صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

نگاهی به فیلم «کوچه بی‌نام»: وقتی منطق داشتن از نان شب واجب‌تر است

فیلم «کوچه بی‌نام» به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی هاتف علیمردانی و از آثار شرکت‌کننده در بخش مسابقه سودای سیمرغ سی‌و‌سومین جشنواره سینمایی، داستانی دارد که در خانواده‌ای مذهبی در یکی از محله‌های مرکز شهر تهران می‌گذرد.
کد خبر : 2874

ساسان گلفر:


رعایت موازین منطقی دنیای بیرونی همیشه و در مورد همه آثار داستانی یا دراماتیک ضرورت ندارد، اما هر داستانی باید منطقی درونی داشته باشد و از آن پیروی کند. در مورد فیلمی که داعیه واقع‌گرایی و واقع‌نمایی اجتماعی را دارد، ضرورت وجود چنین منطقی که به منطق دنیای واقعی خیلی نزدیک باشد، به شدت احساس می‌شود و فقدان آن به معنی از دست رفتن همه‌چیز است.


تماشاگری که برای تماشای فیلمی مانند «کوچه بی‌نام» به سالن سینما می‌رود که مدعی گونه‌ای از «واقع‌گرایی اجتماعی» است، انتظار دارد که روابط و مسائلی منطقی را بر پرده ببیند و اگر این را نبیند، باورش به فیلم خدشه‌دار می‌شود و فیلمی که باورپذیر نباشد، هیچ واقعیتی را برای تماشاگر خود جا نمی‌اندازد. «کوچه بی‌نام» دقیقاً از همین محل ضربه خورده است.


فیلم «کوچه بی‌نام» به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی هاتف علیمردانی و از آثار شرکت‌کننده در بخش مسابقه سودای سیمرغ سی‌و‌سومین جشنواره سینمایی، داستانی دارد که در خانواده‌ای مذهبی در یکی از محله‌های مرکز شهر تهران می‌گذرد. پسر یک بیوه‌زن(پانته‌آ بهرام) که نسبت دوری با این خانواده دارد و از سال‌ها پیش در یک خانه با آنها زندگی کرده است، به ضرورتی شغلی قرار است به خرم‌آباد برود. نوعی دل‌دادگی میان او و یکی از سه دختر خانواده به‌وجود آمده که مادر پسر از آن رضایت ندارد و به همین علت از سفر او استقبال می‌کند. پدر خانواده (فرهاد اصلانی) برای این سفر ناگهانی به جای اتوبوس، بلیت هواپیمایی تهیه می‌کند. هواپیما سقوط می‌کند و همه مسافران آن کشته می‌شوند، در حالی‌که خانواده مطمئن نیستند مسافرشان سوار هواپیما شده باشد. در همین حال، دختر دیگر خانواده (که نقش او را باران کوثری بازی می‌کند) دلباخته مردی میان‌سال (با بازی امیر آقایی) شده است که همسر و فرزند دارد و پنهانی با او قرار می‌گذرد و مادر خانواده (فرشته صدر عرفایی) از فرزندانش انتظار دارد دقیقاً از موازین شرعی و عرفی پیروی کنند...


فیلم‌نامه‌ای که هاتف علیمردانی برای فیلم خود نوشته است، آنقدر -به اصطلاح- «حفره» و «سوراخ» دارد که به آبکش شبیه شده است. مقدمه‌ طولانی فیلم حدود نیم ساعت طول می‌کشد و شخصیت‌ها در موقعیت‌های شلوغ و کاملاً نامناسب از لحاظ سرنخ دادن به تماشاگر معرفی می‌شوند، طوری که به زحمت در میان آن‌همه شلوغی می‌توان تشخیص داد که بیوه‌زن چه نسبتی با این خانواده دارد؛ نکته‌ای بسیار حساس که مبنای درام قرار گرفته است (و به احتمال زیاد با نیم نگاهی به فیلم نامزد جایزه اسکار «آگوست در اُسیج کانتی» ساخته و پرداخته شده است). در ابتدای فیلم و در میانه مناسبتی مذهبی، پسر بیوه‌زن خیلی راحت در کنار دختر وسطی خانواده نشسته است و گوشی موبایلی با او رد و بدل می‌کند، طوری که تماشاگر تصور می‌کند آن دو خواهر و برادر هستد. اگر جایی در لابلای دیالوگ‌هایی شلوغ و اغلب بی‌اهمیت به گوش تماشاگر نخورده باشد که بیوه‌زن دختر عموی پدر خانواده است، تماشاگر احساس می‌کند که احتمالاً خواهر او یا شاید همسر دوم اوست. اما تا اینجا هنوز به «حفره‌های فیلم‌نامه» نرسیده‌ایم و فقط «سرنخ‌های نامناسب» داشته‌ایم که بیشتر به «کارگردانی» اثر مربوط می‌شود.


وقتی این زمینه‌چینی‌های طولانی و غلط که بیشتر به پرسه‌ای بی‌هدف شبیه است، به پایان می‌رسد، ناگهان اتفاقی با بار دراماتیک و عاطفی شدید می‌افتد که متأسفانه می‌توان آن را به کلی از داستان حذف کرد: پسربچه‌ای در چاه می‌افتد و دقیقه‌ای بعد با حضور مأموران آتش‌نشانی، پدر خانواده او را کاملاً سالم و در حالی که حتی لباس‌هایش لک برنداشته است، از چاه خارج می‌کند و حتی به خود زحمت نمی‌دهد که او را به پزشک نشان بدهد. مشکل این است که هم چاه بعداً به شکلی بی‌قاعده و غیر منطقی کاملاً از داستان و زندگی این اشخاص حذف می شود و هم پسربچه؛ و از همه بدتر، این اتفاق به لحاظ زمان‌بندی داستان در بدترین جای ممکن می‌افتد و گره دراماتیک اصلی، درست یک لحظه‌ پس از پایان این ماجرا انداخته می‌شود. تماشاگر تا اینجا به هر مصیبتی که شده از مقدمه کسالت‌بار فیلم عبور کرده است و برای حفظ توجه او دیگر نیاز به چنین تمهیدی نیست.



سقوط هواپیما به جای آنکه «گره»‌های بیشتر و بیشتر بسازد، «حفره»‌های بیشتر و بیشتری را درست می‌کند. دختر خانواده بلافاصله بعد از این اتفاق به اطلاعات فرودگاه تلفن می‌زند و متوجه می‌شود که نام عضو خانواده‌شان در فهرست مسافران نیست (در واقعیت، گرفتن چنین اطلاعاتی در این شرایط غیر ممکن است) و بعد دوباره به این نتیجه می‌رسد که او در میان مسافران بوده است... و یک روز بعد از حادثه که طبیعتاً اسامی دقیق تمام مسافران منتشر شده است، هیچ کس به خود زحمت دوباره پرسیدن این سؤال حیاتی را نمی‌دهد.


رفتارهای مادر پسر هم از منطق مشخصی پیروی نمی‌کند. ظاهراً او فقط واکنش روانشناختی انکار را نشان می‌دهد و به نوعی جنون احتمالاً موقتی دچار شده است، اما شواهد مبهمی حکایت از آن دارد که اظهارات او در مورد اینکه پسرش به او تلفن زده است، پر بیراه نیست... به هر حال در این بافت داستانی نمی‌توان تا این اندازه همه چیز را گنگ و پا در هوا به حال خود رها کرد و اسم آن را هم «پایان باز» گذاشت.


مشکل بزرگ دیگر «تحولات» شخصیتی یک شبه شخصیت‌های داستان است که در حال و هوای ساده‌انگارانه درام‌های سی سال پیش، ناگهان از این رو به آن رو می‌شوند. این‌همه مقدمه چینی و مثلاً شخصیت‌پردازی با دو جمله که میان مادر و دختری رد و بدل می‌شود، ناگهان به هم می‌ریزد و دختر و مادر و پدر و لابد عده‌ای دیگر در زندگی خود شیوه دیگری را در پیش می‌گیرند.


بازی باران کوثری برای ساختن شخصیتی خاص در مجموع متقاعد کننده است و بازی فرهاد اصلانی نیز اگر مشکل صدابرداری و درست شنیده نشدن صدای او وجود نداشت، می‌توانست خیلی بهتر از این باشد. فرشته صدرعرفایی و پانته‌آ بهرام هم تلاش خود را کرده‌اند، اما نمی‌توان از بازیگران توانا انتظار داشت در تار و پود متنی که درست پرداخت نشده است، جا بیفتند و به نتیجه برسند.


مسائلی مانند سنت و مدرنیته، مذهب، شرع، عرف، خانواده، گسست نسل‌ها در گوشه و کنار فیلم پشت سر هم مطرح می‌شوند. انتظار درستی نیست که بخواهیم نویسنده و کارگردان برای همه این پرسش‌ها یا حتی یکی از آنها پاسخی داشته باشد، اما این انتظار بی‌جایی نیست که از او بخواهیم لااقل یک پرسش درست و دقیق مطرح کند و دست‌کم با صراحت به یک نکته بپردازد و همه‌چیز را گنگ و مبهم و میان زمین و هوا رها نکند.


در نهایت پرسشی که مطرح است اینکه چرا «کوچه بی‌نام»؟ اگر نام کوچه محل سکونت این شخصیت‌ها مثلاً «بانام»، «حسنی»، «توکل‌زاده»، «درخشان»، «کاج» یا «گلایل» بود آیا تماشاگر از این ماجرا و مفاهیم مطرح شده برداشت دیگری پیدا می‌کرد؟ شاید تنها وجه تسمیه‌ای که بتوان برای این عنوان پیدا کرد، ابهامی است که در آن احساس می‌شود، ابهامی که متأسفانه به تمام اجزاء فیلم سرایت کرده است.


انتهای پیام/

ارسال نظر
نظرات بینندگان 0 نظر
ناشناس
19:21 - 1397/09/30
من این فیلم رو ندیدم به نظرتون قشنگ هست؟؟