روایت آخرین دیدار/ گوشه ای از روضه علی اکبر را به چشم دیدم
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، یک لحظه سکوت میکند و بعد انگار چیزی را لابه لای ذهنش مزه مزه کند، میگوید: پدرها عاشق بغل کردن و نوازش پسرشان هستند، اما وقتی پسر شما به سن ۱۵ و ۱۶ سالگی میرسد، یک حجب و حیای عجیبی سراغتان میآید که مانع نشان دادن احساس واقعی میشود. انگار یک حسی از درون میگوید: خودت را کنترل کن مرد، و آن وقت است که یک احساس عجیب و حسرت همیشه پنهان مانده برای پدرها باقی میماند.
بعد روایتش را میبرد به سمت خاطره ای که اثر تک تک واژههای آن روی صورتش جا میگذارد: صبح اول وقت بود که خبر شهادت پسرم را به من دادند؛ و عجیب سنگین بود غم نبودنش. گفتم «فقط میخواهم ببینمش. و باز تکرار کردم و تکرار کردم که الان تنها خواسته ام همین است.»
خیلی مانعم شدند. میگفتند به خاطر جراحتها، امکان دیدنش نیست، اما مگر میشود؟؟؟
به سختی شرایط را هماهنگ کردند تا بالاخره توانستم توی آمبولانس با پسرم تنها شوم. عجب لحظه عجیبی بود؛ آن وقت بود که یکهو انگار آن حجب عجیب ناگهان از بین رفت. پسرم را محکم بغل کردم، آن قدر محکم که اگر زنده بود قطعا اعتراض میکرد. بوسیدمش و بوسیدنم را بارها و بارها تکرار کردم؛ نوازشش کردم. اشک ریختم و این اولین بار بود که این طور خواسته بر دل مانده ام را رها کرده بودم.
اینها را پدر شهید محمد حسین حدادیان میگوید. سکوت طولانی میشود و این بار روایت را میبرد به آخرین دیدار با پسرش: «تا ساعت ۳ صبح در خیابان پاسداران با محمدحسینم بودم. اوضاع خیلی به هم ریخته بود. اما جماعت آشوبگری که از چند ساعت قبل توی خیابان عربده میکشیدند و فحاشی میکردند، با حضور پلیس و نیروهای بسیجی تا حدود زیادی متفرق شده بودند. این بود که من از پسرم جدا شدم و راه افتادم سمت خانه؛... پسرم نیم ساعت بعد از این خداحافظی ساده به شهادت رسید.
و ادامه میدهد: به خانه که رسیدم، نمازم را خواندم و خوابیدم. اما صبح از محمدحسین خبری نبود. نگرانی غریبی ناگهان روی دلم آوار شد که بی قرارترم میکرد. به شماره اش زنگ زدم که جواب نداد. دلواپسی ام لحظه لحظه بیشتر میشد. به دوستش زنگ زدم و آن قدر تلفن را نگه داشتم که بوقها به انتها رسید، اما کسی آن سوی خط جواب نگرانی ام را نمی داد.
یکهو متوجه پیامکی شدم که روی گوشی ام نقش بسته بود و انگار میگفت که باید زودتر بازش کنم. پیامکی از دوستم بود که درونش نوشته بود: «خودت را به کلانتری پاسداران برسان».
بی اختیار شماره را گرفتم و صدایی آن سوی خط به طور ناشیانه ای تلاش میکرد اضطرابش را پنهان کند؛ صدا دائم تکرار میکرد که محمدحسین مجروح شده است، فقط مجروح شده است. اما تو خودت را زود برسان.
توی مسیر، خودم را حتی برای شنیدن کلمه شهادت آماده کرده بودم، اما هنگامی که به کلانتری رسیدم و آن طور در چشمهای دوستانم با واژه «شهید» رو به رو شدم، یک لحظه شوک این خبر توی تمام بدنم پیچید. خبری که باید میپذیرفتم خداحافظی ساعت ۳ صبح با پسر ۲۲ ساله ام، آخرین دیدارم با او بود؛ خیلی سنگین بود. بدترین لحظه زندگی ام بود.
همان لحظه قرآن را برداشتم و خدا را شکر کردم. به طرز غریبی آرام شده بودم. گفتم: داغ سوزناکی است که پسر بزرگت را از دست بدهی، اما خدا را شکر... پسرم افتخار من شد.
روضه علی اکبر را به چشم دیدم
پدر شهید حدادیان مداحی هم میکند، دلهای بسیاری را به کربلا برده است، خودش میگوید: سالهاست هم مداحی میکنم و هم روضه میخوانم. بارها شده از من پرسیده اند خودت با کدام روضه بیشتر اشک میریزی. کدام روضه بیشتر دلت را با خودش میبرد؟
و پاسخ میدهد: همه ما بارها و بارها برای مظلومیت شهیدان کربلا اشک ریخته ایم اما آن چه دل مرا هر بار میشکند، روضه حضرت زهرا(س)ست. هیچ وقت نشده برای مظلومیت بانو روضه بخوانم و بتوانم زار زار گریه ام را مخفی کنم. اما روزی که محمدم را آن گونه دیدم، انگار گوشه کوچکی از روضه علی اکبر بود که برایم عینیت پیدا کرده بود.
سکوت، روایت را قطع میکند، طولانی میشود و سرانجام بار دیگر به تصویر شهید باز میگردد: با تفنگ ساچمه ای توی صورتش شلیک کرده بودند، گلولهها آن قدر زیاد بودند که انگار توی صورت محمد جوانه زده اند. جمجمه اش هم شکسته بود، از روی جسدش هم با ماشین رد شده بودند؛ این چیزی بود که رو به روی من توی آمبولانس دراز کشیده بود. محمدم بود. همان موقع ناخودآگاه شروع کردم به خواندن روضه علی اکبر(ع).
احساس تکلیف کرد و ماند
اشکها برای جاری شدن مردد مانده اند، باز هم سکوت را با حال و هوای داخل آمبولانس میشکند: من و محمدحسین با بانو فاطمه زهرا(س) معامله کرده بودیم؛ چه معامله پربرکتی.
روضه بانو را زمزمه میکند و میگوید: محمدحسین شب شهادت بانو به شهادت رسید. با خود او معامله کرده بود. میتوانست با من به خانه برگردد، اما احساس تکلیف مانعش شده بود.
بعد خیابان پاسداران را با کلماتش نقاشی میکند: یک عده داعشی در لباس جدید به کلانتری حمله کرده بودند، به اموال مردم آسیب زدند و دنبال فتنه گری بودند. اما برخی چیزها را یادشان رفته بود؛ یادشان رفته بود خیلیها هستند که توی این مملکت «غیرت» دارند.
و روی این کلمه چنان تاکیدی میکند که حتما حق مطلب توی «لحنش» ادا شود.
می گوید: محمدحسین و دوستانش رفت و آمدهای مخفی اغتشاش گران و تجهیزاتشان را دیده بودند؛ میدانستند که باید بمانند. همین هم شد که ماندند.
خیلیها فکر کردند غائله ختم به خیر شده است، اما آنها که بصیرت بیشتری داشتند و احساس تکلیف میکردند توی خیابان ماندند.
اینها را پدر شهید میگوید، بعد باز هم نمی تواند آغوش کشیدن فرزندش در آمبولانس را رها کند: هر جای بدن او را که میدیدم و نوازش میکردم، میتوانستم بلایی که سرش آورده اند را تصویرسازی کنم. نمی دانستم باید برای جمجمه شکسته اش گریه کنم یا ساچمههای توی صورتش، کبودی گردن را نوازش کنم یا رد چرخهایی که روی کمرش مانده بود.
مردم سنگ تمام گذاشته اند
این بار روایت را میبرد سراغ تشییع باشکوه؛ سراغ دستهایی که پسرش را روی دست گرفته اند. میگوید: مردم یک لحظه هم ما را تنها نگذاشتند؛ هر جا که میرفتم، حجله ای برای پسرم برپا کرده بودند. توی دبیرستانها، توی مسجدها و تکیهها؛ هر جا که میروم محمدحسین به من لبخند میزند، از بس که او را توی شهر تکثیر کرده اند.
و بعد اضافه میکند: این روزها من و خانواده ام میزبان مهمانهای محمدم هستیم؛ چه مرگ باشکوهی که حتی وقتی نیست این همه مهمان دارد؛ از همه قشر خانه ما میآیند؛ مردم طبقه محروم تا مسئولان درجه یک کشور.
تکرار میکند: این روزها ما پذیرای مهمانهای پسرمان هستیم، پذیرای حماسه ای که باعث افتخار ما شد، باعث سربلندی من و خانواده ام شد. همین آمدنها، همین همراهیها و همین دلجوییها به ما قوت قلب داده است.
بار دیگر پسرش را در آغوش میکشد، سکوت میکند و با رضایت تمام او را به دستهای خاک میسپارد.
انتهای پیام/