مادر شهید حججی: محسن عاشق ائمه اطهار(ع) و با قرآن مونس بود
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا از جوان، طوفان که در طبیعت برپا میشود، پیام میدهند: «در خانههای خود پناه بگیرید»، طوفان اما اگر در دل به پا شود، کسی ندا میدهد: «از خانههای خود خارج شوید و به میدان معرکه درآیید.» وصیت شهید حججی را که شنیدم، صدای طوفانی را هم که در دل او به پا شده بود، شنیدم و فقط کران و کوران، طوفانی را که او در میان مردم کشورش به پا کرد، نمیبینند و نمیشنوند. شعبدهبازان دنیا در صحنه نمایش به یک «چشم برهم زدن» شما را مات و مبهوت میکنند و او که دنیا را واگذاشته بود، به یک «چشم برهم نزدن» مقابل دوربین جلاد داعشی، ملتی را مات و مبهوت اراده و شجاعت خویش کرد. او همانطور که رهبر انقلاب فرمودند یکی از هزاران رویش انقلاب اسلامی بود که خداوند او را حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد.
پس از ملاقات با زهرا خانم، همسر شهید حججی به سوی منزل مادر شهید حرکت میکنم. در نجفآباد این روزها نیازی نیست برای رسیدن به «کوی حججی» آدرسی در دست داشته باشی. کافی است مقابل اولین رهگذر توقف کنی و بپرسی «خانه شهید حججی کجاست» تا او انگار که صد سال است شهید و کوی و خانه او را میشناسد، با آب و تاب نقشه راه را نشانت دهد. برخی میگویند بروید خیابان آزادگان و برخی میگویند بروید خیابان حججی. مردم خودشان نام آزادگان را به حججی تغییر دادهاند و هوشیارانه میدانند که از هر دو اسم به یک معنا میرسند.
باید از مادر شهید بخواهم تا صاف و پوستکنده به ما بگوید چه کرد که خدا فرزندش را «حجتی مقابل چشم همگان» قرار داد و آیا او هم مثل زهرا خانم در اوج وقار و اخلاص با شهادت آقا محسن روبهرو شده است. دقایقی بعد مقابل مادر شهید نشستهام و او از قرآنخوانی و استمرار بر زیارت عاشورای امام حسین و عشق به ائمه اطهار که در دل فرزندش موج میزد، برایمان میگوید: «خیلی مؤمن بود، خیلی بااخلاص بود، خیلی مردمدار بود. از بچگی زیارت عاشورا میخواند که خودم به او آموخته بودم. هشت، نه ساله بود که خواندن زیارتنامه را یاد گرفت. یک هیئتی خانه پدربزرگش بود که آنجا جمع میشدند و زیارت عاشورا میخواندند. در دوره دبیرستان هم در مؤسسهای کار نشر کتاب انجام میداد. کتابهای فرهنگی و هنری را میفروخت و پول آن را خرج مدرسهسازی در اردوهای جهادی میکرد.»
مادر به اینجا که میرسد کمی بغض میکند و میگوید: «نمیدانم چه بگویم.» به او یادآور میشوم که همه جای شهر و سرزمین ما حرف شهید اوست. آرام ادامه میدهد: «قرآن زیاد میخواند و قبل از 15سالگی هم قرآن خواندن را به او آموختم. روزههایش را هم در همان سن و سال میگرفت و با اینکه ما میگفتیم با این سن کم نمیخواهد روزه بگیری، اما میگفت باید نماز و روزههایم را بگیرم که مدیون خون شهدا نباشم. بچهام خیلی بااخلاص بود. در دستنوشتههایش آورده بود که «میخواهم سرم برود تا سر رهبرم سلامت باشد!»
مادر شهید باز بغض میکند و میگوید در نامههایش که برایم مانده نوشته: «میخواهم مثل حضرت فاطمه زهرا قبرم گم باشد! میخواهم مثل او پهلویم شکسته شود! میخواهم مثل امام حسین(ع) سرم در راه حق جدا شود. مثل علیاکبر در جوانی شهید شوم.» بعد ادامه میدهد: «فکر کنم پسرم به همه آرزوهایش رسید.»
مادر این بار از گریه کردنهای خود برای شهید گلایه میکند و میگوید: «محسن به خواب خواهرش آمده و خیلی خوشحال بوده، اما شاید چون من خیلی گریه میکنم هنوز به خواب من نیامده است.»
نمیخواهم بیش از این او را مشغول این گفتوگو کنم. از مادر شهید تشکر میکنم. او حرف آخرش را اینطور به زبان میآورد: «از جوانان ایرانی میخواهم انتقام او را از دشمن بگیرند.»
انتهای پیام/