بیت اول را محمد نوشت و شهید شد
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، دوستیهای زمان جنگ حال و هوای عجیبی داشتند. جوانهایی که با هم عهد میبستند تا لحظه شهادت در کنار هم باشند و اگر یک نفرشان شهید شد، حتماً دیگری را شفاعت کند. حالا بازماندگان و یادگاران آن دوران خاطرات بسیاری دارند که در ذهنشان سنگینی میکند. خاطراتی که باید گوش شنوایی باشد تا داشتههای ارزشمندش را بشنود و به حافظه تاریخ بسپارد. این بار قرار گفتوگویمان در خصوص شهید محمد مصطفیپور در گلزار شهدای گمنام امامزاده قاسم بابل ترتیب داده شد. آنجا کنار مزار شهدا مینشینم و منتظر آمدن رضا دادپور جانباز و مداح نامآشنای بابل میشوم تا گذری از زندگی دوست، هممسجدی و همرزمش را برایمان روایت کند. دادپور که از راه میرسد، گرد گذر زمان در چهرهاش نمایان است اما خاطراتش هنوز جوان هستند و دوستیاش با شهید محمد مصطفیپور را این طور برایمان روایت میکند.
دستکاری شناسنامه
محمد متولد 7 تیر 1349 و بچه محله گلشن بابل بود. در مسجد کاظمبیک با هم دوست شده بودیم و بیشتر جلسات مذهبی با هم بودیم. محمد در پایگاه بسیج فعال بود و شوق شهادت داشت. یعنی خیلی از جوانها و نوجوانها در آن ایام چنین احساسی داشتند. روزهای جنگ وقتی در کوچه پسکوچههای شهر قدم میزدیم و میدیدیم لشکر صاحب زمان به صف شدند تا راهی جبهه شوند، شوق پرواز در وجودمان زنده میشد. آرزو داشتیم از خیل عظیم رزمندگان جا نمانیم. محمد چون کمسن بود برای جبهه ثبت نامش نمیکردند. چند مرحله برای ثبت نام به حوزه خودش مراجعه کرد اما اجازه نمیدادند برود. یک روز دیدم خیلی خوشحال است. گفت بالاخره ثبت نام کردم. به من نشان داد چطور فتوکپی شناسنامهاش را دستکاری کرده تا بتواند مجوز اعزام بگیرد. محمد توانست با دستکاری شناسنامه برگه اعزام پر کند، اما چون قدش کوتاه بود به پادگان آموزشی راهش ندادند. دو مرحله ایشان را برگرداندند. شیطنتمان گل کرد و با بچهها جمع میشدیم و اذیتش میکردیم. گفتیم این قدر نرو، برت میگردانند اما او دستبردار نبود. مرحله سوم محمد رفت و دیگر برش نگرداندند. پیشش رفتم و گفتم محمد چطور راهت دادند؟ گفت پوتین کوچک پوشیدم پایم را روی پاشنه پوتین نگه داشتم و قدم بلندتر شد. اینطور با اعزامم موافقت کردند. شهید مصطفیپور برای اولین بار به منطقه چنگوله استان ایلام اعزام شد.
دوستی صمیمی ما زمانی رقم خورد که محمد به بابل برگشت. آن دوران روز و شب مدام با هم بودیم. دیگر دوستیمان به جلسات خلاصه نمیشد. 5 آبان سال 64 به اتفاق هم به جبهه اعزام شدیم.
ساکن مزار شهدا
محمد از بچههای بسیج فعال بود. خانوادهای مذهبی و انقلابی هم داشت اما اینطور نبود بگوییم کسی که رزمنده میشد حتماً در خانوادهاش رزمندهای وجود داشت و مشوق او میشد. سالهای جنگ وقتی مدرسه میرفتیم، میدیدیم روی نیمکت کنار دستمان به جای دوستمان، گل گذاشتند و شهید آوردند. یا در خیابان صف اعزام به جبهه و مجالس شهدا را میدیدیم و همه اینها حسی درونمان ایجاد میکرد که مشوق ما برای حضور در جبهه میشد. من و شهید مصطفیپور و خیلی از همدورهایهایمان با دیدن تصاویر شهدا احساس میکردیم نباید اسلحه آنها روی زمین بماند. نباید بگذاریم امام تنها بماند و باید جای خالی شهدا را پر کنیم. من موقع شهادت محمد کنارش نبودم. شب عملیات از او جدا شدم. چیزی که باعث پرواز رزمندگان میشد تنها مربوط به شب اول عملیات نبود! بلکه آنها زمینههای پروازشان را در پادگانهای پشت خط یا در شهرمان و در جلسات رقم میزدند. یاد ندارم شبی در بابل باشیم و تا نیمه شب در مزار شهدا نباشیم. اگر هوا بارانی نبود شبها در مزار شهدا میماندیم. همین ارتباط با شهدا باعث شد محمد مصطفیپور خودش هم شهید شود. او آن قدر کنار شهدا و با یادشان ماند تا اینکه خودش هم شهید شد.
بیت اول؛ شهادت
نماز شب و مراقبتهای نفسش، دروغ نگفتن، غیبت نکردن، محبت به پدر و مادر، بشاش بودن و روحیه دادن به رزمندگان؛ اینها مسائلی بود که روح محمد را آماده پرواز کرد.
یادم است شعری را با هم زمزمه میکردیم. یک بیت از رباعی بود به این مضمون:
آنقدر غمت به جان پذیریم حسین/ تا قبر تو را به بر بگیریم حسین / هرگز نپسندی تو که ما سوختگان/ در حسرت کربلا بمیریم حسین
اولین بار که این شعر را شنیدیم، محمد خوشش آمد. گفت من هم این شعر را روی سینهام بنویسم. گفتم بیت دوم را تو بنویس بیت اول را من... رفتیم تبلیغات لشکر و گفتیم این مطلب را میخواهیم بنویسیم. ما بیت اول را نوشتیم و گذاشتیم جیب پیراهن محمد. وقتی برگشتیم دیدم محمد پکر است. فکر کردم به خاطر آن شعر است. شاید اگر بیت اول را برای او بنویسیم خوشحال میشود. برگشتیم تبلیغات لشکر تا شعر را جابهجا کنیم. گفتم چه اصراری داری که بیت اول روی سینه تو نوشته شود؟ گفت: هر کس بیت اول را روی سینهاش نوشته باشد اول به شهادت میرسد.
گلوله به شعر خورد
در جبهه تمام مدت شبانهروز با هم بودیم. یک بار نیمه شب از خواب بیدار شدم، دیدم صورت محمد در تاریکی مطلق نورانی است. چله زمستان و هوا خیلی سرد و تاریک بود. تا گفتم محمد صورتت چقدر نورانی است، پتو را کشید روی صورتش. فرداشبش گفت میخواهی بدانی از خدا چه خواستم؟ از خدا خواستم تیر دشمن به همان شعر بخورد و دقیقاً اینطور شد و به آرزویش رسید. محمد ابتدا به عنوان امدادگر وارد گردان روحالله شد. در عملیات والفجر 8 بچهها به خط زدند. محمد برای پاکسازی رفته بود که رگبار دشمن به سمتشان شلیک شد و همان جا به شهادت رسید.
من در عملیات مجروح شدم. آن لحظات دلم پرآشوب بود. میدانستم اتفاقی افتاده که از آن بیخبرم. بعد که فهمیدم محمد شهید شده، مراسم هفتش نرسیدم. محمد یک برادر و چهارخواهر داشت. بچه چهارم خانواده بود. پدرش راننده مینیبوس بود. برادرانش بعد از او اهل جبهه شدند و پدرش هم هنوز زنده است.
بعد از محمد مداح شدم
من بعد از انقلاب در تکیه محل نوحه میخواندم اما بعد از شهادت محمد به صورت رسمی وارد مداحی شدم. شهادت محمد در من تأثیر زیادی گذاشته بود. با محمد تصمیم گرفتیم هر کدام زودتر به شهادت رسیدیم دیگری در جبهه بماند تا به شهادت برسد. من تا پایان جنگ در جبهه ماندم و مجروح شدم. الان 20 درصد جانبازی دارم. موج انفجار و ترکش توی تنم، یادگاریام از جبهه است. قسمت نبود به شهادت برسم. محمد تنها دو بار به جبهه اعزام شد و برای بار دوم که به صورت مخفیانه به جبهه رفتیم او به شهادت رسید. بعضیها زود به مقصد میروند و این به خاطر اخلاصشان است.
دلتنگ دوستان شهید
شهدا همیشه در زندگیمان هستند. من این موضوع را واقعاً احساس میکنم. هر وقت مشکلات خاصی برایم پیش بیاید محمد کمک حالم است. یکبار خیلی در سختی بودم. در خواب محمد را دیدم، گفتم خیلی بیمعرفتی رفتی و نمیبینی چه مشکلاتی دارم. گفت رضاجان تحمل کن برخی مشکلات کفاره گناهان است. الان هر وقت دلم تنگ باشد سر مزارش میروم. سعی میکنم با روایتگری در خصوص شهدا، تا حدی دینم را به آنها ادا کنم. در یادوارهها حضور مییابم و اگر درخواست کنند، سخنرانی میکنم.
به نظر من امثال محمد از موقعیتهایی که برایشان بهوجود آمد نهایت استفاده را بردند. جوانها هم فرصت زیاد دارند. اگر محمد الان بود از فضای مجازی به خوبی استفاده میکرد. امثال محمد از هر فرصتی برای ارتقای خودشان و جامعهشان استفاده میکردند. نقطه رهایی نسل امروز رفتن به سمت خداست. یعنی همان کاری که امثال محمد انجام میدادند و خودشان را به خدا وصل کرده بودند.
در دفاع مقدس خیلی از دوستانم شهید شدند. محمد مصطفیپور، شهید اسماعیل مرادی، شهید نیما سرمد، شهید فیروزجایی، همگی از همرزمان من بودند. من در گردان بهداری بودم با خیلی از بچهها رفیق بودم مثل شهید مجید سعادتی، علی اوصیا، مهدی نصیری، مجید شیرازی، صمد مهدیپور، مهدی حقیقیان و... همیشه یاد و خاطرهشان را گرامی میدارم.
مقصد قدس است
جوانها باید بدانند این انقلاب راحت به دست نیامده است. شهدا یقیناً مورد عنایت قرار گرفتند. به جایی رسیدند که وصل بودند. امامان برای وصل شدن ما به خدا آمدند. نورانی بودن شهدا از وصل بودنشان به خدا بود. شهید یوسف پورتقی در وصیتنامهاش نوشت امام زمان فرموند در قنوتتان دعای فرج بخوانید. یا شهید مهدی عباسی و... همه میدانستند که اتصال به خدا نقطه رهایی است. شهدا توانستند پرده حجاب را کنار بزنند و به حق تعالی برسند. ما هم اگر میخواهیم رستگار شویم باید به دستگیره محکم الهی چنگ بزنیم.
باید به منبعی برسیم که آرزو و مقصد است. امام مشخص میکرد که این انقلاب وصل به امام زمان است. امام خمینی فرمودند راه قدس از کربلا میگذرد و حتماً خواهد گذشت. شهدا مقصدشان شهادت بود. به شهید مجید سعادتی گفتم نرو دنبال شهادت. گفت رضاجان از خدا خواستم آنقدر کار کنم که عاقبت من شهادت شود، آنهایی که به ولایت حضرت آقا ایمان دارند مانند مدافعان حرم همپای جلودار هستند و انشاءالله مقصد نهایی ما قدس است.
منبع: جوان
انتهای پیام/