واگویه ای در هجرت یک دوست
تلفن زنگ زد. مجید بود. می خواست از دوستانم در واحد سمنان بخواهم که در ارسال پرونده یکی از دانشجویان سرعت عمل به خرج دهند. پرسیدم این دانشجو کی هست که داری براش این وقت شب زنگ میزنی و میخواهی سنگ تموم بزاریم. گفت دانشجو رو نمیشناسه! دیده بنده خدا در واحد نیشابور مستأصل و حیران دنبال کارهای اداریش است به سمنان برود یا نرود! مشکل دانشجو رو پرسیده بود و به چند نفر من جمله بنده زنگ زد. فرداش زنگ زد و تشکر کرد. دوستان سمنان سنگ تمام گذاشته بودند.
از مجید بارها پرسیدم؛ آخه مومن تو چرا اینقدر خوبی؟ با خنده پاسخ میداد این یه مسئله ارثیه! بهش میگفتم تو کار راه اندازی! میگفت؛ خاک پایم.... و میخندید. اولین بار در بازدیدی از واحد نیشابور با وی آشنا شدم. نیمه دوم دهه هفتاد بود. در ورودی دانشگاه حیران بودیم کدام طرف برویم. یه آدم لاغراندام قد بلند با لبخند طرفمان آمد. با کی کار دارید؟ و من از سر غیظ بابت بینظمی های پیش آمده، سراغ معاون پژوهشی را گرفتم. گفت ما مهمانمان را دوستان داریم. اول یه لیوان چای و بعد معاون.
آن روز راهنمای ما بود. مسیرها را با لبخند به ما گفت. اینکه در شهر به کجاها برویم. دیدار دوممان کاشمر بود. آمده بودند مسابقات ورزشی واحد ما. گشتی در واحد زدیم و به قول خودش از روسای وقت واحدهایمان و استان و کشور غیبت کردیم. بعد غیبت رفت که برود نمازی بخواند. گفتم نماز قضاست؟ گفت نه بابا این همه غیبت یه نیمچه استغفاری میخواهد. و این دیدارها از دهه هفتاد تا نود ادامه داشت. مادامی که نیروی دفتر فرهنگ اسلامی بود در رفت و آمد به نیشابور و کاشمر دیداری رخ میداد.
گاهی هم تماس تلفنی داشت برای پیگیری کار یک ارباب رجوع. اواخر دهه هشتاد از دفتر فرهنگ به روابط عمومی منتقل شد. دیدارهایمان بیشتر و بیشتر شد. نشستهای استانی و شرکت در بعض کارگاهها بهانه دیدار بود. و مجید همان مجید آرام و کار راه انداز و بذله گو و ساده بود. آخرین دیدار خرداد 95 در همایش روابط عمومیها بود. ساعاتی کنار هم نشستیم. کارش در واحد سنگین بود. آن زمان مسئول دفتر رئیس واحد هم بود. از کار گفت و کار و باز هم کار. ولی از خودش و بیماریش نگفت.
مدتی گذشت. تماس تلفنی داشتیم. به قول خودش کار راه اندازی. یک بار تماس گرفت نزدیک نیمه شب. گرفته و خسته. برای اولین بار از سرطان گفت. از مراحل درمان. مرگ اندیش شده بود. بیماری را پذیرفته بود. با احترام از صبوری همسرش میگفت. در اندیشه آینده فرزندانش بود. یک جمله گفت اشک آور. حمید حلالم کن. اگر حرفی، جسارتی داشتم منو ببخش... این تماسها چند باری ادامه داشت. به حوزه ارسال مطلب در تلگرام هم رسید. آخرین تماس گفت خوب شدم.
و باور کرده بودم که مجید متقی پور مدیر خوش قلب روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی واحد نیشابور حالش خوب خوب است. خبر داشتم که سرطان پیشرفت کرده است و خبر داشتم که دوستان واحد نیشابور به عیادتش میروند. و خبر داشتم دارد مثل شمع آب می شود. ولی از شنیدن هر خبر هول انگیزی که بگوید؛ مجید مرغ مهاجر شده است، وحشت داشتم. و این وحشت با دیدن تصویر او در زمینه ای سیاه، معنادار شد. خبر ساده بود. مجید متقی پور به رحمت ایزدی پیوست.
مجید از دید من که قریب 20 سال ارادتمندش بودم، فردی آرام و صبور و متقی بود. سعی داشت با خونسردی کارش را بکند. میدانستم درونگراست و با دقت اطراف را رصد میکند. میدانستم دغدغه کار دارد. میدانستم راضی به تقدیر الهی است. خانواده دوست بود. هنوز در شوک این هجرتم. با روحیات دانشجویان آشنا بود. میدانست باید به شخصیت دانشجو احترام بگذارد. اصرار داشت که در امور دانشگاه با احترام به بخشنامه های ملی باید نگاهی بومی داشت.
مجید متقی پور از آن دسته آدمهایی بود که یادشان رزق روح است. به چند نفر از افرادی که مشکلات اداریشان توسط وی حل شده بود تماس گرفتم و خبر فوت مجید را دادم. یکی از آنان برایم نوشت: «...و هر از گاه در گذر زمان در گذر بیصدای ثانیه های دنیای فانی، جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکوت، آغازی بی پایان را می سراید...یادش گرامی ؛خداوند رحمتشون کند، بسیار صبور بود». خدایش رحمت کناد.
*مدیر روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی کاشمر
انتهای پیام/