صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۰۰:۵۱ - ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹

5 داستان آموزنده درباره معلمان در ویکی آنا

اساسا تعلیم و تعلم از نعمتهای خداوند متعال است که اول برای انبیاء و اولیا و سپس به دیگران ارزانی داشته است.به این جهت، معلم بودن از ویژگیهای انبیاست.
کد خبر : 486747

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، به مناسبت روز معلم برای شما چند داستان کوتاه و آموزنده درباره  معلمان گردآوری کرده ایم. با ما همراه باشید.


حکایت معلم و کودکان


 كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند.
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي ؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟


با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند.


مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.


چهره زشت نفرت


معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.


فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.


در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.


معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.


روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.


پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.


معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟


بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.


آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید.


حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


معلم خوب


روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق  کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .


سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .


بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .


روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .


روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .


شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .


معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "


"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "


"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "


دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد.


معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه، به هر حال برایش مهم نبود.


آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند  با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند. چند سال


بعد، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد. و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد.


او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید.


کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.


به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید: " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟"


معلم با تکان دادن سر پاسخ داد :" چرا"


سرباز ادامه داد: "مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد. "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.


پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد.


خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.


مادر مارک گفت: " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. "


همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم."


همسر چاک گفت:" چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم."


مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام ."


سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه، من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد."


معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.


 سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد


افتاد.


 بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.


ورقه امتحانی جالب


پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند


ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید:


بهت گفته باشم، تو هیچی نمی شی، هیچی!
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت،


آب دهانش را قورت داد


خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت.
برگۀ مجتبی، دست به دست بین معلم ها می گشت.


اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود...
امتحان ریاضی ثلث اول:


سوال: یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید.


جواب: مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما.


سوال: عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب: حاج محمود آقا، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد


و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند.


سوال: خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟


جواب: رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.


معلم ریاضی اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
سوال: نامساوی را تعریف کنید.


جواب: نامساوی یعنی، یعنی، رابطه ما با آنها، از مابهتران؛


اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.


سوال: خاصیت بخش پذیری چیست؟


جواب: همان خاصیت پول داری است آقا که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی.
سوال: کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است؟


جواب: خط فقر، که تولد لیلا، خواهرم را، سریعا به مرگش متصل کرد


برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود.


معلم ریاضی، ادامه نداد برگه را تا کرد، بوسید و در جیبش گذاشت.
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود،


برگشت با صدای لرزانش فریاد زد:


آقا اجازه؟ گفتید هیچی نمی شیم؟ هیچی؟


بعد عقب عقب رفت، در حیاط را بوسید


و پشت در گم شد...


معلم مهربان


هنگامی که نزدیک تروی رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم :" تروی ! این کامل نیست . "
او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره کودکی ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت :" دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره می میره . "
هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند . چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود . سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم . هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که " تروی " بشدت آزرده شده است ، آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند . صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا می کردند .
سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شکست . من بدن کوچک تروی را به خود فشردم و یکی از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذی را بیاورد . احساس می کردم بلوزم با اشک های گرانبهای او خیس شده است . درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت .
سؤالی روبرویم قرار داشت :" برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم ؟ "
تنها فکری که به ذهنم رسید ، این بود :" دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن . " انگار ته زندگی کودکانه او داشت بالا می آمد و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم . اشک هایم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم :" بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم . " دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود .
پس از چند دقیقه ، تروی نگاهم کرد و گفت :" انگار حالم خوبه . " او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود . آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد .
هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم ، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت . انگار مطمئن بود که می روم و منتظرم مانده بود . او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت . انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد . در آنجا می توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود .
شب هنگامی که می خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد ، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم .


 


انتهای پیام/




انتهای پیام/

ارسال نظر
نظرات بینندگان 1 نظر
مهیا
19:39 - 1401/01/07
خوب