علوم انسانی و علوم پایه؛ دو راهی پیشپای وزارت علوم
اصلیترین وظیفه وزارت علوم، آموزش تخصصی رشتههای علمی و مدیریت دانشگاهها برای رسیدن به این هدف است. در وهله دوم، بسط پژوهش، علم و نوآوری از وظایف این وزارتخانه است. کار وزارت علوم اساسا آموزش تخصصی و آکادمیک حوزههای صنعت، کشاورزی، اقتصاد، فرهنگ و غیره است، نه اجرای فعالیتهای صنعت، کشاورزی، اقتصاد و غیره، چون هر یک از این امور وزارت و سازمان مخصوص خود را دارند و آنها هم در این زمینه خدمت میکنند.
کار وزارت علم بیشتر تمرکز بر رشد علوم بنیادی، پایه و بسترساز تحول است که گاهی بینرشتهای هم میشوند. منظورم از علوم پایه لزوما تعبیر مرسوم "علوم پایه" مانند ریاضی و غیره نیست، فراتر از آن است. چون علوم انسانی نیز در شرایطی نقش پایه و بنیادی دارد. بنابراین جهات حرکت و مدیریت وزارت علوم باید فراتر از یک دانش تخصصی مانند شیمی، ریاضی، برق، اقتصاد یا جامعهشناسی و ... باشد. حتی انتخاب مدیر و مسئولان نیز باید با توجه به این متقضیات صورت گیرد. یعنی نوع تخصص، شرط اول انتخاب مدیر در این وزارتخانه نیست، بلکه افراد رشتههای علمی متعدد میتوانند در این وزارتخانه حضور مدیریتی داشته باشند. از قضا در این وضعیت، تجربه مدیریت، دانش ارتباطی و تعاملی مدیر، تواناییهای شخصی و آشنایی او با مسائل و مشکلات دانشجویان و استادان با اهمیت است.
نکته مهم در اینجا این است که مدیران وزارتخانه، باید با بسترهای تحولساز علم و نوآوری در جامعه یعنی فضای فرهنگ و نظامات اجتماعی هم آشنا باشند. یعنی با «علم انسانی» هم آشنا باشند. کلمه «علوم»، همه دانشهای متعارف تخصصی از جمله علوم انسانی را شامل میشود. به نظر من علم انسانی، بسترساز تفکر فنی و علوم پایه در جامعه است.
من به عنوان یک دانشگاهی و محقق اجتماعی، از اهمیت رشد علوم انسانی در فراهمآوردن زمینههای رشد علم، تفکر و نوآوری و کارآفرینی در جامعه دفاع جدی میکنم. مشکل فعلی ما در علوم انسانی، مشکل اصلی و همیشگی وزارت علوم خواهد بود. علم انسانی از جنس علوم حساس و رهاییبخش است. این علم ظرفیتساز، ریلساز و راهگشا برای حرکت علوم دیگر است. تا زمانیکه این علم در محاق و رکود و ترجمه و تقلید باقی بماند، علوم دیگر نیز در زندگی مردم، مشکلات را حل نمیکنند و گاهی نیز ممکن است نوآوریهایشان، تفرق و شکاف و تضادهای اجتماعی بیافریند و مشکلات را دو برابر کند. بنابراین لازم است به همان میزانی که علوم طبیعی و ریاضی را پایه میدانیم، علوم انسانی و اجتماعی را نیز مبنا و زیربنا بدانیم.
در شرایط فعلی، دادهها و آمارها نشان میدهند که در دو دهه اخیر بر تورم تعداد دانشجویان علوم انسانی در دانشگاههای کشور افزوده شده، در مقابل رشد دانشجویان علوم پایه کم شده است. نتیجه هر دو، منفی و رکودآور است. یعنی الان، از یک سو دسترسی به علوم انسانی و تحصیل در آن تسهیل شده، و از سوی دیگر فراغت از تحصیل و مدرکگرفتن نیز در آن آسان شده است.
با رشد دانشگاهها و مدرک گرفتنهای فراوان ضمن خدمت مدیران و کارمندان، چنین پدیدهای اتفاق افتاده است. جدی نگرفتن قانون «ممنوعیت تحصیل تمام وقت ضمن اشتغال»، این معضل را به وجود آورده؛ پس الان با دو مشکل روبهرو هستیم. یکی مدرکگرایی و ضعف شدید کیفیت در علوم انسانی، دوم تضعیف علوم پایه.
مدیران آینده وزارت علوم باید در اولویت، این بیماری دوگانه را درمان کنند. هر دو هم اهمیت یکسان دارند. ضعف علوم پایه یعنی چشمدوختن روزافزون به تولیدات و مصنوعات و فرآوردهای کشورهای دیگر، ضعف علوم انسانی هم یعنی گسترش بیتدبیری، آسیبهای اجتماعی، بلاتکلیفی و زوال فرهنگی؛ پس باید چه کار کرد؟ الان این دو راهی پیشپای وزارت علوم وجود دارد که البته پیچیده و ظریف هم هست. برای غلبه بر مشکل، باید از کدام راه آغاز کنند؟
به نظرم باید از تقدم و تأخر یک راه بر دیگری صحبت نکنیم و راهی بینابین انتخاب کنیم، یعنی ضمن اینکه آموزش علم انسانی را نواندیش، باکیفیت و متناسب با نیازهای مردمی بکنیم، علوم پایه و فنی را نیز با روشهای شایسته بسط و گسترش بدهیم. مدیر شایسته در این وضعیت کسی است که این دو راهی را تبدیل به یک راه بکند، یعنی هر دو مشکل را همسو ببیند و آنها را در یک قالب و مسیر پیگیری کند.
برای این کار و اینکه این دو راه را یکی کرد، باید به نزدیککردن و پیوند مسائل علوم پایه و علوم انسانی فکر کرد. هر دو علوم باید از حیث مصالح و نیازهای آموزشی و کاربردی به هم نزدیک شوند. یعنی نه علوم انسانی همچنان به دنبال گرهگشایهای ذهنی و خواستههای شدیدا عرفانی و آسمانی و بیتناسب با مشکلات روز مردم برود، نه علوم فنی، راهحل همه مشکلات را در فن و تکنیک و تکنولوژی و ابزارها ببینند.
من در مقالاتم همیشه گفتهام، علت بومگریزی و فرهنگینبودن توسعه ما، مساله «قطب عرفان-تکنیک» است، یعنی افراط در این سو یا آن سو. البته فراتر از این هم رفتهایم، اندیشمندان فنی ما مدعی مفاهیم آرمانی و غیرتخصصی خودشان شدهاند. ما بیشتر باید به فکر ایجاد تعادل باشیم، یعنی باید این شکاف و خلاء میان این دو گرایش را پر کنیم. یک راهکار غلبه بر این دوراهی و معضل، توجه جدی به علوم واسط و کاربردی روز مانند جامعهشناسی و مدیریت و علوم سیاسی است. این علوم ضمن اینکه دغدغههای انسانی، بومی و مردمی دارند، آیندهگرا هم هستند و قدرت داوری بهتری برای حل مسائل دارند.
*دانشیار دانشگاه تهران
انتهای پیام/