صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
روزی که جوی خون در مسجد سرازیر شد؛

ماجرای شهادت دو دختر نوجوان در پایگاه بسیج

روز 14 مهرماه شهر توسط موشک‌های عراق بمباران شد، مسجد جوادالائمه اهواز هم مورد اصابت موشک قرار گرفت، از بچه 9 ساله تا دختر 14 ساله در بین شهدا دیده می‌شدند.
کد خبر : 218390

به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، دکتر حمیدرضا قنبری از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد. وی در یادداشت‌های کوتاهی خاطرات روزهای جنگ و دوران اسارت خود را به رشته تحریر درآورده است.


در ادامه خاطره روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را می خوانید.
بعداز نماز ظهر و عصر، مادر با ذوق و شوق فراوان سفره ناهار را پهن کرد و با نان تافتون داغ تنوری اهوازی، سفره‌مان را مثل هر روز تزیین داده بود.


از صرف غذا، در ایوان منزل پدری و در کنار مادر، لذت کافی را برده بودم، البته، چندماهی بود که جای خالی پدر را هم من که ١٨ساله بودم و هم مادر ٥٤ ساله ام، سر سفره به شدت احساس می کردیم.


ناگهان، صدای مهیب و ترسناک انفجارهای پشت سر هم، من و مادر را غافلگیر و البته وحشت زده کرد. آن قدر صداها نزدیک بود که ما را بیشتر نگران کرد. درست، ٣١ شهریور ١٣٥٩ بود، نمی دانستیم چه بر سر ما آمده!


رادیو را روشن کردم، گفت هواپیماهای رژیم عراق تمامی فرودگاه های ایران را با تعداد زیادی از جنگنده های بمب افکن میگ خود هدف قرار داده است. فقط حمله هوایی بوده. آن روز از حمله زمینی خبری نبود.


با حسین محمدیان تماس گرفتم، او گفت ارتش عراق در حال هجوم به کشور است.


گفت بسیج اهواز برای تشکیل پایگاه های مقاومت در راستای سازماندهی دفاع شهری فراخوان داده است.


تا آن زمان هیچ گونه پایگاه مقاومت بسیجی در شهر نداشتیم، مادرم را تنها گذاشتم و به بسیج اهواز که در باغ معین بود رفتم و از آنجا برای تشکیل پایگاه مقاومت بسیج در مسجد جواد الائمه (ع) به پادادشهر رفتیم.


حکمِ فرماندهی پایگاه به حسین محمدیان داده شد.


خیل عظیم نیروهای مردمی برای دفاع شهری به سوی مساجد سرازیر بود. من مسؤل شدم که از جوانانی که به مسجد جوادالائمه آمده بودند نام نویسی کنم. شور و حال آن روزهای مساجد شهر وصف ناپذیر است.


اسلحه نداشتیم، قرار بود جنگ نفر با تانک را با عراقی ها به نمایش بگذاریم.


انبوه شیشه نوشابه و ٤ لیتری بنزین بود که برای درست کردن کوکتل مولوتوف در گوشه های مساجد و پایگاه های تازه تأسیس، جمع آوری شده بودند.


به زحمت توانسته بودیم تعدادی اسلحه از رده خارج ام یک (M1) برای پایگاه تهیه کنیم.


اِم یک، تمام چوب بود که برای هر شلیک باید یکبار گٓلن گٓدن آن را می کشیدیم. بچه ها به اِم یک می گفتند اِم چماق.


اسماعیل فرجوانی، مسئول آموزش نظامی پایگاه شد، با اینکه خانواده او، ساکن اهواز بودند روزها و هفته‌های اول جنگ، یک پای او خرمشهر بود و در کنار مردم و نیروهای مردمی در جنگهای خیابانی آنجا کمک می‌کرد، یک پای او هم در حیاط مسجد جوادالائمه اهواز بود و به نیروهای آماده در صحنه پایگاه، آموزش های رزم انفرادی، کار با اسلحه و دفاع شهری و... می داد.


هفت، هشت روزی از شروع جنگ گذشته بود، شهر یکپارچه آماده باش بود تا این که یک روز صداهای مخوف انفجارهای پیاپی بمب و گلوله و مهمات که حدود ١٠-١٢ساعت ادامه داشت، اهواز را به یک شهر جنگی تمام عیار تبدیل کرد.


همزمان با صداهای متوالی انفجار، بوی باروت و گوگرد مشتعل سراسر فضای شهر را پر کرده بود.


سایه رعب و وحشت، بر همه شهر و مردم بی‌اطلاع از منشأ انفجارها، سنگینی می کرد، صحرای محشر، تجلی پیدا کرده بود.


همه از هر طرف فرار می کردند، کجا؟؟ خودشان هم نمی دانستند.


بازار شایعه هم توسط ستون پنجم دشمن داغ بود.


اینکه می گفتند دشمن وارد اهواز شده، عراقی ها نزدیک دروازه های شهر هستند و دارند شهر را خمپاره باران می کنند.


درگیری تن به تن با عراقی ها در سه راه خرمشهر و ... آغاز شده است.


نزدیکی های صبح فردای آن روز بود که معلوم شد همه آن شایعات، کذب محض بودند.


معلوم شد روز گذشته هواپیماهای عراقی، زاغه مهمات لشکر ٩٢ را زده‌اند.


فردای آن روز بر اساس یک تصمیم نظامی، انبار مهمات لشکر ٩٢، تخلیه و همه آن را در بین مساجد اهواز تقسیم کردند، دو دستگاه تریلر پر از جعبه های مهمات، در کنار مسجد پارک کردند، صحن شبستان مسجد جوادالائمه که در نیمه جنوبی مسجد واقع است، از آن جعبه ها که شامل گلوله های توپ و خمپاره، مین، مواد منفجره، و... بود پرشد.


ما همان روز احساس خطر و پیش بینی کردیم که این بار، مساجد اهواز مورد و هدف توپخانه دشمن قرار خواهند گرفت.


هفته ها و ماه های اول جنگ تقریبآ هر شب را در مسجد می خوابیدم.


روزهای فرد، بعد از نماز صبح، برای اعضای حاضر در پایگاه، جلسه قرآن داشتم، آن روز ١٤ مهر، دوشنبه بود، جلسه قرآن نداشتیم، اول صبح به منزل رفتم که به مادرم سری بزنم و صبحانه را با او، که تنها بود صرف کنم.


مادر، در منزل نبود دقایقی بعد، دیدم سراسیمه به منزل آمد، مرا که دید، آرام گرفت، گفت، همه جا خبر پیچیده که عراقی ها مسجد جواد الائمه را با خمسه خمسه زده اند.


پیش بینی ما درست بود، بعثی ها به مساجد هم رحم نداشتند. سوار دوچرخه ام شدم، نفهمیدم چطور خودم را به مسجد رساندم.


جلوتر رفتم، خدای من، چه می بینم؟! چرا بچه ها به این روز افتاده اند؟! دیوار فوقانی ضلع شمالی مسجد در پشت بام، محل اصلی اصابت گلوله موشک بود و تمام ترکش های آن موشک خمسه خمسه و تکه های آجر و مصالح، بدن های جوانان ما را که دسته دسته در حیاط مسجد، برای آموزش نشسته بودند، نشانه گرفته بود.


کف حیاط مسجد، حمامی از خون به راه افتاده بود. قاسم ابراهیمی جوان را، بی سر دیدم، محمدرضا محبوبی کودک ٩ ساله ما بود که در بین شهدا او را یافتم.


مسعود فلاطون جوان هم سومین قربانی ما بود که در آن روز به انقلاب تقدیم شد.


در آن حادثه دختران ما هم شهید شدند آنها در لحظه اصابت موشک در بخش شرقی حیاط مسجد در یک فضای کاملآ مجزای از بخش غربی حیاط، در حال فراگیری آموزش های امداد و کمک های اولیه برای کمک به مصدومان جنگی بودند؛ اکرم سعادتخواه ١٤ساله و فریده گلچهره ١٥ساله از شهدای آن واقعه بودند.


همین جا من به همه آن کسانی که ژست متفکر و روشنفکر به خود گرفته و ضمن بازنویسی دیکته دشمنان خارجی و سران فتنه در داخل، همه دفاع مقدس را با تمامی عظمت آن زیر سؤال می برند، و فکر می کنند حقایق جنگ ما، محرمانه مانده، توصیه دارم که برای یافتن حقیقت دفاع مقدس، و پاسخ همه آن سؤال های شبهه برانگیزشان، بروند در کف‌‌‌‌‌‌‌ حیاط مسجد جوادالائمه اهواز و ماجرای ۱۴ مهر ۵۹ به جستجو بپردازند.


بچه های ۹، ۱٤ و ۱۵ساله ما را هیچکس به مسلخ نفرستاده که برخی برای آنها اشک تمساح می ریزند.


این بچه ها در شهر مانده بودند که از ایمانشان و از ایرانشان دفاع کنند.


محبوبی ۹ ساله سند مظلومیت جمهوری اسلامی مسلمان ایران در دفاع از تمامیت ارضی خود است.


اکرم ۱٤ساله به اعتراف مادرش تنها دو هفته پس از شروع جنگ و قبل از این ماجرا بوده که شهادت در راه اسلام را برای خود و ‌خانواده اش افتخار می دانسته است.


فریده ۱۵ ساله ما که مایه مباهات مسجد جوادالائمه شد.


این همه حقیقت دفاع مقدس ماست که پسران و دختران ما کودکان ما، نوجوان و جوان ما برای میهن اسلامی، به صحنه آمدند و در میدان مبارزه ماندند.


بجز آن پنج شهید، ده ها نفر جانباز حاصل حمله توپخانه ای دشمن شد و اگر محل اصابت گلوله تنها ١٠ متر آن طرف تر بود فاجعه ای بس دردناک تر به بار می آورد و آمار شهدا و مجروحان بسیار بیشتر از این می شد.


منبع: دفاع پرس


انتهای پیام/

ارسال نظر