صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

ورزش

سلامت

پژوهش

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

علم +

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۹:۰۵ - ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
یادداشت|

«به فردا فکر نمی‌­کنم» چون فردایی ندارم

فاطمه سلیمانی در یادداشتی به رمان اجتماعی «به فردا فکر نمی‌­کنم» که از زبان زنی محکوم به اعدام روایت می‌شود پرداخته است.
کد خبر : 477232

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، فاطمه سلیمانی نویسنده جوان کشور یادداشتی درباره کتاب «به فردا فکر نمی‌­کنم» اثر مرسده کسروی در اختیار خبرگزاری آنا قرار داد که در ادامه می‌خوانید:


«چرا رانندگی نمی­‌کنی؟» «چون می­‌ترسم.» «نترس. چند بار که بشینی ترست می‌­ریزه.» سؤال و جوابی که شاید صدها بار تکرار شده باشد. ترسیدن، احتمالاً برای عده­ زیادی یعنی ترس از کشته و زخمی شدن. یا مثلاً خسارت به اموال. اما برای من ترس از مردن نیست. ترس از کشتن است. «چون می‌­ترسم» احتمالاً جواب کاملی نیست. «من از کشتن و زندانی شدن می­‌ترسم» زندان زنان برای من شاید یکی از هولناک­ترین تصاویری است که می­‌شود تصور کرد. مخصوصاً بعد از دیدن فیلم «زندان زنان». فیلمی که اگر ندیدید اصلاً توصیه­‌اش نمی‌­کنم. یک تصویر هولناک و منزجرکننده و ترسناک. یک زندان سیاه و یک زندانبان سنگدل... یک دیوار بلند که راه را بر دنیای بیرون از زندان بسته بود.


«به فردا فکر نمی‌­کنم» جدیدترین اثر مرسده کسروی هم ماجرای یک زندان زنان است. شاید همان­‌قدر هولناک. این کتاب داستان زنی به نام شیوا است که به جرم قتل بهترین دوستش محکوم به اعدام شده است. زنی که داستان زندگی­‌اش را به صورت نامه برای نویسنده­‌ی همشهری خودش نوشته و از او خواسته که داستان­ش را بدون تحریف بنویسد و منتشر کند. «سلام، امروز که برای تو می­‌نویسم، بیشتر از یک سال است که اینجا، در ندامتگاه زنان هستم. شاید وقتی نوشته­‌های مرا می­‌خوانی مرده باشم. به جرم قتل محکوم به اعدامم. اقرارِ من، جنازه مقتول، انگیزه قتل... خلاصه هر چیزی که مردان قانون برای متهم کردن من لازم داشتند، حی و حاضر بود. جلسه­‌های دادگاه خیلی زود تشکیل شد. منتظر اجرای حکمم هستم. شاید یکی از همین روزها و شب­‌ها» یک شروع واقع­گرایانه. شروعی که مخاطب را با این سؤال مواجه می­‌کند که آیا در واقعیت هم زنی به نام شیوا وجود داشته یا همه­‌ی اینها تخیل خود نویسنده است؟


همیشه گفته و شنیده­ایم که «این داستان واقعی است» بدترین دفاع برای یک داستان است. اما معلق نگاه داشتن مخاطب در فضایی بین تخیل و واقعیت از هنرهای یک نویسنده است. هنری که مرسده کسروی به خوبی از عهده­‌ی آن برآمده است. اما این تنها هنر این نویسنده نیست. رفت و برگشت­‌های درست و به‌جا، نثر روان و دایره­‌ی لغات گسترده از دیگر ویژگی­‌های این کتاب است. ویژگی­‌های یک فرم حرفه­‌ای.


هم شیوا و هم مرسده کسروی هر دو اهل گیلان هستند. بخش عمده­ای از وقایع داستان در گیلان رخ می­‌دهد. اما گیلان فقط در حد و اندازه­‌ی یک اسم باقی می­‌ماند. گیلانی که برای منِ مخاطب تهرانی با تهران تفاوت خاصی ندارد. اما آیا عدم حضور گیلان برای این کتاب نقطه­‌ی ضعف محسوب می­‌شود؟ هم آری. هم نه. آری، چون ادبیات بومی و اقلیمی از اقبال ویژه­ای برخوردار است؛ و نویسنده می­‌توانست با استفاده از این قابلیت کتابی خواندنی­‌تر خلق کند.  مخاطبی که همیشه با داستان­‌های آپارتمانی مواجه بوده بعد از دیدن رنگ و بوی جدید، سرِ شوق می­‌آید. خصوصاً مخاطبی که اهل کشف و شهود باشد. تماشای سبزه­ میدان برای کسی که همیشه میدان انقلاب را تماشا کرده قطعاً لذت­بخش خواهد بود. تفاوت هوای شرجی و هوای پر دود. و...


پرداختن به مسادل بومی گیلان در رمان می‌توانست نقطه قوت رمان باشد؛ چون باید دید که هدف نویسنده از نوشتن این کتاب چه بوده است یا شاید بهتر باشد که بگوییم راوی کتاب چه کسی است. زنی که روزهای آخر زندگی­‌اش را می­‌گذراند آیا حوصله­‌ی تماشا و روایت دارد؟ آیا در یک نامه­ هرچند هم که طولانی باشد، آن هم از طرف یک زن محکوم به اعدام، جایی برای پرداختن به اقلیم و توصیف شهر و کوچه و خیابان هست؟


شیوا یک ذهن پریشان دارد. ذهن پریشان و سیالی که از حصارهای بلند زندان عبور می­‌کند و از قصه­‌های پشت دیوار می­‌گوید. از روزهای کودکی شروع می­‌کند تا لحظه­‌ی قتل. در فصل­‌های ابتدایی ذهن پریشان­‌تری دارد. «حالا این ساقه­ تنهای بابونه با آن گل­های سفید و زرد قشنگ توی این ندامتگاه دلگیر به دیدار من آمده است. دیوار سیمانی کجا و گل بابونه کجا؟ می­بینی؟ هرزگی دلم را می­‌گویم. می­‌خواهد حتی در شکاف سمنت دیوار مفری برای خودش پیدا کند. علف هرز کارش همین است، نه؟ از هر جایی سر در می­‌آورد. خوابگاه دانشجویی ما نزدیکی دانشگاه بود. خانه­‌ای قدیمی و بزرگ با اتاق­‌های تودرتو و حیاط و دار و درخت وسط باغ» شیوا  هم از زندان می­‌گوید، هم از کودکی هم از  آخرین روزهای قبل از زندان. اما رفته رفته نوشتن باعث نظم ذهنی راوی می­‌شود. شیوا لابلای روزمرگی­‌های زندان قصه­‌ی پر غصه­‌ی زندگی­‌اش را بازگو می­‌کند. آنچه می­‌خوانیم سرگذشت مبسوط راوی است و سرگذشت آنهایی که بر سر راه او قرار گرفته­‌اند. چه خارج از زندان و چه داخل زندان.


ذهن پریشان او به همه جا سرک می­‌کشد. و حضور سودابه «همان دوست مقتول» به این پریشانی دامن می­‌زند. سودابه یا روح او مدام با شیوا همراه است و در امر نوشتن مداخله می­‌کند. گاهی اعتراض می­‌کند که در این صفحه دروغ گفتی یا در فلان صفحه اغراق کردی. حضور سودابه و توهم شیوا باعث می­‌شود که صداقت راوی مورد شک قرار بگیرد. اما از میانه­‌ی کتاب به بعد تکلیف مخاطب روشن می­‌شود. اینکه روایت راوی را بی چون و چرا بپذیرد یا به آن شک کند. کتابی سراسر تلخی و سیاهی اما با روزنه­‌های کوچکِ امید. «به فردا فکر نمی‌کنم» با همه­‌ی تلخی و سیاهی­‌اش آینه­­‌ی بزرگی است که شاید در گوشه­‌ای از آن تصویر منِ مخاطب منعکس باشد یا تصویر آدم­‌های آشنایی که به زندگی ما زهر می­‌پاشند.


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر