صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
گزارش آنا از همگردی با یک زباله‌گرد؛

آشغال‌های دوست‌داشتنی!

برای ما آشغال است اما برای دیگران، منبع درآمد. آمارها می‌گویند، 70 درصد زباله‌ها قابل بازیافت هستند، یعنی روزی 6 هزار تن بازیافتی که اگر میانگین کیلویی 500 تومان هم باشد، عدد بزرگی می‌شود. شاید برای همین هم بهش می‌گویند: «طلای کثیف» و عده‌ای شغلشان این شده تا زباله‌ها را بگردند و کسب روزی کنند!
کد خبر : 286719

گروه اجتماعی خبرگزاری آنا-الهه خانی؛ شهرداری مدت‌هاست می‌خواهد زباله را از مبدأ تفکیک کند؛ اینجوری نه تنها هزینه جمع‌آوری زباله در شهر کم می‌شود که حتی شهرداری می‌تواند درآمد پایدار هم داشته باشد اما سال‌هاست که شهرداری فشل مانده و سطل‌های زباله شده‌اند محل درآمد زباله‌گردها! به خودشان که چیز زیادی نمی‌رسد، نهایت بشود خرج‌«عملشان»! اما برای «رئیس» سود زیادی دارد. آنقدر که آدم دارد و زباله‌گردها برایش شبکه‌ای کار می‌کنند. «نعمت» هم از همان زباله‌گردهاست؛ البته با شگردی متفاوت!


سیگار گوشه لبش را با مهارت جابه‌جا می‌کند بعد هم تا کمر داخل سطل خم می‌شود و کار گشتنش را آغاز می‌کند. از ابتدای چهارراه پارک‌وی این سومین سطل آشغال است که جست‌و‌جو می‌کند اما باز هم دست خالی می‌رود، انگار دنبال شی خاصی می‌گردد. «نعمت» پیر است اما نه آنقدر که نتواند کار کند، کار که می‌گویم منظورم یک شغل معمولی نیست، با کمی جست‌وجو در میان کلمه‌ها بهترین لغتی که می‌توانی برای شغلش پیدا کنی «زباله‌گرد» است.


چهره آفتاب سوخته، دست‌های پینه بسته و دندان‌هایی که یک در میان خودنمایی می‌کنند، همگی نشان‌ می‌دهند روزگارش از سخت هم سخت‌تر می‌گذرد.


«پنج سال است که روزی‌ام را از میان زباله‌ها بیرون می‌کشم، اوایل فکر می‌کردم این کار عار است اما وقتی دستم آنقدر تنگ شد که زنم مریض شد و بی‌پولی او را از من گرفت، بی‌خیال عار شدم و سراغ سطل آشغال‌ها رفتم». نعمت که حالا سر درد و دلش باز شده می‌گوید: «شب‌ها سطل‌های زباله برای شهرداری است، آن‌ها شبانه با خودروهای مکانیزه زباله‌ها را جمع آوری و برای بازیافت یا دپو منتقل می‌کنند.»



البته فقط شهرداری رقیب نعمت و سایر زباله‌گردها نیست، او ادامه می‌دهد: دست‌های دیگری هم در میان است، برخی پیمانکاران برای بازیافت زباله با شهرداری قرار داد می‌بندد و برای این کار چند نفر را استخدام می‌کند. به این افراد لباس‌ها و وسایلی داده می‌شود که آنها را از سایر زباله جمع‌کن‌ها متمایز می‌کند.
نعمت همانطور که در حال صحبت است، راهش را می‌گیرد تا به سطل زباله بعدی برسد و مثل یک کارشناس خبره توضیح می‌دهد: وظیفه این افراد این است که زباله‌ها را به تفکیک جدا کنند، آنها موظفند شیشه‌ها، کارتن‌ها، انواع ظروف آلومینیومی را از بین انبوهی از زباله‌ها جدا کنند و به محلی که کارفرما دستور داده ببرند.
نعمت می‌گوید که اما کار زمانی سخت می‌شود که بخواهی با مهاجران سر و کله بزنی، چون مشتری پروپا قرص این سطل‌ها مهاجران افغانی هستند که از راه‌های دور می‌یایند و این سطل‌ها برایشان حکم کیمیا دارد.


و آن طور که او توضیح می‌دهد دسته آخر معتادان متجاهری هستند که از کوچکترین زباله این سطل‌ها هم نمی‌گذرند. معتادانی که گرسنگی یا خماری آنها را به سمت سطل‌های زباله می‌کشد.


شانس در میان زباله‌ها


«هر شی قیمتی دارد؛ بستگی دارد دنبال چی باشی!» نعمت که حالا به سطل زباله بعدی نزدیک می‌شود، می‌گوید: آلومینیوم کیلویی 4000 تومان، کارتن‌های مقوایی کیلویی 2000 تومان و پلاستیک کیلویی 1500 تومان به فروش می‌رسد. البته رئیس(کسی که زباله‌گردها آشغال‌ها را به او تحویل می‌دهند) بیشتر وقت‌ها «کم خری» هم می‌کند و اگر شکایتی هم بکنیم دیگر جنس‌های ما را نمی‌خرد.


نعمت اما یک سالی است که بی‌خیال آلومینیوم و کارتن‌ها شده است؛ او می‌گوید: یک روز که اتفاقی در یکی‌ از سطل‌های خیابان ولنجک در حال گشتن آشغال‌ها بودم یک تبلت پیدا کردم، باورت می‌شود تبلتی که کار می‌کرد، تبلت را برای رئیس نبردم کس دیگری را پیدا کردم و آن را 100 هزار تومان به او فروختم. یعنی به جای 50 کیلو مقوا خرج روزانه‌ام با یک تبلت در آمد. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم به جای این خرده ریز‌ها دنبال چیزهایی بگردم که سود بیشتری داشته باشد.


او که حالا انگار به نقطه مورد علاقه شغلش رسیده است، ادامه می‌دهد: «داخل سطل‌های زباله خیابان‌های بالای شهر می‌توانیم انواع لوازم الکترونیکی را پیدا کنی، موبایل، تبلت و لب‌تاپ بعد هم آنها را برای فروش به شوش، مولوی یا پل همت می‌بریم.»



شانس انگار در این موضوع کاملا تاثیر گذار است، چون نعمت می‌گوید: «یک‌بار یکی از بچه‌ها یک ساعت سواچ پیدا کرد و یک بار هم یکی کیفی پر از دلار پیدا کرد همه چیز به شانس ما بستگی دارد تا بتوانیم مطاعی را پیدا کنیم. یک بار هم یک خانم و آقایی دعوا کردند و آقا گوشی خانمش را که مارکش از این سیب‌ها بود؛ گرفت و به سطل آشغال انداخت، من هم سریع رفتم و گوشی را برداشتم. نمی‌دانستم باید چه طور با گوشی کار کنم برای همین آن را برای اوراقچی‌ها بردم. کار کردن در خیابان‌های بالای شهر سود بیشتری برای ما دارد، شاید باورت نشود اما از زبا‌له‌های بالای شهر حتی میوه‌های سالم هم برای خوردن پیدا می‌شود.»


زباله‌ها در پایین شهر هم متفاوتند!


داستان اما در خیابان‌های پایین شهر متفاوت است، شکرالله که گونی بزرگی را به دوش می‌کشد، می‌گوید: من اصلا سمت بالا شهر نمی‌روم تا چیزهایی این چنینی پیدا کنم، فکر می‌کنم با این چیزها پول حرام وارد زندگی من می‌شود. از جلوی مغازه‌ها کارتن‌ها راجمع می‌کنم بعد آن‌ها را داخل جوی آب می‌گذارم تا حجم‌شان کمتر شود و بعد از خشک شدن آنها را برای فروش می‌برم.


شکر‌الله اما پیشنهادهایی هم برای شهرداری تهران دارد؛ او می‌گوید: کاش شهرداری سطل‌هایی را تنها برای پارچه و لباس اختصاص می‌داد. چون اکثر لباس‌هایی که استفاده می‌کنیم از همین فضا پیدا کرده‌ایم، البته بعضی از مردم وقتی ما را می‌بیندد دیگر لباس یا کیف‌های قدیمی‌شان را به سطل نمی‌اندازند و آن را مستقیم به ما می‌دهند. هر چی به پایین شهر می‌آییم هم اجناس کمتر به درد می‌خورند و هم شهرداری‌چی ‌ها بیشتر ما را اذیت می‌کنند.



بیماری‌های مختلف اما خطر دیگری است که زباله‌گرد‌ها را به شدت تهدید می‌کند، شکرالله هر هفته به خانه بهداشت می‌رود و آمپول کزاز می‌زند. او می‌گوید:‌ شیشه‌های شکسته، آهن‌های نوک تیز در هم داخل این سطل‌ها هستند و دست‌های ما مداوم با بریدگی در خطر است به خاطر همین مجبوریم با آمپول زدن خطر را کمتر کنیم.


او می‌گوید: موش و گربه هم که از کول هم در این سطل‌ها بالا می‌روند؛ نه دستکشی در کار است و نه ماسکی که ما را از بیماری‌ نجات دهد.


قیافه‌اش ناگهان درهم می‌شود و می‌گوید: پارسال صابر به خاطر مریضی که از همین سطل آشغال‌ها گرفته بود، مرد. جایی نداشتیم که او را خاک کنیم حتی پول قبر هم نداشتیم و در نهایت او را در بیابان دفن کردیم.
خورشید که کم کم برای غروب آماده می‌شود، شکرالله و بقیه همکارانش منتظر می‌مانند تا وانتشان به دنبال آنها بیاید. آن طور که او می‌گوید؛ مقصد سوله‌ای است در انتهای شهرری و همه اجناس جمع شده به آنجا منتقل می‌شود.


به گفته شکر‌الله این مکان آنقدر اهمیت دارد که چهار سگ وحشی شبانه روز نگهبانی می‌دهند، چون اجناس به صورت میلیونی در آنجا نگهداری می‌شود.‌ مردی با صدای بلند نام شکرالله را فریاد می‌زند و با گامی بلند سوار بر وانت دور می‌شود.



انتهای پیام/

ارسال نظر