صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۰۲:۰۰ - ۰۷ فروردين ۱۳۹۸
کتاب خون دلی که لعل شد؛

تهدید قتل امام خامنه‌ای توسط ساواک/ترجمه کتاب سیدقطب در زندان

بخشی از کتاب خون دلی که لعل شد، به زمان بازداشت امام خامنه‌ای توسط ساواک برمی‌گردد که آنها قصد قتل ایشان را داشتند.
کد خبر : 369889

به گزارش خبرنگار حوزه امام و رهبری گروه سیاسی خبرگزاری آنا، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمدعلی آذرشب» گردآوری و «محمدحسین باتمان‌غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.


ایشان شرح ماجرای دستگیریشان را اینگونه نقل کردند: مشغول صرف ناهار با مهمان‌ها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت: ساواکی‌ها وارد خانه شده‌اند! من به طرف آنها رفتم تا وارد قسمت مهمان‌ها نشوند. دیدم مادرم در حیاط ، مقابل دو مأمور ساواک ایستاده و با آنها جروبحث می‌کند. او پوشیده در حجاب و روبسته ، مثل شیری در برابر آن دو نفر ایستاده بود. آن کسی که به‌‌خصوص با مادرم بحث و جدل می‌کرد، یکی از بازجوهای معروف ساواک بود که پس از انقلاب کشته شد. از خلال مبادله کلمات میان مادر و فرد ساواکی، فهمیدم مأموران ساواک ابتدا از در قسمت اندرونی وارد شده‌اند، که مادرم آنها را رد کرده و گفته سید علی اینجا نیست! و هرچه کوشیده‌اند به داخل منزل بریزند، در جلوی آنها را گرفته و در را به روی آنها بسته، سپس در دیگر را زده‌اند.


برادرم که نمی‌دانسته چه کسی پشت در است، آمده و در را باز کرده و آنها وارد خانه شده‌‌اند و با مادرم به بگومگو. پرداخته‌اند. وقتی دیدند من در حال آمدن به حیاط هستم، یکی از آنها به مادرم گفت: اینکه سیدعلی است؛ چرا می‌گویید اینجا نیست! اما مادر عقب‌نشینی نکرد و با تندی، پاسخ آنها را می‌داد. من خطاب به بازجوی ساواک گفتم: آیا می‌دانید این خانم کیست؟ نام مادر را با تکریم بردم و بعد رو به مادر کردم و گفتم: مادرم اجازه بدهید من خودم با اینها حرف بزنم و شما با اینها حرف نزنید. بعد به مأموران ساواک گفتم؛ چه می‌خواهید؟ گفتند: باید با ما بیایی. گفتم: من آماده‌ام.  پسرم مصطفی در تمام این مدت با حیرت و وحشت شاهد صحنه بود. با او خدا حافظی کردم و او را به دست مادر سپردم. با مادر هم خداحافظی کردم. در رفتن، یکی از این دژخیمان در پاسخ کلامی که راجع به مادرم گفتم، کلمه ناسزایی بر زبان راند که پاسخش را به تندی دادم. آنها مرا به ساختمان ساواک بردند.


مرا به اتاق رئیس بردند، که اتاقی مجلل با مبلمانی شیک و مرتب بود. در انتهای اتاق، میزی بزرگ قرار داشت که پشت آن، رئیس نشسته بود، او بنا به عادت رؤسای ساواک، برای جنگ روانی، سرپایین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان می‌داد که در مقابل داشت. من نیز طبق عادت خودم، برای و کفش روی یک صندلی نرم در آن اتاق نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بی‌توجهی به رئیس باشد.


وقتی چنین دید، سرش را بلند کرد و گفت:‌ شما کی هستید؟ البته او مرا کاملاً می‌شناخت. یعنی من برای کسی چون او ناشناخته بودم؟! پاسخش را دادم، گفت: عجب، آقای خامنه‌ای شما کجا بودید؟ از لحن سؤال‌ها دریافتم که اطلاعات ساواک ناقص است، تا جایی که گمان می‌کنند من متواری بوده‌ام و از بازگشت من به مشهد مطلع نشده‌اند، و نمی‌دانند که من در یک خانه مستقل زندگی می‌کنم؛ بلکه گمان دارند من در خانه پدرم به سر می‌برم. اطلاعات آن دستگاه ستمگر خون‌خوار و کارهای اطلاعاتی‌اش از این قماش بود.


با سرزنش و تشر شروع به سمن کرد. من گاهی با همان تندی پاسخش را می‌دادم و گاهی بدون اعتنا به حرف‌هایش، خاموش می‌ماندم. در این اثنا یکی از بازجویان با پرونده ضخیمی در دست، وارد شد؛ کنار رئیس ایستاد، پرونده را جلوی او باز کرد و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معینی بر صفحات آن. رئیس هم با تکان دادن سر، وانمود می‌کرد از آنچه می‌خواند، متأثر و ناراحت است. ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس، به خوبی آشکار بود، چون هدف از آن، چیزی جز بر انگیختن خوف و هراس نبود. بعد، رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: ببریدش! 


مرا به اتاقی بردند که در آن، عده‌ای از مأموران ساواک، دایره‌وار ایستاده بودند. مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد کلمات ناسزا و توهین‌آمیز گرفتند، من قبلاً تجربه مشابهی را گذرانده بودم و این بار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها، آماده‌تر بودم. البته تا آن وقت شکنجه بدنی اعمال نمی‌شد.


هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکی‌ها با نام مستعار «نشاط» - که درجه سرهنگی داشت، ولی لباس غیرنظامی می‌پوشید - خطاب به من گفت: شما چه می‌خواهید؟ فکر می‌کنید چه کاری می‌توانید بکنید؟ ببین ملک حسین چه کرد، با اینکه او ضعیف است و قدرت ندارد، اما در یک روز پنج هزار فلسطینی را کشت! در حالی که ما با قدرت و اقتدارمان به راحتی می‌توانیم پنج میلیون نفر را بکشیم! از این حرف او خیلی تعجب کردم؛ چون عددی که گفت، خیلی مبالغه‌آمیز بود. یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود، و یا می‌خواست مرا فریب دهد. در هر دو صورت، این نشان بی‌مایگی او بود.


این یک نکته، و نکته دوم اینکه چنین حرفی را به یک طلبه علم که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد، نمی‌زنند. بله، اگر من رهبر یک جنبش مردمی میلیونی سازمان یافته بودم، تهدید چنین کسی به کشتن پنج میلیون آدم معنی پیدا می‌کرد؛‌اما وقتی من در چنین وضعیتی هستم، تنها مفهوم حرف این مرد آن است سکه او خود از من بسیار ضعیف‌تر است. حقیقتاً هم آنها از نظر شخصیت و منطق، بسیار ضعیف بودند. البته، هم ضعیف بودند و هم دیوانه! و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا درآورد. از همین روی، به مأمران ساواک به عنوان آدم‌های ضعیف و حقیر و بی‌مایه می‌نگریستم. اما به علت آنچه گفتم، قدری احساس‌ ترس هم از آنها داشتم. جیب‌هایم را گشتند و چیزی به درد بخوری در آنها نیافتند. آنها از اتاق خارج شدند و من بیش از یک ساعت تنها ماندم. بعد یکی از آنها آمد و گفت: بیا.


مرا سوال اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت. وقتی وارد شدم، فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم؛ از دیوارهای سفیدش آنجا را شناختم. آنجا همان «هتل سفید»‌ی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم. پس، «کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست»! مرا در یکی از سلول‌ها انداختند. در زندان، گروهبان‌های پخته و سنجیده‌ای هم بودند، آنها در اطراف در سلول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانی جدیدالورود پرداختند. البته در سلول بسته بود و به من اجازه بیرون رفتن از آن داده نمی‌شد.


پس از گذشت چند روز، به فکر تکمیل ترجمه کتاب اسلام و مشکلات تمدن سیدقطب افتادم، من سه چهارم کتاب را در سومین زندان خود ترجمه کرده بودم  و ترجمه یک چهارم آخر را به برادرم سید هادی واگذار کرده بودم. از برادرم اوراق ترجمه کتاب را خواستم و ترجمه‌هایی را که برادرم کرده بود، بازنگری کردم تا با ترجمه فصل‌های قبل یکسان باشد. بعد آخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدن غرب، فصل قوی‌‌ای است، ترجمه کردم؛ و مقدمه خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن، تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نویی را به کار بردم و آنها را به منظور تمییز از بقیه متن، بین گیومه قرار دادم. صفحه اول کتاب را هم تنظیم کردم، این کار حدود یک ماه طول کشید. سپس آن را به طور کامل به برادرم - سیدهادی - سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند، ذکر کردم.


در همان ایام به من خبر دادند کتاب صلح امام حسن (ع) تألیف شیخ راضی آل یاسین - که آن را از غربی ترجمه کرده بودم و حاوی تحلیلی تاریخی از صلح امام حسن بود - از چاپخانه بیرون آمده است. بعد هم نسخه‌ای از آن برایم آوردند که بسیار خوشحال شدم. دو هفته پس از زندانی شدنم، شنیدم یکی از گروهبان‌ها در زندان صدا می‌زند، مژده، مژده، ... عبدالناصر مُرد! و این خبر، تأثیر بسیار دردناکی بر من داشت.


در اینجا باید به نکته جالبی اشاره کنم که من و اسلام‌گرایان مبارز ایران با آن روبه‌رو بودیم، و آن اینکه ما، هم به «سید قطب» و اندیشه‌ جنبشی و انقلابی او شدیداً علاقه‌مند بودیم، و هم از قاتل او «جمال عبدالناصر» طرفداری می‌کردیم! من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم، گریه کردم، و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم! دل‌بستگی ما به سیدقطب امری روشن است و نیازی به بیان علل آن نیست؛ چون این مرد به مدد قلم ادیبانه، رنج‌ها و سختی‌های عملی، و اندیشه پرفروغ قرآنی خود، اسلام را با چهره‌ای پویا و انقلابی و برخوردار از چشم‌اندازهای گسترده، به گونه‌ای معرفی کرد که در نتیجه آن، انسان مسلمان نسبت به دین خود احساس غرور و مباهات می‌کند و شأن خود را از امور بی‌ارزشی که مردمان را مشغول ساخته، بالاتر می‌یابد.


همچنین در تفسیر خود، به یک زبان اسلامی پویا سخن می‌گوید که فرد مسلمان از هر مذهب که باشد، در آن عارضی با عقاید مذهبی خود نمی‌یابد. البته به استثنای بعضی چیزهایی که با اعتقاد کسانی که برای امیرالمؤمنین علی (ع) مقام عصمت قائلند، منافات دارد، از جمله یک روایت ساختگی در رابطه با علت نزول آیه تحریم خمر، البته من او را معذور می‌داشتم، زیرا او خود از کسانی است که قائل به عصمت امام - به ویژه پیش از حکم تحریم خمر - نیست. و به طور کلی، نقل این روایت مجعول، از عدم احاطه کامل او به شخصیت امیرالمؤمنین (ع) حکایت دارد.


اما مباهات ما به عبدالناصر، به دلایل روان‌شناختی و نه عقیدتی باز می‌گردد. ما در ایران با یک روند استکباری وحشتناک و گسترده، در جهت تحقیر دین و روحانیت، مواجه بودیم. این روند از جهت وارد ساختن شکست روحی بر جوانان و روشنفکرانی که قدرت‌های سرکش جهان به چشم‌شان بزرگ آمده بود، تأثیر فراوان داشت. در این جوّ شکست‌آلود، و در برابر ترک‌تازی غرب و آمریکا، ما به هر صدایی که با قدرت‌های مزبور به ستیز برمی‌خاست و در برابر آنها با صلابت و پایداری حرف می‌زد، دل می‌بستیم. عبدالناصر از کسانی بود که این گونه حرف می‌زد. ما وقتی می‌شنیدیم - عبدالناصر رودرروی همه طاغوت‌های جهان می‌ایستد، احساس سربلندی می‌کردیم و با شور و اشتیاق، به دنبال شنیدن سخنرانی‌های او از رادیو «صوت العرب» بودیم. ما به هر گونه اقدام عملی با هدف رهایی از یوغ سلطه منفور استعمار که جهان اسلام - و بلکه سراسر جهان سوم را به بند کشیده بود، دل می‌بستیم. از همین رو، از همه انقلاب‌های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز طرف‌داری، و با آنها همدلی داشتیم.


به یاد دارم هنگامی که خبر برپایی انقلاب لیبی را شنیدم. فوراً در یکی از سخنرانی‌هایم از فراز منبر، این انقلاب را تأیید کردم و به خاطر آزادسازی لیبی از بند حکومت کسی که به جای «ادریس»، او را «ابلیس» نامیدم، به انقلابیون تبریک گفتم. بعداً که آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم، مطلع شدم که او هم در جلسات خود، انقلاب لیبی را تأیید کرده است. شوق قلبی عمیق ما به بازگرداندن عزّتی که طاغوتیان لگدمال کرده بودند، و کرامتی که فرعونیان زیرپا نهاده بودند، ما را به اتخاذ این مواضع برمی‌انگیخت. افزون بر همه اینها، نام عبدالناصر در اذهان ما، با سربلندی و پایداری و مقاومت برادران مسلمان عرب‌مان در برابر نیروهای صهیونیستی و ارتجاعی منطقه، توأم گردیده بود؛ هرچند ما از خط مشی‌ای که او را به درگیری‌ با اسلامگرایان کشانید، رنج می‌بردیم.


ضمناً دستگاه تبلیغاتی شاه،‌برای ایجاد روحیه دشمنی در ایران علیه عبدالناصر بسیج شده بود. آنچه هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر بیشتر دل مرا به درد آورد، همین نحوه اعلام خبر فوت او توسط آن فرد نظامی بود؛ چون او که از این خبر ابراز خوشحالی می‌کرد، نه دقیقاً می‌دانست چرا باید خوشحال باشد، و نه چیزی درباره عبدالناصر می‌دانست، بلکه فقط و فقط مسحور دستگاه تبلیغاتی شاه بود.


من یک رادیوی کوچک داشتم. این رادیو هنگام نوبت کشیک نگهبانان آسان‌گیر و با اغماض به دست من رسید، و من آن را از چشم نگهبانان سخت‌گیر پنهان می‌کردم؛ چون معمولاً استفاده از رادیو در داخل زندان ممنوع است. پس از شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر، کار من شد گوش دادن به رادیو «صوت العرب»، بزرگ‌ترین مایه تسلّی من در آن روزها تلاوت‌های قرآنی این رادیو بود، که اکنون آنها را با جزئیات به خاطر دارم. مثلاً به یاد دارم که قاریان بزرگ مصری، مانند «عبدالباسط»، «مصطفی اسماعیل، و «محمود علی البنّاء» این آیه کریمه را می‌خواندند: « وَکَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَکَانُوا ۗ وَاللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ». یکی از آنها این آیه را می‌خواند و دوباره از «قاتل معه ربّیّون» تکرار می‌کرد. من نام قرّائی را که تلاوت‌شان را شنیدم، در پشت قرآن یادداشت کردم. از آغاز شب به تلاوت‌ها گوش می‌کردم، تا وقتی تلاوت‌های «صوت العرب» به آخر برسد و من به دنبال تلاوت‌های قرآنی، به سراغ ایستگاه‌های رادیویی دیگر بروم.


حال که خوشحالی آن فرد ارتشی را به خاطر شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر - به دلیل تبلیغاتی که به گونه‌ای به ویژه بر ارتش حاکم بود - یاد کردم، رخداد دیگری را نقل می‌کنم که به روشنی ذهنیت حاکم بر ارتشی‌های آن زمان را نشان می‌دهد.


در میان زندانیان این زندان، گروهبانی ترک‌زبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیش‌پا افتاده، به شش ماه زندان محکوم شده بود. به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویس‌های بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد! من با او به ترکی صبحت می‌کردم و به همین خاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شد. ارتشی‌ها دور آن مکان گرد می‌امدند و چای می‌خوردند. البته من در این جلسه آنها شرکت نمی‌کردم، زیرا خروج من از سلول ممنوع بود. از این گذشته، تمایلی هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم؛ اما در عین حال جزو مشتریان این گروهبان بودم. او برایم چای را به سلول می‌آورد و من پول آن را نقداً به او می‌پرداختم. و این چنین بود که سه عامل؛ زندان،زبان مشترک، و مشتری خوب بودن من، باعث رابطه میان من و این فرد شد.


صبح یکی از روزها، من همراه دیگر زندانیان در محوطه باز بودیم؛ چون گاهی به ما اجازه استفاده از آفتاب داده می‌شد. من معمولاً در گوشه‌ای از حیاط زندان می‌نشستم، ارتشی‌ها دور من می‌نشستند، و من با صحبت‌های گوناگون - اعمّ از داستان، اخبار و نکات جالب - سرشان را گرم می‌کردم. یک روز رشته سخن به کمونیست‌ها کشیده شد، که در آن سال‌ها حضور پررنگی نداشتند؛ بلکه نخستین فعالیت‌های انها در همان سال به خصوص ظهور یافت. در مدتی که در زندان بودم، تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند.


رژیم پهلوی هم این فعالیت‌ها را بزرگ جلوه می‌داد. گروهبان یاد شده، با اظهار تنفر شدید خود از کمونیست‌ها و ادعای اینکه وقتی کمونیست‌ها در سال ۱۳۲۵ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند، تعدادی از آنها را کشته، در بحث ما شرکت می‌کرد. او ساواک را سرزنش می‌کرد که با کمونیست‌ها برخورد شدید نمی‌کند، و با قاطعیت می‌گفت: «اگر ساواک به من اجازه بدهد، من می‌توانم کمونیست‌ها را یکی یکی بکشم، بدون اینکه احدی از آن مقطع شود! اما ساواک با اینها مدارا می‌کند و اینها را به زندان می‌اندازد تا به راحتی بخورند و بخوابند!» او مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار می‌داد که چرا به او اجازه‌ کشتن این کمونیست‌های زندانی را نمی‌دهد! 


به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم. به او گفتم: اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد، چه؟ فوراً با لحن قاطع گفت: به جدّت می‌کُشم! او به جدّ من سوگند می‌خورد، چون به خاطر عمامه‌ سیاه من، از انتساب من به نبیّ اکرم (ص) مطلع بود. از این گذشته، ما با یکدیگر چنان‌که گفتم وجوه مشترک بسیاری هم داشتیم. اما با وجود همه اینها، با جدّیّت تمام می‌گفت: «می‌کُشم»!


انتهای پیام/4082/


انتهای پیام/

ارسال نظر