صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
گفتگو با خانواده طلبه شهید مدافع حرم محمد پورهنگ

پشت پرده ترور بیولوژیک شهید مدافع حرم ایرانی

« خواب دیده بود دوقلو دارد، زندگی خوبی دارد ، اما همه اینها را می گذارد و می رود و شهید می شود. خواب هایش رویای صادقه بودند، این یکی هم آخرش تعبیر شد. »
کد خبر : 226286

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر آنا، یک سال و یک ماه بعد از شهادت طلبه شهید مدافع حرم محمد پورهنگ ، پای صحبت های همسرش زینب پاشاپور می نشینیم و محو تماشای ریحانه و فاطمه می شویم؛ دوقلوهایی که همراه با پدر و مادر دوماه در سوریه زندگی کرده اند. بچه ها از پدر چیزی به یاد ندارند ، دلخوشی شان حالا قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است؛ همانجایی که پیکر پدر بعد از شهادت ، در کنار مزار برادر شهیدش احمد پورهنگ آرام گرفته است. برای فاطمه و ریحانه که روزهای کودکی را کنار سنگ سفید مزار پدر می گذرانند، " ترور بیولوژیک " عبارت نامفهومی است، بچه ها نمی دانند لاذقیه کجاست، نمی دانند پدر چطور مسموم شده ، چرا شهید شده . فاطمه و ریحانه دو قلوهای شهید محمدپورهنگ اما، مادر را دارند ؛ شیرزنی که زینب وار در کنار همسرش ایستاده است تا راوی رشادت های او باشد؛ رشادت های طلبه جوانی که یک زندگی آرام در تهران را گذاشت و نزدیک دو سال در سوریه زندگی کرد تا نشان بدهد، دین اسلام مرز ندارد.



خانم پاشا پور چندسال با شهید پورهنگ زیر یک سقف زندگی کردید؟


ما چهارسال و هفت ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مان هم این دوقلوها هستند؛ ریحانه و فاطمه.


چطور با همدیگر آشنا شدید؟


ایشان دوست مشترک برادرهای من بودند؛ به خاطر این دوستی ، یکی از برادرانم که شناخت زیادی از ایشان داشتند به من پیشنهاد کردند بعنوان یک گزینه برای ازدواج به ایشان هم فکر کنم. اما آن موقع من هنوز درسم تمام نشده بود و چون می دانستم که اختلاف سنی مان هم زیاد است، یعنی حدود 10 سال، برای همین ادامه تحصیل را بهانه کردم و جواب منفی دادم اما برادرم این جواب را منتقل نکرده بودند . سه سال از این ماجرا گذشت ، من لیسانسم را گرفتم و برادرم دوباره موضوع خواستگاری ایشان را مطرح کردند. خاطرم است که شب شهادت حضرت قاسم بود در دهه محرم. من در هیئت نشسته بودم و سخنران داشت درباره یک زندگی موفق صحبت می کرد و همینجا به زندگی امام علی (ع) و حضرت زهرا(س) اشاره کرد و فاصله سنی آنها را مثال زد. همانجا انگار یک تلنگر به من وارد شد ، من همیشه فکر می کردم فاصله سنی زیاد باعث می شود زن و شوهر تفاهم نداشته باشند و هیچوقت از این جهت به موضوع نگاه نکرده بودم که زندگی های موفقی هم با فاصله سنی زیاد وجود دارد. همانجا با خودم گفتم شاید این یک نشانه باشد، به خاطر همین به برادرم پیام دادم و گفتم به ایشان بگویید به منزل ما بیاید و نکته جالب اینجاست که بعدها که باهم صحبت کردیم فهمیدم ایشان در همین شب به کربلا مشرف شده بودند و روبه روی گنبد حضرت عباس نشسته بودند. یکی از همراهان شان به ایشان پیشنهاد می کند که حالا که همه دوستان همسن و سالت ازدواج کردند و زن و بچه دارند تو هم دعا کن یک سروسامانی بگیری. ایشان هم همانجا این دعا را می کنند و چند دقیقه بعد برادرم با ایشان تماس می گیرند و می گویند که خواهرم با آمدن شما به منزل برای خواستگاری موافقت کرده.


چه خصوصیاتی در ایشان دیدید که تصمیم گرفتید به خواستگاری شان جواب مثبت بدهید؟


من خودم برای ازدواج چند ملاک کلی داشتم، یعنی جدا از بحث دینداری و تحصیلات که برایم مهم بود، یک نکته ای که خیلی دوست داشتم طرف مقابلم داشته باشد این بود که اهل تحلیل باشد و در مسائل مختلف سیاسی ، اجتماعی و ...منفعل نباشد. خوشبختانه همسرم در کنار دینداری و تحصیلات، این خصوصیت تحلیلگری را هم داشتند. از همان اول هم صادقانه هرچیزی را که در زندگی شان وجود داشت مطرح کردند. چون طلبه بودند از نظر مالی پشتوانه محکمی نداشتند و صادقانه به همه موارد اشاره کردند؛ حتی گفتند که تا همین امروز شغل ثابتی نداشتم اما امروز به من یک مسئولیت جدید پیشنهاد شده است.


چه مسئولیتی داشتند؟


نماینده ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا بودند.


بحث دفاع از حرم و حضور در سوریه چطور برای ایشان مطرح شد؟


قبل از اینکه بحث سوریه مطرح شود، من می دیدم که ایشان دغدغه این موضوع را دارند . چون ایشان مبلغ بودند و در بحث تبلیغ هم از شهید اندرزگو پیروی می کردند، یعنی در همان جلسات اولیه صحبت های ازدواج به من گفتند که من ممکن است که برای بحث تبلیع دین اسلام و تعهدی که دارم ، به نقاط خیلی دور هم بروم یا اینکه فرش زیر پایم را هم بفروشم و در یک چادر زندگی کنم. بعد به من گفتند که من در این مسیر یک همراه می خواهم اگر توانش را داری بسم الله. من هم قبول کردم چون برای خودم هم بحث تبلیغ دین اسلام مهم بود. تا اینکه بحث سوریه پیش آمد و ما از طریق اخبار در جریان وقایعی که در سوریه رخ می داد قرار گرفتیم بعد هم که حضرت آقا یک سخنرانی داشتند با این مضمون که اگر مدافعان حرم نبودند ما الان صحنه هایی را که از تلویزیون شاهد هستیم در شهرهای خودمان می دیدیم. همسرم وقتی این را شنیدند گفتند که من دیگر احساس تکلیف می کنم که در سوریه حضور داشته باشم. گفتند که درست است که مرجع تقلید ما مثل زمان جنگ حکمی صادر نکرده اما حرف دلشان این است که نگذاریم دشمن به مرزهای ما برسد. حتی خودشان یک دستنوشته ای هم دارند که برای دخترهایمان نوشته و گفته اند که من خجالت می کشم در آسایش زندگی کنم و بچه هایی مانند بچه های من در جنگ و ناامنی زندگی کنند. ایشان همینجا احساس تکلیف کردند و با اینکه سپاهی هم نبودند برای اعزام داوطلب شدند و اتفاقا خیلی هم اعزامشان سخت بود و به هردری زدند تا اعزام شوند.



آن موقع بچه داشتید؟


قبل از به دنیا آمدن دخترها برای اعزام اقدام کردند ، اما وقتی کارشان جور شد که بچه ها دوماهه بودند.


وقتی بحث رفتن به سوریه را مطرح کردند یا وقتی که این بحث جدی شد و شما مادر دودختر کوچک بودید ، چطور به رفتن شان رضایت دادید؟


من به ایشان قول داده بودم که همراهی شان کنم. دوست نداشتم مانع شان بشوم . همین طور می دانستم که اگر نرود ، تا مدتها این دغدغه فکری را دارد که اگر می رفت حتما موثر بود. از طرف دیگر چون خودم هم دغدغه این موضوع را داشتم گفتم من هم همراهت می آیم و هر کاری از دستم بربیاید انجام می دهم و اصلا قرار بود ما با هم برویم اما چون منطقه ای که ایشان فعالیت می کردند در ناحیه سردسیر سوریه بود و بچه ها هم تازه دوماهه شده بودند ، سفر ما عقب افتاد و ایشان به تنهایی عازم شد.


با خودتان فکر نکردید که ممکن است در سوریه شهید بشوند؟


واقعیتش ایشان در همان صحبت های اول ازدواج به من گفته بودند که من خواب دیدم دوتا دختر دوقلو دارم ، یک زندگی خوب و آرام دارم اما از همه اینها می گذرم و در تهران شهید می شوم. من بعدها فهمیدم که خواب های ایشان رویای صادقه است. بعد که بحث سوریه پیش آمد می دانستم که ایشان در سوریه شهید نمی شود. اما نمی دانستم که حضورش در سوریه زمینه ساز این اتفاق است.


شهید پورهنگ در سوریه چه فعالیتی انجام می دادند؟


ایشان هم مثل بقیه مدافعان حرم که به سوریه می روند مستشار نظامی بودند و هم مبلغ فرهنگی بودند و کار تبلیغی انجام می دادند. البته آنجا کسی نمی دانست که ایشان روحانی است و همسرم یک کاری شبیه کار شهید چمران در لبنان را در شهر لاذقیه سوریه شروع کردند. با توجه به هدفی که داشتند به مدارسی وارد شدند که افراد جنگ زده در آن تحصیل می کردند. در این مدارس دانش آموزان نیازمند را شناسایی کردند و با برقراری ارتباط با آنها به خانواده هایشان نزدیک شدند. از همین جا هم بحث تبلیغ دین شروع شد و هم بحث کمک به نیازمندان و رفع نیازهای بهداشتی، تحصیلی ، خانوادگی ، مالی و ... که در نهایت چون اخلاص زیادی در این کار داشتند ، لطف و عنایت خدا هم شامل حالشان شد و خیلی زود در لاذقیه شناخته شدند. تا جایی که وزیر آموزش و پروش سوریه از ایشان تقدیر کرد و همین مساله باعث شد که هم توسط افراد نیازمند شناسایی بشوند و هم توسط دشمن. از همین جا بود که نیروهای دشمن فهمیدند که یک ایرانی در لاذقیه بواسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است .



چه مدتی سوریه بودند؟


دوره ماموریت اولش یک ساله بود که بعد از ایشان خواسته شد که یک سال دیگر هم بمانند ، در این دوره دوم ایشان من و بچه ها را هم با خودشان بردند.


شما چه مدتی سوریه بودید؟


تقریبا دوماه . در همین مدت بود که بحث تروربیولوژیک برای ایشان پیش آمد و ما به تهران برگشتیم.


منطقه ای که شما در آن زندگی می کردید گرفتار جنگ بود؟


ما با منطقه جنگی 30 کیلومتر فاصله داشتیم ، یعنی خیلی هم دور نبودیم. هروقت عملیات می شد ما به وضوح صدای گلوله و توپ و ..را می شنیدیم. البته در منطقه ما ، نیروهای داخلی مخالف سوریه که مسلح بودند فعالیت داشتند . اینها به مسلحین معروف بودند و بومی خود سوریه بودند و همه راه ها را بلد بودند و خطرشان کمتر از داعش نبود.



بجز این ماجرای ترور ، تهدید هم شده بودید؟


تهدید مستقیمی مطرح نشده بود. اما خود من از وقتی وارد لاذقیه شدم احساس کردم که یک جنگ روانی علیه ما آنجا وجود دارد با این حال همسرم بین خود مردم که اکثرا نیازمندان و جنگ زده ها بودند ، خیلی محبوبیت داشت تا جایی که صاحب خانه ما که سوری بود می گفت شما چقدر شعبی هستید . یعنی چقدر مردمی هستید. با این حال من همیشه چون حس می کردم که الان ما نماینده مردم ایران در این کشوریم سعی می کردم به هربهانه ای ارتباط مان را با این خانواده ها حفظ کنم. البته آنها هم دید مثبتی به ما داشتند و همیشه می گفتند که ما از طرف مردم سوریه از مردم ایران تشکر می کنیم.


چه دیدی نسبت به حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه بین مردم این کشور وجود داشت؟


مدافعان حرم آنجا صددرصد مقبولیت داشتند. در سوریه که یک عده ای به خاطر جنگ مهاجرت کرده بودند و جانشان را برداشته بودند و رفته بودند کشورهای دیگر. آنهایی هم که مانده بودند خیلی در خودشان توان مقابله با داعشی ها و ...را نمی دیدند و چون خطر را مستقیما لمس می کردند، خیلی هم از نیروهای ایرانی متشکر بودند و از هر فرصتی برای نشان دادن این قدردانی استفاده می کردند.



بحث ترور بیولوژیک شهید پورهنگ چطور پیش آمد؟


حدود 5 هفته از حضور ما در سوریه می گذشت و همسرم دیگر خیلی شناخته شده بود. همزمان با فعالیت فرهنگی فعالیت نظامی هم در خط مقدم داشت و همین موضوع مزید برعلت بود که ایشان توسط دشمن شناسایی شود. روزی که این اتفاق افتاد، هوا خیلی گرم بود. همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه هم بود و مدتی با ایشان کار می کرد مسموم شد. این فرد یک لیوان آب به همسر من تعارف کرده بود. ظاهر آب هم که هیچ تفاوتی با آب های سالم نداشت. اما همسرم می گفت که همان موقع که آب را نوشیدم درد شدیدی در معده ام احساس کردم. چندساعت بعد وقتی ایشان به خانه آمد حالش خیلی بد بود. دکتر از همان اول تشخیص مسمومیت داد اما ما فکر می کردیم که یک مسمومیت ساده غذایی است؛ تصورمان این بود که با مصرف دارو حالش بهتر می شود. اما این اتفاق نیفتاد. سم رفته رفته بیشتر اثر کرد. علائم دیگری هم از راه رسید، مثل تب شدید ، علائم سرماخوردگی ، خون ریزی معده ، تهوع شدید و ضعف و سردرد و سرگیجه. در نتیجه همسرم در بیمارستان بستری شد و آنجا بود که تشیخص دادند که سم وارد خون شان شده و حتی چند واحد خون جدید به ایشان تزریق کردند که به خیال خودشان تعویض خون انجام شود. اما چون در ترور بیولوژیک سم در مرحله ای وارد بدن می شود که قابل شناسایی نباشد و به سرعت هم اثر کند، ظرف سه هفته این سم در بدن همسرم اثر کرد و کبد ایشان را از کار انداخت. طوریکه ظاهر کبد ایشان سالم بود اما در داخل کاملا از کار افتاده بود. ما همانجا به تشخیص فوق تخصص خون و دستور مافوق همسرم ، به ایران برگشتیم. اما اینجا هم به خاطر پیشرفت بیماری، همسرم ظرف یک هفته در بیمارستان شهید شد.


عامل این اتفاق هیچوقت شناسایی شد؟


عامل این اتفاق از همان روزی که ایشان را مسموم کرد متواری شد . اما در کل من پشت پرده همه این مسائل را فقط و فقط اسرائیل می دانم چون اسرائیل در بحث بیوتروریسم پیش قدم است و در موارد زیادی از ترور بیولوژیکی برای از میان برداشتن مخالفانش استفاده کرده است. حتی بعد از شهادت همسر من ، فیلمی منتسب به گروه های تکفیری از شبکه الجزیره پخش شد که در این فیلم با پخش تصاویر همسرم مدعی شده بودند که ما موفق شدیم این فرد را از سر راه برداریم.


وقتی بحث مسمومیت ایشان در سوریه پیش آمد فکر می کردید که این قضیه به شهادت ایشان برسد؟


واقعیتش تا وقتی در سوریه بودیم طبق آن خوابی که دیده و برایم تعریف کرده بود می دانستم که اتفاقی برایش نمی افتد اما وقتی که قضیه برگشت به تهران مطرح شد ، با خودم گفتم که قرار است این خواب تعبیر شود؟خدا واقعا در سرنوشت همسرم شهادت را قرار داده است...؟


خودشان هم فکر می کردند که با این مسمومیت شهید شوند؟


حقیقتا این مدل شهادت را دوست نداشتند. می گفت که من دوست دارم برای حضرت زینب (س) خونم جاری شود و در مبارزه مستقیم و رو در رو با دشمن شهید بشوم.اما قسمت شان این بود که این شهادت، همانند امام رضا (ع) که خیلی به ایشان ارادت داشتند و خیلی به ایشان متوسل می شدند ، رقم بخورد.



چه روزی شهید شدند؟


31 شهریور 95 که روز عید غدیر هم بود. ایشان با من تماس گرفت و گفت حالم خوب نیست. گفت از حضرت علی(ع) بخواه که یک نگاه به من بکند ، اگر ایشان نگاه کند کار من دیگر حل است. من می دانستم که معنی این حرف چیست. همانجا احساس کردم که چیزی جز شهادت دیگر همسرم را راضی نمی کند و همانجا با تمام وجودم برای ایشان شهادت را خواستم. حتی همان لحظه ای که داشتم این دعا را می کردم احساس کردم که آن فرشته ای که مسئول تقدیر آدم هاست قلمش را نگه داشته تا ببیند من چه چیزی به زبان می آورم و همان را برای همسرم رقم بزند... من برای همسرم شهادت را خواستم که خواسته قلبی اش بود و غروب همان روز همسرم شهید شد.


روزهای بعد از شهادت ایشان برای شما چطور گذشته؟


اگر بخواهم صادقانه بگویم راحت نگذشته...خیلی هم سخت بوده اما این سختی وقتی قابل تحمل می شود که شما بدانید موقتی است و قرار است در نهایت به یک اتفاق خوب منجر شود. من در این یک سال هیچوقت احساس نکردم که تنها هستم ، همیشه همه جا حضور همسرم را در کنار خود حس کردم همانطور که قول داده بود همیشه همراهم باشد.


منبع: جام‌جم


انتهای پیام/

ارسال نظر
نظرات بینندگان 0 نظر
سید
01:04 - 1397/10/19
درود بر این بانوی مومن و فداکار
ایشان باید الگوی دختران جامعه باشد بخصوص در امر ازدواج
خوشا به حال شهید