بزرگواری فرمانده ناشناس
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید عباس بابایی متولد آذرماه ۱۳۲۹ و در قزوین به دنیا آمد. پس از پشت سرگذاشتن تحصیلات مقدماتی در قزوین، در سال ۱۳۴۸ در دانشگاه پزشکی قبول شد، اما به رشته خلبانی روی آورد. پس از گذراندن آموزشهای مقدماتی برای دورههای تکمیلی عازم ایالات متحده آمریکا شد.
پس از بازگشت به ایران، از معدود خلبانهایی ایرانی بود که به خاطر مهارت و هوش بالا برای پرواز با هواپیماهای پیشرفته اف-۱۴ انتخاب شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل تعهد و شایستگی و با توجه به سوابق مبارزاتی در دوران پیش از انقلاب در مردادماه سال ۱۳۶۰ فرمانده پایگاه هشتم هوایی اصفهان شد. با شروع جنگ تحمیلی، پروازهای عملیاتی فراوانی را انجام داد، به گونهای که از سال ۱۳۶۴ تا زمان شهادتش در سال ۶۶ بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت پشت سرگذاشت. این خلبان تیزپرواز ایران اسلامی، سه ماه بعد از این که در اردیبهشتماه سال ۶۶ به درجه سرتیپی رسید، در پانزدهم مردادماه سال ۱۳۶۶ و در صبح روز عید قربان در جریان بازگشت از مأموریت در مرز هوایی ایران و عراق مورد هدف گلولههای تیربار ضدهوایی قرار گرفت و به شهادت رسید.
کتاب «پرواز تا بینهایت» راوی زندگی سردار شهید عباس بابایی از کودکی تا زمان شهادت در سه فصل است که از زبان خانواده، نزدیکان، همکاران و همرزمان او بیان شده است. در بخشی از این کتاب که مربوط به آغاز حمله ارتش بعث عراق به ایران است چنین میخوانیم:
سیل ماشینهای نظامی و آمبولانس به طرف فرودگاه شهر روان بود. موجی از هیجان و بینظمی محوطه فرودگاه را در برگرفته بود. بعضی روی زمین ولو بودند و بعضی دیگر هم به کمک امدادگران، مجروحان را به داخل هواپیما میبردند. صدای آه و ناله مجروحان بلند بود و امدادگران و افراد داوطلب تلاش میکردند آنان را ساکت کنند و دلداری بدهند.
عباس خود را روی نیمکت لق و رنگ پریدهای انداخت و به چهره نظامیانی که با هیجان و سر و صدا در رفت و آمد بودند، خیره شد. همه سعی میکردند خود را بیتفاوت نشان دهند ولی هیچکس در این کار موفق نبود. هر چند دقیقه یک بار، محوطه از آمبولانسهای گل مالی شده پر و خالی میشد. تنها صدایی که شنیده میشد، ناله مجروحان و فریاد امدادگران بود.
صدای حسن رشته افکار عباس را پاره کرد.
- تیمسار، بهتر نیست برویم مقدمات رفتنمان را فراهم کنیم؟
- تو برو..
حسن سر تکان داد و به طرف دفتر ستاد راه افتاد. عباس سعی کرد فکرش را به جای دیگر متمرکز کند. چشمانش را بست و سرش را میان دستانش فشرد.
شانههایش لرزید، ناگهان کسی به شدت تکانش داد.
- چرا نشستی؟! پاشو.. کمک کن مجروحها را داخل هواپیما ببریم. پاشو برادر... عباس چشم باز کرد و به صورت بیموی جوان نگاه کرد. مانند بچهای سر به راه، دنبال او به راه افتاد.
مسیر میان آمبولانس و هواپیما را سریع طی کرد و مجروحان را به داخل هواپیما برد. هوای داخل هواپیما دم کرده بود. بوی خون و عراق سربازان مجروح، مشامش را آزرد. لحظهای چشمش به صورت یک مجروح بیهوش که روی برانکارد افتاده بود،ثابت ماند. رنگ زرد جوان نشان از آخرین دقایق عمرش میداد.
ناگهان افسر خلبانی که پشت سر هم عذرخواهی میکرد، دسته برانکارد را به زور از دستان عباس جدا کرد.
- بچهها شما را نشناختند... باید ببخشید.
عباس خود را کنار کشید و بیرون رفت. غرش موتور هواپیمای سی – 130 همه صداها را در خود خفه کرده بود. خسته و درمانده روی زمین ولو شد و به اطراف نگاه کرد. رد خون از آمبولانسها تا در ورودی هواپیما هر لحظه ضخیمتر میشد. دوباره قلبش شروع به زدن کرد و دستانی نامرئی گلویش را فشرد. خسته و بیتاب بود. تمام وجودش در آتش میسوخت.
با صدای حسن که او را صدا میزد، به خود آمد. به داخل هواپیما رفتند. هوای مانده و گرم داخل هواپیما دلاشوبه میآورد.
عباس خود را روی اولین صندلی کنار در انداخت. هیکل ورزیده خلبان هواپیما در قاب در نمایان شد. خلبان او را شناخت و با اصرار مجبورش کرد که به داخل کابین مخصوص خلبان برود. او هم به ناچار رفت. هنوز صدای ناله و فریاد از بیرون شنیده میشد. فریاد کسی که خلبان هواپیما را صدا میزد، اذیتش کرد.
به عقب برگشت. خواست چیزی به حسن بگوید اما ساکت ماند. حسن آرام روی صندلی به خواب رفته بود.
در همین لحظه، درجهدار مسئول داخل هواپیما وارد کابین شد. با دیدن عباس که با لباس بسیجی در کابین خلبان نشسته بود، ابروهایش را در هم کشید و با صدای بلندی گفت: پاشو برو پایین. کی به تو اجازه داده بیایی اینجا؟
عباس آرام و بیصدا از جا بلند شد. مرد زیر لب غر زد و بیرون رفت.
عباس هنوز درست در صندلیاش جابهجا نشده بود که خلبان آمد و با دیدن او خواهش کرد که به داخل کابین برگردد. او ناچار به سر جایش بازگشت.
هواپیما که آماده پرواز شد، درجهدار مسئول داخل هواپیما درها را بست و وارد کابین خلبان شد. همانطور که نفس نفس میزد، بلند گفت: خدا را شکر، انگار داریم راه میافتیم!
با تکان شدید هواپیما که قصد اوج گرفتن داشت، سروصدای مجروحان بلند شد مسئول داخل هواپیما که در حال جابهجا کردن بستهای در بالای صندلیاش بود، با دیدن عباس دست از کار کشید و به طرف او رفت. عباس جابهجا شد و لبخندی زد.
- مگر نگفتم جای تو اینجا نیست؟ بیا برو پایین. اگر یک بار دیگر این جاها پیدات بشود، میزنم تو گوشت...
خلبان سخت در حال کنترل هواپیما بود. عباس آرام و سر به راه از کابین پایین آمد و کنار حسن نشست. صدای خلبان از داخل کابین به گوش رسید که از مسئول داخل هواپیما میخواست تا از تیمسار بابایی پذیرایی کند. درجهدار که دستپاچه شده بود، پرسید: کدام تیمسار، قربان؟
خلبان برگشت و گفت: تمیسار بابایی که در عقب کابین نشسته بود، کجا رفت؟ درجهدار که هول شده بود، گفت: او تیمسار بابایی بود؟
- بله.
- چرا زودتر معرفی نکردی. بیچاره شدم، بنده خدا را دوبار پایین کشیدم.
درجهدار به طرف عباس رفت. رنگ به رو نداشت و لبهایش میلرزید؛ برنگ به رو نداشت و لبهایش میلرزید؛ به حالت خبردار ایستاد. چه میتوانست بگوید؟ آن هم با آن کار ناپسندی که کرده بود.
عباس به بیرون خیره شده بود و ابرهای سفید و کم پشت را که به سرعت از کنار پنجره هواپیما میگذشتند، نگاه میکرد. مرد جابهجا شد و آهسته گفت: خواهش میکنم بزنید تو گوشم. من اشتباه کردم.
عباس که متوجه مرد شده بود، بلند گفت: بله؟!
مرد خواست حرفش را تکرار کند که عباس پرید میان حرفش و گفت: مهم نیست، عزیز! من کی هستم تو گوش کسی بزنم. راحت باش.
عباس دست دراز کرد و او را روی صندلی کنار خود نشاند. هواپیما تکان خورد و ارتفاع را کم کرد. صدای مجروحان بلند شد و قلب عباس را فشرد.
درجهدار هنوز شرمگین و خجل سر به زیرانداخته بود.
انتهای پیام/4104/
انتهای پیام/