صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۲۰:۲۸ - ۱۳ خرداد ۱۳۹۹

خاطراتی از زندگی امام خمینی در ویکی آنا

در خرداد ماه سال 68، ایران، شخصیتی را از دست داد که دیگر مانندی برای او نخواهد یافت. او با قلبی آرام از میان ما رفت و ما را با انبوهی از یادها و خاطرات خود، تنها گذاشت.
کد خبر : 492675

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، در این مطلب خاطراتی شیرین از زندگی پر فراز و نشیب امام خمینی را گرد آوری کرده ایم.



این میز را بخور!
دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.


این هم مال ننه ات!
من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ننه ام که مریض است، به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم. امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود: بیا این هم مال ننه ات.


تو شهید نشدی!
امام به آقا مسیح، نوه شان که از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، گفت: تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد!


زمستان سرد
مرحوم، آقاي اسلامي تربتي كه همسايه‌ي امام در قم بود، نقل مي‌كند روزي با امام در حال رفتن به درس آية الله شاه آبادي بوديم. فصل زمستان بسيار سردي بود، از كنار مدرسه‌ي حجّتيه عبور مي‌كرديم، ديدم خانمي كنار رودخانه نشسته و دارد پارچه و كهنه‌هايي را مي‌شويد. نمي‌دانم مال خودش بود يا كلفت بود، مي‌ديديم كه يخ‌هاي رودخانه را مي‌شكست و كهنه مي‌شست. بعد دستش را از آب بيرون مي‌آوردو مقداري با دماي بدنش گرم مي‌كرد و دوباره لباس مي‌شست.
امام قدري به او نگاه كرد، بعد به من فرمود: شما برويد، من مي‌آيم.
عرض كردم: چه كار داريد؟ اگر امري هست بفرماييد.
گفتند: نه شما برويد و خودشان ايستادند و به كمك آن خانم لباس‌ها را شستند و كنار گذاشتند، و چيزي هم يادداشت كردند كه بعد معلوم شد آدرس آن خانم مستمند را از او گرفته بودند. هر چه از ايشان پرسيدم قضيه چه بود؟
فرمودند: چيزي نبود. بعد معلوم شد به آن خانم گفته‌اند شما بياييد منزل، من دستور مي‌دهم آب گرم كنند و ديگر شما اينجا (لب رودخانه) نياييد. با آب گرم لباس بشوييد و خود من هم كمك‌تان مي‌كنم.


دوستان قدیمی


یکی از شب ها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛ چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛ اما ما شاهد بودیم که امام به گونه ای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمی اش نشسته و مشغول صحبت است. آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند.


یک مرجع بزرگ در خدمت چند نوجوان
زمانی که امام در پاریس بود، اغلب در آن جا می دیدم که او برای 5 یا 6 نوجوان دختر و پسر، جلسه ای ترتیب داده، با آنها صحبت می کند و برای آماده کردن و روشن کردن آنها، وقتی طولانی صرف می کند. گاهی من تعجب می کردم از این که مثلاً یک مرجع بزرگ، نشسته و برای عده ای نوجوان، اوضاع سیاسی را تحلیل و یا اسلام را تشریح می کند.


می ترسم دردتان بیاید!
انگشت شست دست حضرت امام مقداری درد داشت. دکتر عارفی، پزشک متخصصی را آورده بود. پزشک مزبور در ضمن سؤال ها و معاینه ها، دو دستش را جلو آورد و گفت: دست های مرا فشار دهید. حضرت امام با لحنی خاص که به هنگام شوخی و طنز به کار می بردند، با ملاحت و شیرینی ویژه ای فرمود: می ترسم دردتان بیاید و به دنبال آن، تبسم زیبا و دل نشینی بر لبان مبارکشان نقش بست.


اهميت به مستحبات
يكي از خواهران كه در اقامتگاه امام در پاريس مشغول خدمت بوده است مي‌گويد: روزي يك از آقايان آمدند و گفتند: «آمريكايي‌ها آماده‌اند مصاحبه‌اي با امام انجام دهند و اين برنامه مستقيم پخش مي‌شود، و اگر اين عمل صورت بگيرد باالطبع ساير كشور هاي اروپايي هم چنين كاري را انجام مي‌دهند. اين مي‌تواند براي نشان دادن مواضع و حركت انقلاب مؤثر باشد». اتفاقاً روز جمعه بود. بنده آمدم خدمت امام و موضوع را عرض كردم.
امام فرمودند: «حالا وقت انجام مستحبات (غسل جمعه) است، وقت مصاحبه نيست. وقتي مستحبات روز جمعه را به‌جا آوردند فرمودند: «من براي مصاحبه آماده‌ام».


احترام به پدر و مادر
يكي از ارادتمندان امام خميني گويد: يك بار به محضر حضرت امام در جماران رسيدم، يكي از مسئولين مملكتي براي انجام كار‌هاي جاري به خدمت امام رسيد. پدر سالخورده‌اش نيز همراه او بود. وقتي خواست به حضور امام برسد، خود جلوتر از پدر حركت مي‌كرد. پس از تشرف به خدمت امام، پدرش را معرفي كرد، امام نگاهي به آن مسئول كرد و فرمود: اين آقا پدر شما هستند؟ عرض كرد: آري.
امام فرمود: پس چرا جلوي او راه افتادي و وارد شدي؟


احتياط
يكي از خواهران كه در اقامتگاه امام در پاريس مشغول خدمت بوده است مي‌گويد: روزي رئيس نوفل لوشاتو عكسي از امام را كه در حال قنوت بودند آوردند كه بدهيم ايشان امضا كنند. امام عكس را گرفتند و امضاء كردند. وقتي به امضاء توجه كردم، ديدم مثل ساير امضاهاي ايشان نيست و كلمه‌اي از اسمشان جا افتاده است.
عرض كردم: مثل اينكه امضاي شما مثل ساير امضاها نيست.
فرمودند: «چون مسيحي هستند و رعايت وضو را نمي‌كنند اسم «روح الله» را ننوشتم مبادا دستشان مسح كند».
اين همه دقت براي اينكه مبادا يك گناهي انجام شود كه ايشان هم مثلاً در بي‌احتياطي شريك باشند.۵
اين در حال بود كه اگر نام خود را مي‌نوشتند با توجه به اينكه روح الله نام حضرت مسيح(ع) هم بود، مسحيان استقبال بيشتر مي‌كردند.


نصيحت امام
يكي از نزديكان امام مي‌گويد: قبل از كسالت اخير امام شب‌ها يكي از برادران پاسدار پشت در اتاق ايشان مي‌خوابيد. يك وقت من از ايشان سؤال كردم كه شما مدتي شب ها مراقب امام بوديد، آيا خاطره‌اي از او داريد؟
گفت: بله، امام شب‌ها معمولاً دو ساعت مانده به اذان صبح مانده بود بيدار بودند. يك شب متوجه شدم امام با صداي بلند گريه مي‌كند. من هم متأثّر شدم و شروع كردم گريه كردن. ايشان كه براي تجديد وضو بيرون آمدند، متوجه من شدند و فرمودند: فلاني! تا جوان هستي قدر بدان و خدا راعبادت كن. لذت عبادت در جواني است. آدم وقتي پير مي‌شود دلش مي‌خواهد عبادت كند اما حال و تواني برايش نيست.


انتهای پیام/


انتهای پیام/

ارسال نظر