صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۶:۲۷ - ۱۶ فروردين ۱۳۹۷

ماجرای جوان عاشقی که به خاطر معشوقش داعشی شد/ اسارت دختران ایزدی چگونه آغاز شد؟

پس از انتقال دختران ایزدی به موصل ابتدا قد آنها اندازه گیری و بعد نام و فامیل را سوال می‌کردند و این آغاز دوره اسارت آنها به دست داعش بود.
کد خبر : 270803

به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، «نوزت شمدین» نویسنده عراقی در سال ۱۹۷۳ میلادی در شهر موصل به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در رشته حقوق ۸ سال به وکالت مشغول بود. اما پس از آن به شغل روزنامه نگاری روی آورد.



در روزنامه‌های مختلف عراقی از جمله «وادی الرافدین» و «مستقبل العراق» و پیش از مهاجرت از عراق در سال ۲۰۱۴ میلادی در «المدی» مشغول به کار شد و سپس به همراه خانواده اش به نروژ مهاجرت کرد.
در آنجا نیز در روزنامه‌های مختلفی که به زبان عربی منتشر می‌شد، شروع به کار کرد و کتاب «شظایا فیروز» (بازمانده‌های فیروزه) سومین کتاب داستان وی درباره تصرف شهر موصل و مناطق اطراف آن به دست گروه تروریستی تکفیری «داعش» شمرده می‌شود که در آن به نقل آنچه در زمان اسارت بر سر دختران «ایزدی» آمده می‌پردازد.
در قسمت‌های قبل گفتیم که «مراد» تنها پسر تحصیلکرده شیخ حامد موسس روستای «ام نهود» که ناامنی‌های سال ۲۰۱۴ میلادی به فاصله چند ماه پیش از تصرف موصل به دست «داعش» او را وادار به بازگشت به روستایش می‌کند و دست سرنوشت او را در مسیر دختر «پیاز فروش» ایزدی به نام «فیروزه» قرار می‌دهد، زمانی که در آن تابستان مصیبت بار و فجیع «داعش» شهر «موصل» و مناطق گسترده‌ای از استان «نینوی» از جمله شمار زیادی از روستا‌های ایزدی نشین منطقه کوه «سنجار» را تصرف می‌کند ..


و حالا قسمت پنجم:


بعد از ساعت‌ها زندانی کردن ما و زنان و بچه‌هایی که از بمب‌ها و تیر‌های افراد مسلح جان سالم بدر برده بودند، داخل یک اسطبل، نزدیک عصر همه را سوار کامیون کردند .. کامیون به آرامی به سمت جاده اصلی به راه افتاد .. سه مرد مسلح از ما مراقبت می‌کردند و تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند .. همه جا پرچم‌های سیاه رنگ دیده می‌شد .. ده‌ها مرد مسلح با چهره‌هایی عصبانی و خشمگین درحالی که لباس‌های نظامی یا پیراهن‌های بلندی که به زانو می‌رسید و شلوار‌های گشاد تن کرده بودند، به این طرف و آن طرف درحال تردد بودند.
یکی از آن‌ها نگاهش به خواهرم «کلی» افتاد که عروسکش را بغل کرده بود. با چهره‌ای برافروخته به سمتش آمد، عروسک را گرفت و درحالی که کلماتی را با خشم بر زبان می‌آورد و انگشت سبابه اش را به سمت آسمان نشانه گرفته بود و تکان می‌داد، آن را زیر پایش انداخت و تکه تکه کرد. تصور می‌کردم، این بدترین صحنه آن روز مصیبت بار باشد.
اما خیلی زود فهمیدم، آنچه خواهم در قبال این صحنه هیچ است .. از کوچه‌های روستا می‌گذشتیم، تا اینکه به کوچه‌ای رسیدیم که خانه «نوری کوره» آنجا قرار داشت .. صحنه‌ای که با آن مواجه شدیم، غیر قابل توصیف بود .. بدن‌های خونین مردان روستا جای جای کوچه روی زمین افتاده بود .. خون همه جا را فرا گرفته بود .. روی زمین .. روی دیوار‌ها .. همین که چشم عمه ام به نوری کوره افتاد که چشم‌ها و دهانش باز مانده و خون از آن روان بود، نتوانست خود را کنترل کند و بالا آورد .. آخرین چیزی که به یاد دارم، جیغ‌های نعام و کولی بود که مرا صدا می‌زدند .. بعد از آن هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم، افراد مسلح، پس از اعدام همه مردان و جوانان روستا، جمع آوری غنایم از زن و بچه گرفته تا دام و وسایل و اسباب قیمتی را به پایان رسانده بودند .. در آن زمان بود که مردی کوتاه قامت با سری تاس و ریشی بلند به جمع ما نزدیک شد و به زبان کُردی شروع به صحبت کرد، اینکه امروز، روز آزادی واقعی ماست، باید اسلام بیاوریم و به ازدواج یکی از افراد مسلح درآییم .. زنان و دختران با شنیدن این سخنان به یکباره با هم به خاطر سرنوشت تلخی که در انتظار آن‌ها بود، ضجه زدند.
قبل از غروب و تاریک شدن هوا ما را در دو ستون به صف کردند .. یکی از آن‌ها لباس نظامی به تن نداشت، ریشش سفید بود، ساعتی به دست راستش بسته بود، به دقت همه ما را برانداز می‌کرد و درحالی که بین ما در حرکت بود، چیز‌هایی را در دفترچه کوچکش یادداشت می‌کرد.
بعد از اندازه گیری قد و پرسیدن اسم و فامیل و سن و سال، تک تک از ما عکس گرفتند .. بعد از آن هم به ما خرما و آب دادند و بار دیگر همه را سوار اتوبوسی قرمز رنگ کردند .. یادم می‌آید، عمه ام صورتش را به شیشه اتوبوس چسبانده بود و درحالی که آخرین نگاه هایش را به روستایمان می‌انداخت، دعا می‌کرد که خدا به همه ما رحم کند.
بغل عمه ام روی صندلی نشستم .. یکی از خواهرانم بغلم و دیگری بغل عمه ام نشست .. یک باره به یاد مراد افتادم .. آرزو کردم،‌ای کاش یکی از این افراد مسلح وی باشد .. به این امید برگشتم تا نگاهی به اطراف و مردان مسلحی که آنجا بودند، بیندازم که یکباره عمه ام به بازویم زد و گفت:
- این مرد کوتوله چی میگه .. میگه مردای مسلح مالک شما هستن و اجازه دارن هر تصمیمی درباره شما بگیرن .. شما رو بفروشن یا باهاتون ازدواج کنن .. راستی منظورش از برده و کنیز چیه؟


خرید و فروش زنان و دختران ایزدی


سه روز قبل از فوت در اثر سکته مغزی که باعث شده بود، سمت چپ بدنش فلج شود، شیخ حامد همه اعضای خانواده را فرا خواند و طی آن پرده از ماهیت واقعی برادر ناتنی اش «عبود» برداشت که هم اکنون در قالب جدیدی به عنوان یکی از سرکردگان «داعش» در موصل ظاهر شده بود.
- عبود، اولین جوان روستا بود که به عضویتش در حزب بعث افتخار می‌کرد و شعار‌های این حزب را سر می‌داد و عکس «میشل عفلق»، موسس حزب را بالا برده بود و در تظاهراتی که در حمایت از کودتای ۱۷ تا ۳۰ ژوئن ۱۹۶۷ میلادی در خیابان‌های سنجار و تلعفر و موصل به راه افتاده بود، شرکت می‌کرد.
شرکت در تظاهرات در شهر‌ها و مناطق مختلف و دادن راپورت مخالفان حزب و اعضای احزاب دیگر، باعث شد تا وی ظرف یک سال مدارج ترقی در حزب بعث را طی کند و به یکی از مسئولان حزب در استان نینوی تبدیل شود.
با آغاز جنگ ایران و عراق به یکی از مهمترین جاسوس‌های حزب بعث تبدیل شد که راپورت جوانان و مردانی که از پیوستن به صفوف ارتش رژیم بعث فرار می‌کردند یا مخالف رژیم سابق بودند، را می‌داد.
شیخ حامد نفسی تازه کرد و اینگونه ادامه داد: سال چهارم جنگ عبود دل به دختری ایزدی می‌بندد و از آنجا که ازدواج مسلمان و غیر مسلمان در دین اسلام و همچنین دین ایزدی‌ها تحریم شده، وی با آن دختر ایزدی به شهر «بصره» فرار کرده و آنجا با هم ازدواج می‌کنند. ما هم برای جلوگیری از خون و خونریزی بین ما و طایفه ایزدی آن دختر، چاره‌ای نداشتیم، جز اینکه از وی اعلام برائت کنیم.
به این ترتیب، چند سال بی خبر از عبود و اینکه چه می‌کند، گذشت تا اینکه اوایل سال ششم جنگ خبر رسید که وی در عملیات «جزایر مجنون» کشته شده، اما نام او نه در میان کشته‌ها و نه در فهرست اسرا دیده می‌شد.
بعد‌ها خبر رسید که وی اصلا از ملحق شدن به ارتش امتناع کرده و، چون شرایط را بر وفق مراد خود ندیده، ابتدا به ترکیه و از آنجا به یونان مهاجرت کرده و از آنجا به انگلیس رفته و پناهندگی سیاسی گرفته است.
اما وصیت من به شما اینه که مبادا اجازه بدید، روزی عبود پا به روستا بزاره، حتی نمی‌خوام پشت جنازه ام راه بیفته، بدونید که با این کار عهدی که با ایزدی‌ها بستیم، نقض میشه و باید منتظر به راه افتادن حمام خون توی روستا باشید.


همین که خبر تصرف روستای فیروزه به گوش مراد رسید، سراسیمه خود را به روستایش رساند و به سراغ خانه آن‌ها رفت .. داخل خانه کاملا بهم ریخته و همه چیز نابود شده بود .. لباس‌ها و روسری‌های فیروزه را شناخت که روی زمین افتاده بود .. فقط دعا می‌کرد که زنده باشد .. به همراه پسر خاله اش «ضیا» با وحشت از خانه فیروزه خارج شد تا شاید کسی را ببیند و خبری از سرنوشت اهالی روستا به خصوص زنان و دخترانش بگیرد.
در راه دو مرد مسلح جلوی آن‌ها را گرفته و از آن‌ها رمز تردد در روستا را سوال کردند، مراد دست پاچه شده بود و نمی‌دانست، چه جوابی بدهد، ضیاء هم حالی بهتر از او نداشت، اما سعی کرد، خود را جمع و جور کند و با لکنت گفت: «امارت اسلامی پاینده باد»
یکی از آن دو مرد مسلح خندید و راه را برای آن‌ها باز کرد .. مراد جراتی به خود داد و درباره سرنوشت دختران و زنان روستا پرسید .. همان مرد با همان خنده کریه و زننده خود ادامه داد: همه به موصل منتقل شدن .. فقط دو نفر از اونا طی عملیات تصرف روستا کشته شدن، اما بقیه همه سالم و سرحال به موصل منتقل شدن تا بین افراد تقسیم بشن .. شما هم تا دیر نشده سریع خودتونو به موصل برسونین یکی از اونا بهتون برسه .. البته نرسید هم زیاد ناراحت نباشین، چون روستا‌های ایزدی زیادی مونده که باید زیر پرچم داعش بیان، همه از زن‌ها و دخترای ایزدی سهم می‌برن.
مراد تصمیمش را گرفته بود .. می‌خواست، به هر طریق ممکن فیروزه را پیدا کند و تنها راهش این بود که به ظاهر به صفوف داعش ملحق شود تا آزادی تردد در مناطق مختلف را داشته باشد، علاوه بر اینکه می‌توانست از نفوذ عمویش، عبود نیز استفاده کند. به همین دلیل راهی موصل شد تا به ظاهر با امیر داعش در موصل به عنوان نماینده «ابو بکر البغدادی» خلیفه خود خوانده داعش بیعت کند.
در همان ماه اول پیوستنش به داعش در موصل مرتب از این دیوان به این دیوان خلافت پاس داده شد تا دوره‌های مختلف شرع و دین را بگذراند. مدرکش هم مورد پذیرش واقع نشد، چون به اعتقاد والی موصل وی حتی نمی‌تواند جو را از گندم و مرغ را از خروس تشخیص دهد.


جولان داعشی‌ها در موصل
پس از پایان دوره‌ها که یک ماهی طول کشید، وی موفق به دریافت درجه مسلمانی از حاکم شرع موصل شد و به عنوان اذان گوی مسجد بخش قدیمی شهر موصل منصوب شد.
هنوز یک هفته از سمت وی به عنوان اذان گوی مسجد بخش قدیمی شهر موصل نگذشته بود که سه شکایت از وی به دیوان حسبه رسیده بود که هر یک از آن‌ها به نوعی شک و شبهه‌هایی درباره اعتقادات دینی و باور‌های مذهبی وی وارد می‌کردند و اگر در زمان مناسب عمویش به داد وی نرسیده بود، بی شک حکم حاکم شرع موصل مبنی بر شلاق خوردن در ملاء عام درباره وی در میدان شهر به اجرا گذاشته می‌شد.
وساطت عمویش، مراد را از اجرای حکم نجات داد .. آن شب عمویش او را به خانه اش برد .. خانه اش کاخ یکی از سرشناسان شهر موصل بود که پس از تصرف شهر فرار کرده بود .. پس از شام عمویش باب گفتگو را با برادر زاده اش باز کرد و به او هشدار داد که دو چیز در خلافت اسلامی قابل چشم پوشی نیست، یکی نقض قوانین شرع و دیگری مال اندوزی.
مراد به عمویش اطمینان داد که دنبال پول و مال نیست و بابت اجرای قوانین شرع بیشتر دقت خواهد کرد .. وقتی احساس کرد که خیال عمویش آسوده شده، از او خواست که وی را در بخشی مشغول به کار کند که امکان تردد در بخش‌های مختلف شهر و آشنایی با آداب و رسوم طوایف مختلف مردم وجود داشته باشد.
وضاح نگاه مشکوکی به او کرد، اما بعد از مکثی کوتاه به او وعده داد که در دیوان اطلاع رسانی و تبلیغات داعش در شهر موصل مشغول به کار شود.
منبع: مشرق


انتهای پیام/

ارسال نظر