صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۶:۰۸ - ۰۳ مرداد ۱۳۹۶
خبرهای جذاب دهه ۵۰ و ۶۰ در لابه‌لای خاطرات روزنامه‌نگار قدیمی

فکر می‌کردم روزنامه‌نگارها آدم‌های خاصی هستند!

آنقدر باهیجان و گرم از خاطراتش می‌گوید که انگار با آنها زندگی می‌کند. مردی که هنوز روزنامه‌نگاری می‌کند و بعد از ۴۰ سال قلم زدن، برای این مسیر انتهایی نمی‌بیند.
کد خبر : 197843

مهمترین خاطراتش با تکه‌های روزنامه‌ عجین شده است. برای هر خاطره با هیجان دفترش را باز می‌کند تا تصویر آن را در روزنامه‌ها نشانمان دهد. خاطراتی که پیش از روزنامه‌نگار شدن هم رد و پایشان جسته و گریخته روی صفحات کاهی روزنامه‌ها دیده می‌شود؛ رضا قوی‌فکر، روزنامه‌نگاری که ۴۳ سال پیش، وقتی جوان ۲۰ ساله‌ای بود، مسؤولیت کشیک شب حوادث روزنامه «کیهان» را بر عهده گرفت و حالا که ۶۳ ساله است، مدیر مسؤول و سردبیر نشریه «هزار نقش» و سخنگوی انجمن پیشکسوتان مطبوعات است.


*********


به گزارش ایسنا، هشتم اردیبهشت ۱۳۳۳ در خانواده‌ای سنتی فرهنگی و در دنیا به دنیا آمد. البته شناسنامه‌اش را اول تیر ماه گرفته بودند. پدرش اهل ادب و خوش‌نویس بود و آدم‌های باسواد را فقط افرادی می‌دانست که خط‌ خوبی داشته باشند؛ «با وجود اینکه نزدیک به ۴۰ سال با پدرم تفاوت سنی داشتم، ولی بسیار با او احساس رفاقت و نزدیکی می‌کردم. پدرم همیشه اهل خواندن حافظ و سعدی و فردوسی بود، اما از همه جالب‌تر برایم روزهای سه‌شنبه بود که با «کیهان بچه‌ها» به خانه می‌آمدند. همان کیهانی که بعدها در آن استخدام شدم. وقتی که «کیهان بچه‌ها» را می‌دیدم، انگار دنیا را به من ‌داده‌اند، دیگر حتی غذا خوردن هم یادم می‌رفت. به زیرزمین می‌رفتم و پشت یک میز قدیمی که انگار به جنگ جهانی دوم اختصاص داشت و روی یک صندلی لهستانی می‌نشستم و غرق تماشای «کیهان بچه‌ها» می‌شدم.»





قوی فکر در کودکی



به گفته خودش لابه‌لای صفحات روزنامه «اطلاعات» و مجلات «ترقی» و «توفیق»، «تهران مصور» و «کیهان بچه‌ها» بزرگ شد و بسیار از بوی کاغذ زرد روزنامه و مجله خوشش می‌آمد؛‌ «شغل پدر ایجاب می‌کرد که هر از چندگاهی در یکی از ایستگاه‌های راه‌آهن به خدمت مشغول شود. تازه از شر امتحانات کلاس چهارم دبستان خلاص شده بودم که آقاجان با حکم ریاست ایستگاه سیمین‌دشت راهی منطقه فیروزکوه شد. تا قبل از این حکم، پدر به تنهایی به ماموریت می‌رفت و هفته‌ای یکی دو روز هم به ما سر می‌زد. وقتی برگشت چنان با آب و تاب از این ایستگاه تعریف می‌کرد که فکر می‌کردیم بهشت گمشده‌ای در انتظارمان است که واقعاً هم بود.»


ایستگاه سیمین‌دشت برای رضا قوی‌فکر شروع یا جرقه‌ای برای نوشتن و آشنا شدن با دنیایی بود که می‌توانست میان فکر و قلم خود ارتباط برقرار کند؛ «من و مادر و خواهر کوچکتر به ایستگاه سیمین‌دشت رفتیم تا برای مدتی آنجا ماندگار شویم؛ الحق که قدم به بهشت گذاشته بودیم. آن ایستگاه برای ما حُکم یک کشور کوچک را داشت که پدرم در آن پادشاهی می‌کرد. ساختمان اصلی ایستگاه، یادگار مهندسان آلمانی در جنگ جهانی دوم، درست در وسط ایستگاه قرار داشت. طبقه همکف دفتر رییس ایستگاه،


معاون ایستگاه، سالن انتظار مسافران، اتاقک بلیت فروشی، دفتر پلیس ایستگاه و طبقه بالا، محل زندگی رئیس ایستگاه بود.»


«سیمین‌دشت برایم با اشعار استاد امیری فیروزکوهی و تشویق‌های آقای منصوری گره خورده است؛ این دو تن یکی از مهمترین دلایل علاقه‌مندی من به شعر و ادبیات و روزنامه‌نگاری شد که آن زمان نمی‌دانستم چی هست و هنوز هم نمی‌دانم. کلاس ششم که بودیم با رقیب آن روز و دوست امروزم اکبر منصوری آشنا شدم. او در ریاضیات یَد طولایی داشت و با من که از ریاضیات هیچ چیز نمی‌فهمیدم، رقابت می‌کرد. در نهایت من با تفاوت چند دهم درصد به کمک نمرات خوب دیکته و انشاء، شاگرد اول امتحانات نهایی ششم ابتدایی شدم و اکبر نفر دوم. مادرش بعدها وقتی بزرگ شدیم به همسرم گفته بود که آن روزها اکبر از غصه شاگرد اول نشدن قصد داشته در رودخانه خودش را غرق کند! اما زنده می‌ماند و امروز مهندس قابلی شده و دوستان خوبی برای هم شده‌ایم.»


قوی‌فکر بعد از کلاس ششم به همراه مادرش به تهران می‌آید و در دبیرستان دکتر نصیری نام‌نویسی می‌کند؛ «دبیرستان دکتر نصیری، نگاه مرا به زندگی عوض کرد. دبیری داشتیم به نام آقای سمیع صمیمی که چند سال پیش فوت کردند. ایشان ادیبی فوق‌العاده بودند و آن زمان فوق‌لیسانس ادبیات داشتند. ایشان من را به خاطر انشاهایم بسیار تشویق و حمایت می‌کردند. به طوری که با دستگاه استندسیل انشاهای من رو کپی و در کلاس‌های دیگر توزیع می‌کردند. حتی گاهی صدایم می‌کردند تا در کلاس‌های دیگر انشاء بخوانم. وقتی در کلاس انشاء، قطعه‌ای از یک کتاب را برایمان از حفظ خواند، من را شیدای خود کرد. زنگ کلاس که خورد پرسیدم این متنی که خواندید از کدام کتاب بود، و او به آرامی گفت: «چشمهایش» بزرگ علوی. عصر همان روز سوار دوچرخه کورسی هامبرلند، از سلسبیل تا میدان کندی (توحید) را رکاب زدم. قرار بود آقای صمیمی کتاب را به من امانت دهد. کتاب را که گرفتم آقای صمیمی در گوشم گفت: مواظب باش کسی نبیند. داشتن این کتاب جرم است. کتاب را در پیراهنم گذاشتم و تا خانه رکاب زدم. از شوق آن شب تا صبح بیدار نشستم و «چشمهایش» را رونویسی کردم. فردا صبح، کتاب را پس دادم.»



«بعد از دیپلم مرتب روزنامه می‌خواندم. درست سرچهارراه نزدیک خانه ما یک دکه روزنامه‌فروشی بود. آقایی در این دکه کار می‌کرد که سواد آکادمیک نداشت، ولی به سبب اینکه روزنامه زیاد می‌خواند، سواد اجتماعی خوبی داشت. آن زمان هم دکه‌های روزنامه‌فروشی مثل الان زیاد نبود و این دکه هم نقش بسیار مهمی را در زندگی من ایفا کرد. این آقا که به علی‌آقای نیکسون معروف بود، چون می‌دانست که به خواندن علاقه‌مند هستم، مجله‌ها و روزنامه‌ها را می‌داد تا به خانه ببرم، بخوانم و تمیز و مرتب برگردانم. از جمله یک روز مجله «اطلاعات بانوان» را ورق می‌زدم که دیدم مطلبی از زندگی دختر جوانی که بر اثر یک اشتباه مجبور شده بود از شهرش در جنوب کشور فرار کند و به تهران بیاید و طبق معمول در تهران به دام باندهای فریب دختران بیفتد، نوشته بود و از خواننده‌ها می‌خواست این دختر را راهنمایی کنند و به بهترین راهنمایی هم جایزه داده می‌شد.»


قوی‌فکر که آن روزها به دنبال بهانه‌ای برای نوشتن بود، مطلبی می‌نویسد و ضمن بررسی عوامل سقوط این دختر، پیشنهاداتی برای رهایی‌اش مطرح می‌کند و مطلب را با یک عکس از خودش برای دفتر مجله «اطلاعات بانوان» پست می‌کند؛ «تقریباً دو ماه بعد، مجله «اطلاعات بانوان» را ورق می‌زدم که ناگهان عکس و اسم خودم را دیدم. باورم نمی‌شد که خودم باشم. سردبیر در این باره نوشته بود که "بعد از چاپ داستان این دختر مقالات بسیاری از سراسر کشور برای مجله ارسال شده که همگی سراسر نشان از دلسوزی خوانندگان برای این دختر دارد. اما از میان همه مطالب رسیده، راهنمایی‌های آقای رضا قوی‌فکر از تهران مستدل‌تر و منطقی‌تر از بقیه بود". یک ساعت فلکای سوئیسی زنانه جایزه این تلاشم بود. «ساعت» نصیب خواهرم شد، و »سعادت» نصیب من! این اولین باری بود که با جذابیت‌های روزنامه‌نگاری آشنا شده و عکسم را در روزنامه دیده بودم».



سال‌های دانشکده روزنامه‌نگاری


«سال ۵۲ اتفاقی در روزنامه دیدم که دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی برای رشته‌های روزنامه‌نگاری، روابط عمومی، بازاریابی، مدیریت و مترجمی دانشجو می‌پذیرد. این دانشکده پیش‌تر به نام موسسه عالی مطبوعات شناخته می‌شد. بلافاصله این فرم را پر کردم. تا قبل از دیدن این آگهی تصور می‌کردم روزنامه‌نگاران آدم‌های خاصی هستند که با این حرفه به دنیا می‌آیند! تصورم این بود که نویسنده و روزنامه‌نگار شدن به این راحتی‌ها هم نیست. برای من در آن سن و سال روزنامه‌نگار شدن دست‌نیافتنی‌تر از تحصیل در رشته پزشکی و مهندسی بود که مادرم آرزوی آن را داشت. به همین دلیل وقتی در کنکور رشته روزنامه‌نگاری دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی شرکت کردم و قبول شدم، سر از پا نمی‌شناختم و با آن که همزمان در امتحانات بورسیه پزشکی ارتش هم پذیرفته شده بودم، در انتخاب رشته روزنامه‌نگاری تردید نکردم.»


دکتر مصطفی مصباح‌زاده حدود دهه ۲۰، روزنامه‌ای به نام «کیهان» را راه‌اندازی کرد و بعد از گذشت چند سال به این نتیجه رسید که روزنامه، روزنامه‌نگاران درس‌خوانده می‌خواهد و به همین خاطر هم به فکر تأسیس دانشکده علوم ارتباطات افتاد. معتقد بود که یک روزنامه‌نگار باید عکاسی و گرافیک بداند و علاوه بر دروس روزنامه‌نگاری با علوم دیگر نیز تا اندازه‌ای آشنا باشد؛ به همین خاطر هم این واحدها را در جدول درسی روزنامه‌نگاری دانشکده علوم ارتباطات آورده بودند. در واقع در این دانشکده تمام مسائلی را که یک روزنامه‌نگار باید بداند، به ما آموزش می‌دادند. به عنوان مثال درسی داشتیم به نام مسائل روز که می‌گفتند روزنامه‌نگار باید با مسائل روز آشنا باشد. برای این واحد هر هفته‌ یک شخصیت سیاسی در سالن حضور پیدا می‌کرد و از مسائل روز سخن می‌گفت.»


«مسوولان وقت روزنامه کیهان معتقد بودند که دانشجویان، بویژه دانشجویان روزنامه‌نگاری باید در کنار تحصیل آکادمیک، تجربه عملی هم کسب کنند و برای همین هم موقعیت‌هایی را برای دانشجویان فراهم می‌کردند. سال دوم دانشکده که بودم روی تابلوی اعلانات دانشکده دیدم که مرکز فرهنگ مردم وابسته به تلویزیون به مدیریت استاد انجوی شیرازی به دو دانشجوی روزنامه‌نگاری برای کار پاره‌وقت نیازمند است. بسیاری از ریزه‌کاری‌ها را در نوشتن از استاد انجوی یاد گرفتم. یک سال در کنار ایشان در رادیو و تلویزیون ملی آن روز کار کردم که بسیار هم برایم مفید بود.»



خاطراتش به زمان ورود به تحریریه «کیهان» که می‌رسد، رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد و با هیجان بیشتری سخنانش را ادامه می‌دهد؛ «آن زمان اساتیدی مثل دکتر صدرالدین الهی به نمرات شاگردان توجه نمی‌کردند، بلکه توانایی‌های دانشجویان روزنامه‌نگاری بیشتر برایشان اهمیت داشت. خیلی از هم کلاسی‌های ما نمرات خوبی کسب می‌کردند، اما لزوما روزنامه‌نگاران خوبی نبودند. اساتید ما معتقد بودند یک نفر زمانی روزنامه‌نگار می‌شود که بتواند مسائل تئوریک را با مسائل تجربی در هم بیامیزد و به همین خاطر هم، دانشجویان روزنامه‌نگاری که علاقه‌مند بودند را به تحریریه روزنامه «کیهان» معرفی می‌کردند.»


لحظه ورود به تحریریه روزنامه «کیهان» فراموش‌ نشدنی است


می‌گوید «لحظه ورود به تحریریه روزنامه «کیهان» از آن لحظه‌هایی است که هرگز فراموشم نمی‌شود. تا روزی که به تحریریه «کیهان» رفتم نمی‌دانستم که مدیرمسؤول کیهان، همان رئیس دانشکده‌مان هم است.


«ورود به تحریریه کیهان کار ساده‌ای نبود. افرادی که پیش از آن در تحریریه کار می‌کردند، تحصیلات آکادمیک نداشتند و به صورت تجربی روزنامه‌نگاری می‌کردند. اولین دوره از روزنامه‌نگارانی که تحصیلات آکادمیک داشتند و وارد تحریریه «کیهان» شدند، آقای فرقانی، مینو بدیعی و حسین قندی بودند و بعد ما آماده بودیم. طبعاً افراد سابق تحریریه نمی‌توانستند حضور ما را خوب هضم کنند، چون تصور می‌کردند که ما آماده‌ایم که آن‌ها را بیرون کنند. یکی از دوستان من تعریف می‌کرد که وقتی وارد تحریریه شد، به او گفتند برو میدان فوزیه (امام حسین (ع)) ببین چند ماشین از زیر پل رد می‌شود، بشمر، بیا به ما بگو. اما شانسی که من آوردم از همان لحظه اول آقای مصباح‌زاده را دیدم و ایشان به من کمک کردند؛ چراکه او دوست داشت ضمن حفظ نیروهای باتجربه قبلی، نیروهای تحصیلکرده در رشته روزنامه‌نگاری هم وارد تحریریه شوند.»


در آن زمان کیهان این‌گونه بود که روزنامه‌نگاران جدید را اغلب به سرویس حوادث می‌فرستادند تا به قول معروف خاک روزنامه‌نگاری بخورند. «وقتی وارد کیهان شدم اصلا به این فکر نمی‌کردیم که وارد چه حوزه‌ای شوم، همین که توانسته بودم وارد تحریریه شوم بسیار برایم ارزشمند بود. هنوز یک هفته از کارم در سرویس حوادث نگذشته بود که دبیر سرویس، حکمی به دستم داد که بر اساس آن از ۸ شب تا ۸ صبح به عنوان خبرنگار کشیک شب حوادث منصوب شده بودم. از آنجایی که آن زمان تعداد حوادث کم بود، بسیار برای مردم جالب بود و به همین دلیل هم روزنامه سرویس شب گذاشته بود تا بتواند حوادث شبانه را پوشش دهد و در نوبت دوم «کیهان» منتشر کند. شیفت شب متشکل از یک دبیر، خبرنگار، عکاس و راننده بود. من به همراه عکاس و راننده آماده می‌خوابیدم تا وقتی اتفاقی افتاد سریعاً به محل حادثه برویم. آن زمان ژاندارمری، شهربانی، دادگستری، آتش‌نشانی و ... همه می‌دانستند که حوادث خیلی مهم است و به همین خاطر هم ارتباطشان با رسانه‌ها بسیار قوی بود و قبل از آنکه به محل حادثه بروند به ما زنگ می‌زدند و اطلاع می‌دادند.»


اولین خبر حوادث؛ تصادف مینی‌بوس حامل عروس و داماد


«خبرنگار شیفت شب بودن این حس را برایم داشت که مستقل عمل کنم و بسیار به من اعتماد به نفس داد و اهمیت ویژه‌ای هم داشت. این اهمیت وقتی خود را نشان می‌داد که از بین ۳ روزنامه آن زمان، دو روزنامه مهم «کیهان» و «اطلاعات» با هم رقابت داشتند و هر کدام سعی می‌کردند با چاپ خبرهای اختصاصی به ویژه حوادث، از دیگری جلو بزنند. اولین خبری هم که در شیفت شب «کیهان» دادم مربوط به یک مینی بوس بود که در آن عروس و دامادی به همراه مهمانانشان روبه‌روی در بهشت زهرا در جاده قم با یک کامیون تصادف کرده بودند. تصور کنید که اولین خبر زندگی شما، عجیب‌ترین خبر زندگی‌تان باشد. من تا آن زمان از مرده می‌ترسیدم، ولی آن شب اصلاً به این موضوعات فکر نکردم، چون این حرفه را بسیار دوست داشتم و می‌دانستم باید پی خیلی از مسائل را به تنم بمالم.»




مینی بوس حامل عروس و داماد و مهمانان عروسی مقابل در بهشت زهرا (سال۵۳ )



«شش ماه بعد کشیک حوادث به فرد دیگری منتقل شد و من ارتقاء درجه گرفتم و به شیفت روز رفتم و خبرنگار روز حوادث شدم. اولین خبر رسمی که از آن دوران در آرشیو دارم مربوط به برف شدید جاده چالوس است. من و حسین پرتویی (عکاس کیهان) که دوست خیلی خوب من بود به جاده چالوس رفتیم و دیدیم جاده بسته شده است. اول می‌خواستیم برگردیم و بعد یادم آمد که به ما گفته بودند که روزنامه‌نگار حق ندارد به دنبال خبری برود اما دست خالی برگردد. به همین دلیل در گفت‌وگویی با مسافران متوجه شدیم که چهار یا پنج تن از افسران پلیس راه در یک اتومبیل بودند و بهمن آن‌ها را ته دره برده است و الان نجات پیدا کرده‌اند که من با آن‌ها مصاحبه کردم. آقای بلوری هم برای این گزارش تیتر زد که «ما از سفر مرگ سفید باز می‌گردیم»؛ آقای بلوری یکی از بهترین تیترنویسان ایران است و به نظر من در این کار نبوغ دارد.


امنیت شغلی در زلزله چهارمحال و بختیاری


زلزله چهارمحال و بختیاری با شدت ۵/۶ ریشتر رخ داد و بیش از ۵۰ روستای کوچک و بزرگ را در این استان با خاک یکسان کرد؛ «زلزله چهارمحال و بختیاری یکی از تلخ‌ترین و جالب‌ترین اخباری بود که نوشتم. تیم خبری «کیهان» متشکل از من، دو عکاس ـ صادق ثمودی و هوشنگ زرافشان ـ‌ و راننده آقای مولایی که یاد هر سه‌شان ماندگار، در شهرکرد آماده اعزام به روستاهای زلزله‌زده چهارمحال بودیم. در کل خبرنگاران روزنامه‌های «کیهان» و «اطلاعات» و خبرگزاری «پارس» یعنی همین ایرنای امروز، تنها رسانه‌هایی بودیم که آن زمان فعالیت داشتیم و به چهارمحال و بختیاری اعزام شده بودیم. من در روزنامه «کیهان» اعلام کرده بودم که زلزله ۹۰۰ کشته بر جای گذاشته است و این آمار تفاوت بسیار زیادی با آمار خبرنگاران روزنامه «اطلاعات» و خبرگزاری «پارس» داشت.»



«روز آخر بعد از یک هفته کار، به همراه صادق ثمودی در حال برگشت بودیم که با صحنه‌ای مواجه شدیم؛ چهار نفر مامور اورژانس یک لنگه در را روی یک الاغ گذاشته بودند و زن حامله‌ای هم روی آن قرار داشت. از صادق ثمودی خواستم که عکس آن صحنه را بگیرد. گرچه صادق که کارکشته بود با لهجه همدانی شیرینش سرزنشم کرد که «داداش این عکس رو که چاپ نمی‌کنن، برای چی بگیریم؟!»، اما من اصرار کردم و او هم عکس را گرفت. عکسی که فردای آن روز در «کیهان» چاپ شد و غوغایی به پا کرد. زیرنویس عکس هم این بود: زلزله چهارمحال و بختیاری صدهانفر را کشته و مصدوم ساخت. خانواده‌ای یکی از بستگان خود را که مجروح شده است،‌ روی تخته چوبی با الاغ به شهر می‌برند. آیا او با این وسیله جان سالم به در خواهد برد؟»


به مدت تقریباً یک هفته تمام صفحات «کیهان» پُر بود از عکس‌هایی که رضا قوی‌فکر را در حال گفت‌وگو با مجروحان زلزله و نجات یافتگان نشان می‌داد و خبرها و گزارش‌هایی که گرچه حقیقت داشتند، اما تلخ و غم‌انگیز بودند. «بعد از یک هفته خوشحال از اینکه یک هفته خبرهایم تیتر اول «کیهان» شده بود، با سر بالا به تحریریه رفتم، ولی هیچکس توجهی نکرد. فقط آقای امیر طاهری (سردبیر) با انگشت اشاره کرد که بروم پیشش و گفت شما باید فردا صبح ساواک سلطنت‌آباد باشید. (بخشی از ساواک که به تخلفات مطبوعاتی رسیدگی می‌کرد)؛ آقای طاهری گفتند که پس از این گزارش، شاه، هویدا را خواسته و به او گفته در مملکتی که جشن‌های ۲۵۰۰ ساله برگزار می‌شود، این چه صحنه‌ای است؟! من بسیار عصبانی و ناراحت شده بودم. بعد از نیم ساعت که با همان چهره ماتم‌زده پشت میز نشسته بودم، آقای طاهری مرا صدا زدند که نمی‌خواد فردا صبح به ساواک بروی، به جای آن فردا ۹ صبح پاویون دولت باش. تیمسار خسرو فرمانده هوانیروز منتظر شماست تا شما را به محل حادثه زلزله ببرد و شما هم چشمهایتان را باز کنید و ببینید چه کارهایی انجام شده که شما ننوشتید. در صورتی که خدا شاهد است آن زمان من هر چه بودم را نوشتم و آن زمان هنوز به دلیل مشکلان جاده‌ای امکانات نرسیده بود.»


«ساعت ۹ صبح فردا به همراه صادق ثمودی به پاویون دولت رفتیم و دیدیم که یک ژنرال با قد نسبتاً کوتاه، چکمه‌های چرم پوشیده و درحالی که یک تعلیمی بافته شده را محکم به چکمه‌های خود می‌کوباند، قدم می‌زند. رفتم جلو گفتم من قوی‌فکر، خبرنگار روزنامه «کیهان» هستم که تا جمله‌ام تمام نشده بود، شروع کرد گفتن که شما افتخارات اعلی‌حضرت را ندیدید. شما خبرنگاری خائن و کمونیست هستید. من هم از خودم دفاع کردم و گفتم من هر آنچه دیدم را نوشته و از خود مطلبی را درنیاوردم. به سرعت کارم را توجیه کردم که من یک خبرنگارم، هر عکس و خبری را هم باید به سردبیرم گزارش دهم. مسئولیت چاپ یا عدم چاپ با آنهاست نه من. من یک خبرنگار ساده‌ام و قطعا تصمیم‌گیرنده نیستم. حرف‌هایم لحن حرف‌هایش را عوض کرد و این بار همان فریادها را بر سر دکتر مصباح‌زاده و امیر طاهری زد که تو جوانی و بی‌تقصیر، اما آنها به شاه و میهن خیانت کرده‌اند. خلاصه آنقدر عصبانی بود که خودش به جای خلبان نشست پشت هواپیما و به سمت اصفهان حرکت کردیم. وقتی سوار شدیم صادق ثمودی با همان لهجه همدانی گفت "این‌ها ما را آورده‌اند بالا تا خودشان با چتر نجات بپرند پایین. من و تو هم با هواپیما سقوط کنیم و بعد بگویند کشته شده‌اند". من هم با قاطعیت جواب دادم که "واقعاً فکر می‌کنی من و تو روی هم به اندازه این هواپیما برای اینها ارزش داریم؟!"»




هواپیمایی که تیمسار خسرو داد، خبرنگاران «کیهان» را به وسیله آن به اصفهان برد



«ظرف ۲۳ دقیقه به هوانیروز اصفهان رسیدیم. فرمانده هوانیروز اصفهان به دستور خسروداد، من و عکاس را با هلی‌کوپتر شنوک به مناطق زلزله‌زده‌ای فرستاد تا به قول او با چشمان خودمان تلاش‌های دولت را برای زلزله‌زدگان مشاهده کنیم. از آن بالا دیدیم که تمام صحرا پُر شده بود از چادرهای سفید با آرم شیر و خورشید. وقتی به مناطق زلزله‌زده رفتم، متوجه شدم دکتر خطیبی (مدیرعامل شیر و خورشید) با نماینده مخصوص شاه که ظاهراً او را پس از چاپ عکس «کیهان» به منطقه اعزام کرده‌ بودند، صحبت می‌کند. این دو با هم بحث می‌کردند که یک کامیون خرما از تهران فرستاده شده اما هنوز پیدا نشده است. همزمان که به این حرف‌ها گوش می‌دادم، یک نفر گفت آقای قوی فکر نروی اینها را بنویسی! درست است که ما باید به هر قیمتی خبر تهیه کنیم اما باید اخلاق را هم رعایت کنیم. چون از من خواهش کرده بودند که این گفت‌وگویشان چاپ نشود، من نیز این کار را انجام ندادم.»


«وقتی بازگشتم، فهمیدم در زمانی که به مناطق زلزله‌زده رفته بودم، امیر طاهری به جای من یک گزارش در صفحه گزارش «کیهان» درباره امدادرسانی به مناطق زلزله‌زده نوشته است تا به قول معروف قال قضیه را بکند. صفحه گزارش یکی از مهم‌ترین صفحات روزنامه «کیهان» محسوب می‌شد و روزنامه‌نگاران قوی در آن صفحه کار می‌کردند، چون معتقد بودند که خبرنگار وقتی کار کُشته شد و همه چیز را یاد گرفت، آن گاه می‌تواند گزارش بنویسد. گزارش برای سردبیر ما مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها، اخبار، آمار، عکس، کاریکاتور و تحلیل بود. امیر طاهری هم برای نجات من از ساواک، گزارشی با تیتر «۲۴ ساعت دلهره در قلب کوه‌های زاگرس»، از امدادرسانی به مناطق زلزله‌زده به اسم من می‌نویسد و منتشر می‌کند. این قبیل کارهای امیر طاهری باعث ایجاد امنیت شغلی برای ما روزنامه‌نگاران می‌شد. او می‌دانست وقتی منِ خبرنگار احساس امنیت داشته باشم، با عشق بیشتری کار می‌کنم.»



نجات زنی که شوهر خیانتکارش را کُشت


قوی‌فکر در همان دورانی که خبرنگار حوادث روزنامه «کیهان» بود باعث نجات جان زنی می‌شود که متهم به قتل شوهرش بود؛ «یادم می‌آید یک شب خبر دادند که خانمی در منطقه جیحون، شوهرش را کشته است. خانمی به نام نورالسادات صمصامی. رفتم کلانتری دیدم یک خانم مظلوم، روی زمین نشسته است. وقتی با او صحبت کردم، متوجه شدم که داستان از این قرار بوده که این خانم با شوهرش و خانم بیوه‌ای که آشنای خانوادگی آنها بوده، یک روز برای تفریح و زیارت به شاه‌عبدالعظیم می‌روند و شب به خانه برمی‌گردند. خانه آنها کلا دو اتاق داشته که بین دو اتاق پرده‌ای کشیده بودند. آن شب هم در یک اتاق این خانم به همراه شوهر و فرزندانش می‌خوابد و در اتاق دیگر آن خانم بیوه. نیمه‌های شب خانم نوالسادات بلند می‌شود که آب بخورد متوجه می‌شود که شوهرش پیش آن خانم بیوه رفته است. با دیدن این صحنه کنترل خود را از دست می‌دهد و سریع به آشپزخانه می‌رود و با یک چاقو از پشت به کمر شوهر می‌زند و او هم می‌میرد.»


«با شنیدن حرف‌های نورالسادات بغض گلویم را می‌گیرد. همان زمان یاد حادثه‌ای افتادم که مردی زن خیانتکارش را کشته بود اما درست در روزی که قرار بود اعدام شود، بالای چوبه دار خطابه‌ای می‌خواند که من از ناموسم دفاع کردم و از قضا همان موقع خبر می‌رسد که دو نفر شهادت داده‌اند که زن او خیانتکار بوده است و خب طبق قانون او اعدام نشد. همان زمان پیش خودم فکر کردم که چطور به یک مرد اجازه می‌دهند وقتی که همسرش را در حالت بدی می‌بیند او را بکشد، ولی به یک زن این اجازه را نمی‌دهند. با همان حالت مغموم رفتم پیش مصباح‌زاده و جریان را برای او تعریف کردم. از او خواستم که دکتر علی‌اکبر مدنی را که هم وکیل دادگستری بود و هم با «کیهان» کار می‌کرد، به عنوان وکیل این خانم نورالسادات معرفی کند. من هم هر روز جریان را کامل در «کیهان» منتشر می‌کردم و خوشبختانه در نهایت آن زن از اعدام تبرئه و فقط به سه سال زندان محکوم شد. آن زمان که اعلام شد نورالسادات تبرئه شد، حتی پاسبان‌ها هم شادی می‌کردند و بعدها مطلبی در این باره با عنوان «پاسبان‌ها هم می‌خندیدند» نوشتم. این تجربه جزو افتخاراتم محسوب می‌شود».




گفت‌وگو با نورالسادات صمصامی؛ زنی که شوهر خیانتکارش را کشت



داستان گم شدن جنازه ابتهاج


«ابتهاج شخصیت قدرتمندی بود که زمانی وزیر بود، بعد از وزارت بیرون آمد و تمام کارخانه‌های سیمان برای او بود. او را به عنوان یکی از بهترین دوستان شاه می‌شناختند. یک روز که از شمال به همراه خواهرزاده و دو فرزندانش در جاده برمی‌گشته، در گردنه شیخ‌کُش جاده هراز با یک کامیون تصادف می‌کند و ماشین به ته دره می‌رود. از آن شب کار ما رفتن به مرکز جاده هراز و تهیه خبر بود. بعد از ۱۰ روز جسد راننده را ۲۰ کیلومتر آن طرف‌تر پیدا کردند که به سنگی چسبیده بود. سه روز بعد هم جسد آن خانم پیدا شد. اما جسد ابتهاج و آن دو کودک پیدا نمی‌شد. بعد از چند روز به دستور شاه، جرثقیل بزرگی به محل آمد تا راه آب را ببندد تا شاید بتوانند جسد ابتهاج را پیدا کنند. ولی علیرغم تمام تلاش‌ها و استفاده از غواص‌های حرفه‌ای، جسد آقای ابتهاج و آن دو بچه هرگز پیدا نشد. چند سال بعد، یعنی سال ۵۷ که از سربازی برگشته بودم، در یک نشست‌ خبری آقای مصباح‌زاده من را کشید کنار و گفت: "یادت هست که چقدر دنبال جنازه ابتهاج می‌گشتند. می‌دانی چرا؟ گردن آقای ابتهاج گردنبندی بود که رمز شماره حساب او در سوئیس روی آن حک شده بود و به همین خاطر هم آنقدر در جست‌وجوی جنازه او بودند".»


تقلید صدا برای گرفتن خبر دست اول


دورانی که تنها سه روزنامه‌ «کیهان»، «اطلاعات» و «آیندگان» منتشر می‌شد، رقابت بسیار زیادی میان خبرنگاران وجود داشت. رقابتی که باعث می‌شد خبرنگاران هر رسانه‌ای برای داشتن خبرهای دست اول تمام تلاششان را بکنند؛ «یک روز ساعت دو بعد از ظهر از «کیهان» بیرون می‌آمدم که پسر دکتر مصباح‌زاده که دستیار ویژه سردبیر و استاد من هم بود، گفت: "قوی‌فکر در راه خانه به میدان کندی (توحید) به اتحادیه مرغداران است برو و خبر بگیر تا فردا عکس و بیوگرافی آنها را چاپ کنیم". داستان از این قرار بود که آن زمان اتحادیه مرغداران فساد مالی پیدا کرده و قرار بود به زودی همه آنها را دستگیر کنند. فساد مالی در آن زمان کم و به همین خاطر هم بسیار مهم بود.»


«به محل اتحادیه مرغداران رسیدم. اگر می‌گفتم خبرنگار «کیهان» هستم، حتما مرا بیرون می‌کردند. به همین خاطر هم وقتی وارد بخش اطلاعات شدم خطاب به یکی از افراد حاضر، گفتم من را آقای عطاءالله تدین (معاون مطبوعاتی وزارت اطلاعات و جهانگردی) فرستاده است و خواسته از شما عکس و بیوگرافی بگیرم و اگر شما این اطلاعات را بدهید، ما آنها را کنترل شده در اختیار رسانه‌ها قرار می‌دهیم. اما او کلک من را متوجه شد و با لحنی که انگار می‌خواهد بچه‌ای را دست به سر کند، گفت شما برو من خودم با آقای تدین صحبت می‌کنم.»


«رفتم آن طرف خیابان از تلفن عمومی با تحریریه تماس گرفتم و خواستم یک عکاس با تله و ماشین برایم بفرستند؛ وقتی آمدند گوشه‌ای روبه‌روی در اتحادیه مستقر شدیم، عکاس در ماشین نشست، شیشه را پایین داد و تله را زوم کرد روی در اتحادیه و قرار شد هر کسی که بیرون آمد از او عکس بگیرد. از تلفن عمومی به دفتر اتحادیه زنگ زدم و با صدای کلفت گفتم: "الو! من تدین هستم. مرتیکه‌ی پدرسوخته، حالا کارت به جایی رسیده که من آدم می‌فرستم آنجا، بهش می‌گی برو!"؛ تا آمد جواب بدهد با صدای بلند گفتم "بروید این پدرسوخته‌ها را بگیرید!" پنج دقیقه نشد که همه افراد حاضر در دفتر اتحادیه شروع کردند به بیرون آمدن. بعد به دفتر روزنامه رفتیم، عکس‌ها را چاپ کردیم و باز هم به اتحادیه برگشتم. پولی به سرایدار دادم و از او خواستم نام و سمت هر یک از افراد حاضر در عکس را بگوید. در نهایت فردا عکس تمام اعضای اتحادیه مرغداران با بیوگرافی آنها روی صفحه اول کیهان بود.»



کوچ از سرویس حوادث به اقتصادی


قوی‌فکر پاییز سال ۵۶ به سربازی رفت، با درجه ستوان دومی افسر نیروی هوایی شد و بهار سال ۵۸ دوباره به «کیهان» بازگشت؛ «در فاصله سال‌های ۵۷ تا ۵۸ «کیهان» دچار تحول شده بود. انقلاب، فضا را تغییر داده بود. دکتر ابراهیم یزدی، وزیر امور خارجه دولت موقت (دولت بازرگان) به عنوان نماینده امام (ره) در روزنامه «کیهان» منصوب شده بود. در دوران سربازی به سبب مطالعاتی که داشتم، اطلاعات خوبی در حوزه‌های اقتصادی به دست آوردم. به همین دلیل هم وقتی برگشتم برای ادامه کار، سرویس اقتصادی را انتخاب کردم و به جهت سابقه‌ام معاون سرویس اقتصادی و چندی بعد با حکم دکتر ابراهیم یزدی، دبیر سرویس اقتصادی روزنامه «کیهان» شدم. یادم است آقای حاج مهدی عراقی، یار نزدیک امام (ره)، بعد از انقلاب اسلامی رییس حسابداری «کیهان» شده بود. به ایشان گفتم در دو سالی که سربازی بودم، حقوق همکارانم اضافه شده، ولی من همچنان همان حقوق ثابت را دریافت می‌کنم. ایشان هم گفتند فردا بیایید کار شما را درست می‌کنم، اما از شانس من متاسفانه روز بعد ایشان ترور شدند؛ البته بعد ایشان افرادی در «کیهان» آمدند و کار حقوق من را تا اندازه‌ای درست کردند.»


«به‌تدریج در کنار مسؤولیتی که داشتم در زمینه‌های نفت، اوپک و نمایشگاه‌های بازرگانی که از جمله حوزه‌های خبری سرویس اقتصادی هم بود، بیشتر مطالعه کردم و در نتیجه خبرها و گزارش‌های این حوزه‌ها را خودم تهیه می‌کردم. حاصل این تلاش‌ها در فاصله سال‌های ۵۹ تا ۷۲ سلسله مقالات و گزارش‌هایی بود درباره‌ی اجلاس اوپک، تهیه گزارش‌های مستند خبری از مقر سازمان اوپک در وین، سلسله مطالب و گزارش‌هایی پیرامون وضعیت نفت ایران و جایگاه آن در جهان، گفتگو با کارشناسان نفتی مطرح آن زمان، گزارش‌ها و مطالبی درباره‌ی برپایی نمایشگاه بین‌المللی بازرگانی تهران که پس از ۲۵ دوره اجرای آن متوقف شد.»



تحریریه روزنامه «کیهان» سال ۱۳۶۰


به ما برمی‌خورد که بابت خبر هدیه بگیریم


از او می‌پرسیم اینکه می‌گویند وضع مالی خبرنگاران اقتصادی خوب است، صحت دارد؟؛ «در مورد من و برخی از همکارانم حداقل صحت نداشت. هیچ‌گاه یادم نمی‌رود، آقای نوربخش که آن زمان رییس کل بانک مرکزی بود، به مناسبت عید به همه اعضای سرویس اقتصادی یک سکه و به من به عنوان دبیر سرویس دو سکه هدیه داده بود. آن‌قدر به ما برخورده بود که همه این سکه‌ها را پس فرستادیم. البته دوستانی هم هستند که از این موقعیت استفاده می‌کنند. یادم است آقای آقازاده (وزیر نفت)، به ما گفته بود شما بروید اطراف تهران زمین پیدا کنید، ما پول زمین و مجوز پمپ بنزین به شما می‌دهیم. خدا گواه است که هیچکس این کار نکرد. اما الان بسیار می‌شنوم که برخی از دوستان خبرنگار اقتصادی با همین شیوه دفتر امور مشترکین باز کرده‌اند.»


«البته الان واقعاً امنیت شغلی وجود ندارد و خبرنگاران مجبور هستند که برخی از هدایا را قبول کنند. خبرنگار وقتی فکرش آزاد باشد همه وقت و انرژی خود را صرف کار می‌کند، ولی اگر امنیت شغلی نداشته باشد و مدام به فکر امرار معاش باشد، نمی‌تواند خوب کار کند. زمانی روزنامه عشق و انگیزه بود. الان متاسفانه اینطور نیست. یکی از مشکلات ما این است که در جامعه‌ای زندگی‌ می‌کنیم که روزنامه‌نگاری و رسانه اصلاً به حساب نمی‌آید. شما باید عاشق باشید تا آن کار را به نحو احسن انجام دهید. مطمئن باشید عکس عکاسی که با عشق در حرفه رسانه عکاسی می‌کند با عکاسی که برای گرفتن حقوق کار می‌کند، زمین تا آسمان تفاوت دارد. از سوی دیگر هم خبرنگاران جوان این موقعیت را ندارند که از قدیمی‌ها یاد بگیرند. متاسفانه امروز خبرنگاران در رسانه‌هایی کار می‌کنند که یا امنیت شغلی ندارند یا انگیزه.»


«درست است که از نظر سال‌های بیمه بازنشسته شده‌ام، اما هنوز هم روزنامه‌نگاری می‌کنم، چون به نظرم روزنامه‌نگاری اصلاً بازنشستگی ندارد. در همه این سال‌ها همیشه اعتقاد داشتم که یک خبرنگار باید آنقدر برای خودش ارزش قائل باشد که برای توقع انتشار خبری، هدیه‌ای دریافت نکند. زمانی هست که مقام یا فردی به شما هدیه‌ای می‌دهد و هیچ توقعی هم از شما ندارد، اما زمانی هم هست که هدیه می‌دهند تا خبرشان منتشر شود. این مرزی است که خود خبرنگاران متوجه آن می‌شود. اما این روزها بسیار می‌بینم که این مرز نادیده گرفته می‌شود. به عنوان مثال بعد از بازنشستگی، برای اولین بار مدیر نمایشگاهی شدم. آخر جلسه مطبوعاتی که برای اولین بار بود این طرف میز قرار گرفته بودم، یک‌سری چک آوردند که امضا کنم. گفتم اینها چیست، گفتند باید به همه این خبرنگارها پول بدهیم و به نسبت ارزش هر رسانه‌ای هم نرخی را تعیین کرده بودند. خیلی تعجب کرده بودم، می‌گفتند بسیاری از خبرنگاران اگر این هدیه‌ها را دریافت نکنند، خبر را منتشر نمی‌کنند.»


«یادم است دوست من که بعد از انقلاب خبرنگار حوادث «کیهان» شده بود، در دادگاه‌های سیاسی بعد از انقلاب، بدون اینکه هیچ غرضی داشته باشد، عین واقعه دادگاه را روایت کرده بود و این درست‌نویسی او باعث شد تا آن فرد آزاد شود. فردا مادر آن زندانی به «کیهان» آمد و یک قرآن به دوست ما هدیه داد. خبرنگار هم چون دید قرآن است قبول کرد، ولی وقتی به تحریریه آمد و قرآن را باز کرد، متوجه شد که میان اغلب صفحات آن یک هزار تومانی قرار دارد. آن زمان هم هزار تومانی خیلی بود. بیست روز دنبال آن مادر می‌گشت تا آن هزار تومانی‌ها را بازگرداند.»



این روزها شأن خبرنگاران حفظ نمی‌شود


او معتقد است که این روزها شأن خبرنگاران حفظ نمی‌شود؛ «یادم است یک بار بهروز وثوقی که در شرایط عادی قرار نداشت به عکاس روزنامه «اطلاعات» به اسم مرتضی خاکی سیلی زد. اینکه خبرنگاری کتک بخورد بسیار برای ما سنگین بود. همان موقع سریع او را به بیمارستان مدائن بردیم، روی تخت خواباندیمش و از او عکس گرفتیم. فردا به همراه این عکس تیتر زدیم که بهروز وثوقی خبرنگاری را کتک زده. کاری کردیم که گوگوش (همسر سابق بهروز وثوقی) به بیمارستان آمد و رسماً عذرخواهی کرد. خود بهروز وثوقی هم از سندیکاها و همه خبرنگاران رسماً عذرخواهی کرد.»


«البته در حفظ شأن خبرنگاران گاهی خود ما و گاهی هم جامعه مطبوعاتی مقصر هستیم. همان‌طور که پزشکان یک نظام رسانه‌ای دارند، رسانه‌ها هم به یک نظام صنفی احتیاج دارند. دیگر همه اصناف صاحب صنف شده‌اند، به جز رسانه‌ای‌ها. انجمن صنفی را که تعطیل کردند و اتحادیه‌های دیگر هم بعد از آن عملا به جایی نرسید.


قوی‌فکر معتقد است که «این روزها روزنامه‌ها پر از غلط‌های انشایی، املایی و فنی شده است. باور کنید روزنامه‌نگاری یک علم است و مشخصه‌هایی دارد. از صفحه‌بندی گرفته تا تیتر زدن و گزارش‌نویسی همه از نظر فنی مشخصاتی دارند که باید رعایت شوند. برخی روزنامه‌ها عکسی از یک شخصیت می‌گذارند روی صفحه اول که دارد به بیرون نگاه می‌کند! مگر می‌شود؟ اینها مسائل بسیار ساده‌ای است که رعایت نمی‌شوند، چون دیگر عشق و انگیزه‌ای زیادی برای یادگیری وجود ندارد. از سوی دیگر هم اغلب مدیران مسؤول رسانه‌ها برای اهداف خودشان و نه برای مردم، رسانه‌ها را می‌گردانند. به همین خاطر هم مسائل جامعه و اتفاقاتی که به مردم مربوط می‌شوند، از صفحه نخست روزنامه‌ها کنار رفته و تیترهای اصلی فقط در راستای اهداف مدیران مسؤول است. یعنی همان تیتر زدن و منتشر کردن تصویر افراد، حزب و جریانی که برایشان مهم است.»


در آخر از او درباره آینده روزنامه‌ها می‌پرسیم. اینکه با توجه به گسترش روزافزون رسانه‌های اجتماعی، سرنوشت روزنامه‌ها چه می‌شود. «معتقدم روزنامه هیچ‌وقت از بین نخواهد رفت. همه ما روحیه‌ای داریم که دوست داریم برخی مطالب را برای خودمان نگه داریم و فکر می‌کنم همین روحیه هم اجازه نمی‌دهد که روزی نشریات مکتوب از بین بروند. اگر نشریات من خوب و درست منتشر شوند و به نیارهای مردم پاسخ دهند، حتماً باز هم با استقبال مواجه خواهند شد. الان شبکه‌های اجتماعی به این خاطر محبوب هستند که به نیازهای مردم پاسخ می‌دهند. در همین عصر تکنولوژی در ژاپن روزنامه‌ای با تیراژ ۱۰ میلیون منتشر می‌شود، آن هم در چند نوبت. باید با این رویکرد به فضای رسانه‌ای نگاه کرد که این شبکه‌های مجازی می‌توانند به کمک روزنامه‌ها بیایند. به شرطی که درست و اصولی از آنها استفاده کنیم. به عنوان مثال همین پدیده شهروند خبرنگار بسیار غلط است مثل این است بگوییم شهروند پزشک. مگر می‌شود؟ خبرنگاری یک تخصص است و باید درست و اصولی انجام شود. شهروندان باید خبرها و گزارش‌هایشان را در اختیار رسانه‌ها قرار بدهند و بعد رسانه‌ها با توجه به اصول خودشان آنها را منتشر کنند.»





گفت‌وگو : فاطمه خلیلی و پیوند مرزوقی


انتهای پیام


انتهای پیام/

ارسال نظر