صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 64

آرامش و لبخند سید جواد زیر باران آتش و سرب

شهید سید جواد حسینی از فرماندهان لشکر ثارالله و از همراهان همیشگی سردار سلیمانی بود که با آرامش و لبخندش مایه دلگرمی رزمندگان می‌شد.
کد خبر : 322916

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، سردار  شهید سید جواد حسینی در سال ۱۳۳۱ در یکی از روستاهای شهرستان جیرفت به دنیا آمد. دوران جوانی او با اوج‌گیری مبارزات انقلابی مردم همزمان شد. چهره‌هایی همچون آیت‌الله سید علی خامنه‌ای، آیت‌الله محمدمهدی ربانی املشی و آیت‌الله عبدالرحیم ربانی شیرازی از جمله چهره‌های مبارزی بودند که شهید حسینی در جریان مبارزه علیه رژیم شاه با آنها ارتباط داشت.


وی همچنین با تهیه سلاح و ارسال آنها برای مبارزان قم و تهران، پخش رساله و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) و آگاه‌سازی مردم برای شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه نقش قابل ملاحظه‌ای در مبارزات انقلابی مردم منطقه داشت. به خاطر همین اقدامات نیز از سوی ساواک جیرفت دستگیر و به مدت ۶ ماه زندانی شد. دورانی که با شکنجه‌های فراوان همراه بود.


شهید حسینی پس از انقلاب از مؤسسین کمیته‌های مردمی در مساجد و سپاه پاسداران در منطقه جیرفت و استان کرمان بود. با شروع جنگ تحمیلی، شهید حسینی مسئولیت‌های مهمی در لشکر ثارالله بر عهده داشت و در این سال‌ها همراه همیشگی سردار قاسم سلیمانی بود.


پس از پایان جنگ تحمیلی نیز تلاش شهید حسینی در برقراری امنیت پایدار و برخورد با اشرار جنوب کرمان مثال‌زدنی بود. سرانجام این شهید بزرگوار در سال ۱۳۷۴ و در جریان انجام مأموریت در جنوب استان کرمان به شهادت رسید و در گلزار شهدای دفاع مقدس شهرستان جیرفت به خاک سپرده شد. خاطره زیر از صفحه 53 کتاب «سجاد لشکر» نوشته فاطمه سعادت به روایت محمدمحمودی نژاد، همرزم این شهید انتخاب شده است:


آشنایی ما به سال 54 برمی‌گردد.حرف‌هایش شور عجیبی داشت. در شنونده جوششی ماندگار ایجاد می‌کرد. بعدها ارتباطمان گسترده‌تر شد. در خانه پیرزنی به نام خدیجه، پایین‌تر از میدان قدس اتاقی اجاره کرده بود و اولین جلسه سیاسی و مذهبی در جیرفت در آنجا توسط سید جواد راه‌اندازی شد. بعدها فعالیت‌های‌مان بیشتر شد و خوب هم جواب می‌داد؛ مثل آتش زدن مراکز فساد. با هم به سربازی رفتیم تا اینکه امام فتوا داد که سربازان از پادگان‌ها فرار کنند.


شهید سید جواد حسینی در کنار محسن رضایی و حاج قاسم سلیمانی


فرار کرده بودیم. رسیدیم کرمان و در ترمینال پیاده شدیم. سید جواد و سید ناصر ایستاده بودند. از دیدن همدیگر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدیم، به‌طوری که در آغوش یکدیگر از شوق گریه می‌کردیم. بعد پرسیدم: «تکلیف چیست؟ چه‌کار کنیم؟»


گفت: «فعلاً رفتن به جیرفت چندان مصلحت نیست. احتمال دستگیری‌تان بسیار است و آمده‌ایم تا از رفتن‌تان جلوگیری کنیم.»


ماندیم. روزها می‌رفتیم راهپیمایی و دور هم جمع می‌شدیم. فعالیت‌مان دوباره جان گرفته بود و گسترده‌تر هم شده بود.


جنگ که شروع شد، رفتیم کردستان. جنگ شدت پیدا کرده بود تا اینکه «فاریابی» شهید شد. سید جواد گفت: «باید پیکر شهید را ببریم. آمبولانس گرفت و حالا با چه مشکلاتی به جیرفت رسیدیم. در مراسم تشییع جنازه سخنرانی خوبی کرد. پس از خاکسپاری مجدداً عازم جبهه شدیم. سید جواد مسئولیت گرفت و مرا گذاشت معاون دسته تا این که یک روز همه را جمع کرد و توضیح داد: امشب حمله می‌کنیم. باید سه کیلومتر حرکت کنیم، آن هم 100 متر به 100 متر.


حرکت کردیم. هر 100 متر یک سنگر برمی‌داشتیم. آتش سنگینی از آسمان باریدن گرفته بود. به سر حد رسیده بودیم که دیدیم سید نیست. نگرانش شدیم و شروع کردیم به جستجو. جلوتر که رفتیم سراغش را گرفتیم، گفتند:‌رفته جلوتر.


هرچه گشتیم نتوانستیم زیر آن همه آتش و دود پیدایش کنیم، تا اینکه بالاخره آمد. بغل خاکریز اسلحه «ژ-3»ای داشت که گیر کرده بود. لگد محکمی به گلنگدنش زد و مجدداً شروع به تیراندازی کرد. حاج قاسم به خط آمده بود. خب، توی آن موقعیت و با آن مسئولیت سنگین تحمل هر انسانی تمام می‌شود. حاجی به بچه‌ها تشر می‌زد. سید برای آنکه آرامش کند گفت: حاجی اینجا جایی نیست که با بچه‌ها این‌طور رفتار کنی، مواظب باش! حاجی خودت رو کنترل کن، بر اعصابت مسلط باش! حاجی بی‌توجه به حرف سید خندید و رفت جلو. ناگهان تیر خورد و زخمی شد. سید جواد گفت: خب، حالا چطوری، دیدی بالاخره...


حاج قاسم با دستِ به گردن آویخته به سمت سید کشیده شد. به هم که رسیدند، ناگهان بمب منفجر شد. حالا نخند کی بخند، آن هم زیر باران آتش و سرب!


انتهای پیام/4104/


انتهای پیام/

برچسب ها: شهدا شهید آنا
ارسال نظر