صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۲:۴۳ - ۱۶ شهريور ۱۳۹۹

«چایت را من شیرین می‌کنم» به چاپ ششم رسید

«چایت را من شیرین می‌کنم» اولین رمان زهرا بلند دوست از سوی انتشارات کتابستان معرفت به چاپ ششم رسید.
کد خبر : 512834

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، ”چایت را من شیرین می‌کنم» اولین رمان زهرا بلند دوست است که در قالب داستانی جذاب از زندگی سارا دختری ایرانی می‌گوید که از کودکی به همراه خانواده‌اش در آلمان زندگی می‌کند. پدر خانواده از اعضای قدیمی سازمان مجاهدین خلق است و میانه خوبی با دین و اسلام و تشیع ندارد و همین مسئله نیز به فرزندانش سرایت کرده است.


بعد از مدتی پسر خانواده ناپدید می‌شود و سارا برای پیدا کردن برادرش دانیال به آب و آتش می‌زند و در جستجوهایش متوجه می‌شود دانیال جذب گروه داعش شده و به سوریه رفته است .اما این آغاز ماجراهایی پیچیده و تودرتو در زندگی سارا می‌شود که او را از آلمان به ترکیه و سوریه می‌کشاند.


زهرا اسعد بلند دوست به تازگی هم اقدام به انتشار جلد دوم این رمان با عنوان «مثل بیروت بود» کرده است که بزودی توسط انتشارات کتابستان روانه بازار نشر خواهد شد.


در بخشی از این کتاب آمده است:


«آن روزها من یک‌ساله بودم و برادرم دانیال پنج‌ساله. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی‌صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب‌مان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگی‌مان شکل دیگری می‌شد.


پدرم با این‌که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل‌های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد. می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به‌راحتی برگردم و برای استواری ستون‌های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی‌دانم واقعاً به چه فکر می‌کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود، در بساط فکری‌اش چیزی از خدا پیدا نمی‌شد. شاید به زبان نمی‌آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمی‌داد.


زندگی من یک‌ساله و دانیال پنج‌ساله، میدانی شد برای مبارزه‌ی خیر و شر؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست می‌خورد در چهارچوبِ سازمان‌زده‌ی خانه‌مان. مادر مدام از خدا و خوبی می‌گفت و پدر از دغدغه‌های سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش. روزها دوید و در این هیاهو، من و برادرم دانیال، خلأ را انتخاب کردیم».


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر