مولانا؛ شاعر عرفان و حکمت/ چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
به گزارش خبرنگار فرهنگی آنا، این عارف، حکیم و شاعر برجسته معروف به مولوى، مولوى معنوى، ملاى رومى، مولاى روم و مولاناى رومى. ملقب به خداوندگار و جلالالدین. وى گاهى خاموش تخلص میکرد. او حنفى مذهب بود. در بلخ به دنیا آمد. از جانب پدر به ابوبکر، خلیفه اول، میرسد و به همین جهت به خاندانش بکرى میگفتند.
مادر و پدرش دخترزاده سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه بود و پدرش به بهاءولد معروف. بهاءولد از تربیت یافتگان نجمالدین کبرى و از علما و خطباى بزرگ و متنفذ و از بزرگان مشایخ صوفیه بود. او به دلیل رنجشى که از محمد خوارزمشاه یافت همراه فرزندش، جلالالدین، که کودکى پنج یا شش ساله بود، از بلخ خارج شد و از مشرق ایران به مغرب مهاجرت کرد و از راه نیشابور و بغداد و مکه به شام و از آنجا به ارزنجان رفت. گفتهاند که پدر و پسر هنگام عبور از نیشابور به صحبت عطار رسیدند و عطار کتاب «اسرارنامه» را به ایشان داد و مولوى پیوسته آن را نزد خود داشت.
مولوى به همراه پدر مدتى در شهرهاى آسیاى صغیر به سر برد و در شهر لارنده با گوهر خاتون، دختر شرفالدین لالا، ازدواج نمود. بعد از چهار سال با پدر و فرزندش، سلطان ولد، به درخواست سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقى، به قونیه رفت و در آنجا سکونت گزید و به علت این اقامت طولانى در قونیه وى به رومى مشهور شد. سلطانالعلما، در 628 ق، در همان دیار از دنیا رفت و مولوى بر مسند وعظ پدر نشست. یک سال بعد برهانالدین محقق ترمذى، شاگرد بهاءالدین ولد، به قونیه آمد و جلالالدین را تحت تربیت و ارشاد خود گرفت، سپس براى اینکه در علوم شرعى و ادبى کامل شود او را براى تحصیل به دمشق و حلب فرستاد.
در حلب وى در خدمت کمالالدین ابن عدیم، فقیه بزرگ حنفى، به سر برد و سپس در دمشق تحصیل در فقه حنفى را با «هدایه» مرغینانى ادامه داد و گویا در همین شهر به فیض صحبت محییالدین ابن عربى نایل گشت. بعد از اتمام این سفر، که از 630 ق تا 637 ق طول کشید، به قونیه بازگشت و به ریاضت ادامه داد تا اینکه از محقق ترمذى دستور تعلیم و ارشاد گرفت و چون استادش در 638 ق درگذشت، مولوى به جاى وى به تدریس پرداخت. وى مدت پنج سال بر این مسند بود تا به ملاقات صوفى وارسته، شمسالدین محمد بن على بن ملکداد تبریزى، که ضمن سفرهاى متعددش به قونیه رسیده بود، نایل شد.
از این ملاقات و مصاحبت انقلابى روحانى در وجود مولانا پدید آمد که از اثر آن پشت پا به مقامات دنیوى زد، تا جایى که مریدانش او را سرزنش کردند و به سبب همین سرزنشها شمس تبریزى به دمشق رفت. پس از مدتى به خواهش مولانا بازگشت، ولى این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو گردید و چندى بعد به ناگاه از قونیه ناپدید گردید. گفتهاند که شمس به دست گروهى از شاگردان متعصب مولوى، در 645 ق، کشته شده است.
پس از این مولوى زندگانى علمى گذشته را رها نمود و تا پایان عمر با عشقى خاص به تربیت و ارشاد سالکان و بیان حقایق عرفانى در قالب مثنوى و سرودن اشعار شورانگیز پرداخت. در این دوره شیخ صلاحالدین زرکوب و سپس حسامالدین چلبى مورد توجه مولانا قرار گرفتند و ارتباط و اتصال با ایشان مدتى او را مشغول داشت. او تعدادى از غزلیات «دیوان شمس» را به نام صلاحالدین زرکوب سرود و کتاب «مثنوى» را نیز به خواهش حسامالدین چلبى به وجود آورد. از عارفان و شاعران معاصر وى میتوان صدرالدین قونوى و عراقى و نجمالدین دایه و قانعى طوسى و علامه قطبالدین محمود بن مسعود شیرازى و قاضى سراجالدین ارموى را نام برد. از دیگر مریدان او معینالدین پروانه، حکمران کل بلاد روم از جانب مغولان، بود. وى غالباً براى استماع مجالس مولانا میرفته و به همین سبب قسمتى از «فیه مافیه» که خلاصه مجالس مولوى است خطاب به او میباشد.
عدهاى از سالکانى که مولوى، بعد از تحول روحى خود و ناپدید شدن شمس، در خانقاه یا مدرسه خویش تربیت و ارشاد کرد به مولویه مشهور شدند. این سلسله بعد از او در آسیاى صغیر و ایران و ممالک دیگر پراکنده گشتند. مولوى سرانجام در قونیه، بر اثر بیمارى، درگذشت و صدرالدین قونوى بر وى نماز خواند. پیکر او در باغ سلطان یا ارمباغچه، مقبره خانوادگیشان، در کنار پدرش، به خاک سپرده شد و بعدها بنایى به نام قبةالخضرا، به نفقه بزرگان عصر و مریدان، بر تربت او ساخته شد که مدفن خانوادگى احفاد آنها گردید. از آثار منظوم وى «مثنوى»، مشهور به «مثنوى مولوى» و «مثنوى معنوى»، در شش دفتر، در بیست و شش هزار بیت؛ «کلیات شمس» یا «شمس الحقایق»، معروف به «دیوان کبیر» که «دیوان» غزلیات اوست، حدوداً مشتمل بر سى و شش هزار بیت؛ «رباعیات»، شامل 1659 رباعى و از آثار منثور او «مکاتیب»، مکتوبات او به معاصرینش؛ «فیه مافیه»؛ «مجالس السبعه» باقی مانده است.
در ادامه یکی از زیباترین و خاص ترین غزل های مولوی را می خوانید:
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
انتهای پیام/