صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۵:۰۶ - ۱۶ فروردين ۱۳۹۹

داستان‌هایی از امام زمان (عج) در ویکی آنا

امام زمان(عج) گرچه از چشمان ما غایب هستد، اما حضور دارند و از احوال ما آگاهند.
کد خبر : 480459

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، در تمام نظام های تربیتی وآموزشی، از گذشته دور تا امروز، استفاده از زبان قصه وداستان برای ترویج وتفهیم مواد آموزشی امری رایج بوده است. در متون اصیل دینی نظیر قرآن کریم وسایر کتاب های آسمانی نیز بسیاری از معارف بلند به صورت داستان وقصه القاء شده است که این کار در نوع خود اهمیت وکارآیی بالای شیوه داستان نویسی را مورد تأیید قرار می دهد ودر ضمن از طریق تعیین چهار چوب مشخصی برای قصه، دسته ای از آنها را به عنوان احسن القصص معرفی میکند. در این مطلب نیز برای شما داستان هایی از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را گرد آوری کرده ایم.


دیدار امام زمان(عج) با آهنگر
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بی‌توجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: «یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».
 اینگونه بود که استنباط شخص سوم، مبنی بر اینکه فقط خودش متوجه حضور حضرت است، غلط از آب درآمد.
 پس از مدتی پیرزنی به دکان مرد آهنگر مراجعه کرد و گفت: «فرزندم بیمار است و خرج مداوای او هفت درهم است، تنها دارایی من هم همین قفل است که هیچ کس در این بازار بیش از شش درهم برای آن نمی‌پردازد، به خاطر خدا آن را به قیمت هفت درهم از من بخر»، مرد آهنگر با دیدن قفل بدون کلید، به پیرزن گفت: «که متاع او با این شرایط 10 درهم ارزش دارد و در صورت ساخته شدن کلید برای آن دوازده درهم در بازار به فروش می‌رسد، حال هر یک از این دو کار را که بخواهی، برای تو انجام می‌دهم»، سپس در برابر دیدگان متعجب پیرزن، 10درهم در ازای خرید قفل به او پرداخت کرد، آن‌گاه بقیة‌الله(عج) رو به شاهد کرد و فرمود: «برای پیدا کردن ما رمل نیندازید، اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما می‌آییم». 


قیام مرد مدنی
ام سلمه، همسر پیامبر (صلی الله وعلیه وآله وسلم) می گوید:
روزی خواهد رسید که هنگام مرگ یکی از خلفا بین مسلمانان اختلافی ظاهر خواهد شد. در پی این اختلافات، مردی از مدینه به سوی مکه خواهد گریخت. مردم مکه به استقبال او می آیند، واو را مجبور به قیام می کنند، در حالی که خود راضی به این کار نیست، وبا او بین رکن ومقام بیعت می کنند.
آنگاه لشکری از جانب شام وبه سوی او حرکت می کند. اما در بیابان، بین مکه ومدینه به زمین فرو می رود. هنگامی که مردم از این واقعه مطلع می شوند، بزرگان شام وغیرتمندان عراق با او بیعت می کنند.
سپس مردی از قریش پیدا می شود که داییهایش از قبیله بنی کلاب هستند، آنگاه آن مرد مدنی با قدرت به سوی آنها هجوم می آورد، وبر آنها غلبه می کند، وشورش (فرو می نشیند)، وکسی که هنگام تقسیم غنایم حضور نداشته باشد زیانکار پشیمان خواهد بود.
او در بین مردم به سنت پیامبر (صلی الله وعلیه وآله وسلم) عمل می کند، وزمین از اسلام انباشته می شود. از آن پس، هفت سال زندگی می کند، وسپس وفات می نماید ومردم بر او نماز می گزارند.


حیرت وغیبت
اصبغ بن نباته می گوید:
روزی به حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام) شرفیاب شدم، حضرت در فکر فرو رفته وزمین را با تکه چوبی می کاوید. عرض کردم: یا امیر المؤمنین! می بینم که در فکر فرو رفته وزمین را بررسی می کنید آیا رغبتی به آن یافته اید؟
فرمود: نه، قسم به خدا! هیچ رغبتی به آن وبه دنیا حتی برای یک روز نداشته وندارم. به مولودی فکر می کنم که یازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، ونامش مهدی است، وزمین را بعد از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد پر از عدل وداد می کند. امر او اعجاب انگیز است، ومدتها غیبت خواهد نمود، به همین دلیل گروهی درباره او به گمراهی می روند وعده ای دیگر هدایت می یابند.
عرض کردم: یا امیر المؤمنین! آیا واقعاً این اتفاق روی خواهد داد؟
حضرت (علیه السلام) فرمود: آری! همان گونه که او خلق شده، این اتفاق هم روی خواهد داد، تو چه می دانی ای اصبغ! آنان برگزیدگان این امت ونیکان عترت طاهره اند.
عرض کردم: بعد از آن چه می شود؟
فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام می دهد، زیرا حق تعالی در هر چیزی اراده وقصد وهدفی دارد.


حکایت نجم اسود
در کتاب نجم الثاقب روایت است که :
مردی در قریه دقوسا که یکی از قریه های کنار نهر فرات بزرگ است ، ساکن بود . نام آن مرد نجم و لقبش اسود بود و او از اهل خیر و نیکی و صلاح بود . از برای او، زن صالحه ای بود که او را فاطمه می گفتند . او نیز زنی خیر و صالحه بود . این مرد و زن هر دو نابینا گشتند  و مدتی بر این حال صفیقه باقی ماندند . و این در سال 712 بود .
پس در یکی از شبها ، زن دید که دستی بر سر او کشیده شد . و گوینده ای گفت : ((حق تعالی ، کوری تو را زایل گردانیده است و برخیز شوهر خود ابو علی [نجم] را خدمت کن و در خدمت به او کوتاهی مکن .))
زن گفت : (( پس من چشم گشودم و خانه را پر از نور دیدم . دانستم که این حضرت قائم است .))


دجال در کعبه
ابوالفرج می گوید:
سالی که حضرت صادق (علیه السلام) به مکه به قصد حج تشریف آورد بود، ایشان را دیدم که زیر ناودان کعبه ایستاده ومشغول دعا بود، وسه تن از فرزندان حسن بن حسن بن علی یعنی عبدالله بن حسن وحسن بن حسن وجعفربن حسن به ترتیب سمت چپ وراست وپشت سر حضرت (علیه السلام) ایستاده بودند. در این حال عباد بن کثیر بصری - که از عباد وزهاد مشهور زمان امام جعفر صادق بود - آمده وگفت: یا اباعبدالله!
حضرت (علیه السلام) سکوت فرمود، تا عباد سه بار بدین ترتیب حضرت (علیه السلام) را فراخواند.
سپس گفت: ای جعفر!
حضرت (علیه السلام) فرمود: بگو، چه می خواهی؟
عباد گفت: من کتابی دارم که در آن نوشته است که این بنا را مردی سنگ به سنگ متلاشی خواهد کرد.
حضرت (علیه السلام) فرمود: کتابت دروغ می گوید؛ به خدا قسم! من او را می شناسم، پاهایش زرد است وساق پاهایش زخمی، شکمش بزرگ وگردنش نازک وبزرگ سر است. کنار همین رکن می ایستد - حضرت با دست به رکن یمانی اشاره فرمود - ومردم را از طواف کعبه منع می کند آن چنان که مردم از دیدن او وحشت می کنند.
آنگاه امام (علیه السلام) فرمود: سپس خداوند مردی از نسل من بر می انگیزد - حضرت با دست به سینه خود اشاره فرمود - وهمچنان که قوم عاد، ثمود وفرعون، ذی الاوتاد را کشت، او را می کشید.
در این حال، عبدالله بن حسن عرض کرد: قسم به خدا! که امام (علیه السلام) راست می گوید، وبدین ترتیب هر سه نفرشان امام (علیه السلام) را تصدیق کردند.


مژده یزدگرد به ظهورمنجی
ابن عيّاش در كتاب «مقتضب الاثر»از «نوشجان بن بود مردان» نقل كرده كه چون ايرانيان در جنگ «قادسيه» شكست خوردند، و يزدگرد از كشته شدن «رستم فرّخ‏زاد» سردار لشكرش و عدالت عرب مطلع گشت و دانست كه پنجاه هزار تن از سپاهش در نبرد با مسلمين كشته شده ‏اند.
در حالى كه با كسانش عزم فرار داشت در ايوان كاخ خود ايستاد و گفت:
هان اى ايوان! درود من بر تو باد! آگاه باش! هم اكنون از تو روى بر ميتابم تا وقتى كه من يا مردى از فرزندان من كه هنوز زمان وى نزديك نشده و موقع آمدن او فرا نرسيده است، برگرديم.
سليمان ديلمى ميگويد: خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم و عرض كردم:قربانت گردم مقصود يزدگرد از «يا مردى از فرزندان من» چيست؟
حضرت‏ فرمود:
او مهدى صاحب الزمان است كه بفرمان خدا قيام خواهد كرد. و او ششمين فرزند من و اولاد دخترى يزدگرد است. او از فرزندان يزدگرد است و يزدگرد نيز پدر وى ميباشد. « ميدانيم كه شاه زنان دختر يزدگرد معروف به« شهربانو» مادر امام زين العابدين( ع) است».


انتهای پیام/


انتهای پیام/

ارسال نظر
نظرات بینندگان 10 نظر
ناشناس
19:48 - 1402/02/14
خوب بود یالی
نیوشا
23:22 - 1402/01/30
داستاناش قشنگ و جالب بود
شیدا
14:49 - 1401/11/05
این داستان عالی بود
ناشناس
19:06 - 1401/10/28
عالللییی
سبا
19:52 - 1401/10/25
قسنگ بود خوشم اومد ❤❤
ناشناس
20:46 - 1401/09/01
عالی
یسنا
13:03 - 1401/08/02
عالی
ناشناس
18:42 - 1401/05/22
بصیار علی
یکتا
15:51 - 1401/03/18
عالی بود

فاطمه
15:52 - 1400/09/30
عالی بود