
بنده به عادت دیرینه دوربین‌به‌دست با پسرم سهند- که او هم راه فیلم‌سازی را ادامه می‌دهد- از خانه بیرون پریدیم و رفتیم سمت خیابان‌های شهر، نقطه تلاقی راه‌های شمال شهر اطراف پل پارک‌وی در خیابان ولیعصر بود. انرژی و شعف عجیبی در تصویربرداری از مردمی بود که خودشان زیباترین دکوپاژهای سینمایی را ایجاد می‌کردند، شوق‌وذوقی به راه افتاده بود که برای هر مستندسازی مسحورکننده بود؛ تقارن غریب موسیقی، شعار، سکوت، جیغ و داد و رفتارها و حرکات موزیکالی که در هیچ سمفونی‌ای قابل تصور و اجرا نبود. در حقیقت هماهنگی و ماندگاری تصاویر آن روز در ذات خود آن صحنه‌ها بود.
‌آن روز علاوه بر شما، گروه‌های تصویربرداری دیگری هم بودند؟ فکر می‌کنید آنچه که تلویزیون از حضور و شادمانی مردم در آن روز خاص نشان داد، با واقعیت منطبق بود؟
اگر در فیلم «تهران ساعت ٢٥» دقت کنید، گروه‌های صداوسیما هم در خیابان دیده می‌شوند؛ به نظرم در آن روز خاص، تلویزیون نتوانست به وظیفه ملی‌اش عمل کند. متأسفانه در بخش سیما و پخش تلویزیونی، حتی یک‌دهم عظمت تصویری آن صحنه‌ها دیده نشد. معلوم هم نشد که چرا آن صحنه‌ها هیچ‌وقت از تلویزیون پخش نشدند. شاید مسئولان وقت، نمایش این صحنه‌ها با حرکات و رفتارهای نا‌مأنوس را مغایر با بخش‌نامه‌های نوشته و نانوشته خود می‌دانستند. در حقیقت ما با دست خودمان به شبکه‌ها و کانال‌های ماهواره‌ای اجازه داده‌ایم احساسات، عواطف و رویکردهای اجتماعی ملت ایران را در دست بگیرند؛ ملتی که حق دارد تصویری واقعی از زندگی خودش را در رسانه ملی خودش ببیند!
‌ پس شانس آوردیم که این تصاویر توسط امثال شما به ثبت رسید؟
بله، شانس آوردیم که توانستیم از این حضور، مستندی ٢٠دقیقه‌ای بسازیم؛ فیلمی که از تماشای بازی در خانه شروع می‌شود و بعد در خیابان‌ها و دو روز بعد در استادیوم آزادی ادامه پیدا می‌کند؛ شبی که مردم به استقبال فوتبالیست‌های تیم ملی آمده بودند که با هلیکوپتر در چمن ورزشگاه پیاده شدند.
‌ این شانس از زاویه دیگری هم اهمیت دارد و آن تکرارنشدن این اتفاق تاریخی است، چرا ثبت چنین رویدادهای منحصربه‌فردی برای یک جامعه مهم است؟
همه این اتفاقات دست به دست هم داد تا این اتفاق همیشگی در تقویم ما رقم بخورد و امیدوارم حالا مسئولان و دست‌اندرکاران از هشتم آذر آن سال عبرت گرفته باشند و در برخورد با این‌گونه رویدادهای استثنایی تاریخی با تدبیر و سعه‌صدر بیشتری برخورد کنند. در این دوران که انقلاب دیجیتال در این راه، کمک‌حال مردم شده، دیگر هیچ گروه خبری‌ای نمی‌تواند مدعی باشد اولین گروه حاضرشده برای ثبت یک اتفاق است چراکه نزدیک‌ترین فرد غیرحرفه‌ای به آن اتفاق می‌تواند با یک گوشی موبایل، دنیا را دعوت به سفره تصویری خود کند.
‌ چرا این اتفاق دیگر تکرار نشد؟ ما به جام‌های جهانی متفاوتی رفته‌ایم، در جشنواره‌های مختلف جهانی پیروز شده‌ایم، چرا این اتفاق خاص شامل صفت غیرقابل‌تکراربودن می‌شود؟
هیچ‌چیزی قابل تکرار نیست؛ دوقلوهایی که از یک خون هستند، سر سفره یک پدر و مادر بزرگ شده‌اند و از آموزش خانوادگی و اجتماعی یکسانی برخوردارند، با هم متفاوتند. از طرف دیگر، اتفاقی احساس‌برانگیز و تأمل‌برانگیز با این ابعاد، فراگیری و گستردگی، شاید دیگر در تاریخ ما تکرار نشود، این به معنای بدبینی به آینده نیست بلکه شاید وقت آن رسیده که بیشتر به تاریخمان توجه کنیم. به نظرم این اتفاقات مبنا و مثال‌های زیبایی هستند برای نشانه‌سازی‌های ذهنی از آینده، کشور خودمان و مردممان برای دنیا.
‌آیا اگر به آن روز خاص برگردیم، کاری هست که نکرده باشید و بخواهید آن را انجام دهید؟
پاسخم عین سؤال اول است؛ هیچ کاری!
‌ حسرت چطور؟ حسرتی دارید؟
فقط یک حسرتی هست، اگر امکانات دیجیتال امروزی بود، شاید قضیه فرق می‌کرد. آن روز فقط کاست‌های فیلم‌های مینی‌دی‌وی یک‌ساعته همراهم بود؛ اما اگر امکانات امروزی بود، قطعا صدا و تصویر با کیفیت خیلی بهتری داشتیم. در ضمن در حین تدوین فیلم با ساسان توکلی به این نتیجه رسیدیم که برای رسیدن به یک رویکرد هنری در ساخت این مستند، باید به تمهید متفاوتی در پایان فیلم برسیم.
‌ اینکه فیلم در پایان به نقطه آغازش برمی‌گردد؟
بله؛ همه این اتفاقات انگار در زمان و ساعتی خارج از ٢٤ ساعت زندگی روزمره اتفاق افتاده بود؛ چیزی شبیه یک رؤیا. به‌خاطر همین در سکانس پایانی در ورزشگاه آزادی، با برگشتی سریع، فیلم به لحظه‌ای در آغاز فیلم برمی‌گردد که گزارشگر بازی می‌گوید: «فقط ١٤ دقیقه به پایان بازی مانده و ایران ٢ بر صفر از استرالیا عقب است». یعنی در پایان، فیلم برمی‌گردد به دقیقه‌ای از بازی که هیچ‌کس حتی خوش‌بین‌ترین تماشاچی فوتبال هم فکرش را نمی‌کرد تیم ایران بتواند در جهنم ملبورن در فاصله ١٤دقیقه دو گل به‌ثمر برساند و به‌عنوان تیم سی‌ودوم به جام‌جهانی ١٩٩٨ فرانسه صعود کند و به همین علت بود که نام فیلم را «تهران ساعت ٢٥» انتخاب کردیم. ساعتی از زمان که فقط می‌تواند در رؤیا این‌گونه اتفاق بیفتد.
‌ تجربه دیدن خانم‌ها در ورزشگاه چطور بود؟ آیا حضور زن‌ها در ورزشگاه خطرناک بود ؟
وقتی وارد استادیوم شدم، خیلی سریع به تغییر آشکار جو ورزشگاه پی بردم. بیش از پنج ‌هزار زن ایرانی در گوشه‌ای از ورزشگاه و دور از دسترس خبرنگارها و عکاسان استقرار داده شده بودند. یعنی شرایط به‌نحوی بود که امکان تصویر‌برداری راحت و آزادانه از آن قسمت ورزشگاه وجود نداشت. انگار قرار بود آن‌همه حضور و صدای زنده و شاد ناشنیده و نادیده گرفته شوند!
اینکه خانم‌ها امکان ورود به استادیوم‌های فوتبال را ندارند، پرسشی بدون‌ پاسخ ا‌ست چراکه به‌جز خود زن‌ها بیشترین توهین متوجه مردان ایرانی ا‌ست که گویا لیاقت حضوری محترمانه و مؤدبانه در کنار زنان در رویدادهای بزرگ ورزشی را ندارند.
مثال زنده و غرورآمیز از امکان اجرای این اتفاق در همان روز استقبال از بازیکنان فوتبال در استادیوم آزادی اتفاق افتاد و نشان داد که می‌توان با برنامه‌ریزی نه‌چندان‌پیچیده و غیرممکن همراهی و همدلی زنان و مردان ایرانی را در یک محیط ورزشی امکان‌پذیر کرد.
البته این را هم بگویم که ما آن روز نتوانستیم جزئیات این حضور را ثبت کنیم اما در لحظه‌ای که بازیکنان در حال ردشدن از مقابل جمعیت پنج‌هزارنفری زنان ایرانی داخل ورزشگاه بودند، برای لحظاتی این شانس را داشتیم که در پس‌زمینه، تشویق‌های جانانه و تجلیل آنها از قهرمان‌های ملی خودشان را به‌ تصویر بکشیم.
‌جامعه ما لیاقت تکرار اتفاقی مثل هشتم آذر آن سال را دارد؟
این سؤالی نیست که بشود همین‌طور به آن جواب داد، باید موضع سؤال‌کننده و ساحت پاسخ آن روشن باشد. من فکر می‌کنم جامعه وقتی می‌تواند خودش باشد که تک‌تک افراد آن سعی کنند خودشان باشند. آن روز همه فراموش کردند که از چه جایگاهی آمده‌اند و خودِ واقعی‌شان شدند. زیباترین هویت انسان در بروز خودش است، در جامعه‌‌ای که در آن، دروغ فضیلت شده و ریا، طبیعی به نظر می‌رسد، «خود»بودن، زیباترین هنر ماست. وقتی که به آن حد از اعتبار و اعتقاد اجتماعی نرسیم که خودمان باشیم، این اتفاقات می‌شود رؤیا، وقتی که ما همه‌چیز را سیاست‌زده می‌بینیم، بروزِ خودِ واقعی‌‌مان آن‌قدر سخت است که کتمان می‌شود و رؤیاهایی مثل شادی صعود ایران به جام‌جهانی، دورتر و غیرقابل‌دسترس‌تر.



انتهای پیام/

ارسال نظر