صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

ناگفته‌های واقعه 6 تیر و تشریح روند درمان رهبر انقلاب بعد از ترور سال 60

6 روز بعد از شهادت دکتر مصطفی چمران در مسیر دهلاویه ـ سوسنگرد، وقتی هنوز مردم کشور در غم از دست دادن این مبارز انقلابی بودند، کیلومترها آن طرف‌تر از مرزهای جبهه، مسجد ابوذر، جایی در قلب خیابان‌های جنوبی تهران، کانون یک حادثه خبرساز دیگر شد.
کد خبر : 190047
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا از جام‌جم، ضبط صوت بمبگذاری شده روی تریبون مسجد، موقع سخنرانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای که آن موقع نمایندگی امام در شورای عالی دفاع و همچنین امامت جمعه تهران را برعهده داشتند منفجر شد و ایشان را بشدت مجروح کرد.

به بهانه نزدیک شدن به سالگرد این ترور نافرجام، مهمان دکتر هادی منافی وزیر بهداری وقت می‌شویم و در اتاقی که دیوارهایش خاطره‌ سال‌های دور انقلاب را قاب گرفته‌ است، با او به گفت‌وگو می‌نشینیم؛ عقربه‌های زمان را تا ششم تیرماه 1360 عقب می‌کشیم و ماجرای این ترور و عملیات نجات و احیای دوباره جان مقام معظم رهبری را با هم مرور می‌کنیم.


آقای دکتر منافی، شما کی از حادثه ترور مطلع شدید؟


خیلی زود... فکر کنم ده دقیقه بعد از ترور بود که به من اطلاع دادند و گفتند آقای خامنه‌ای مجروح شده و در حال انتقال به بیمارستان است، خودتان را برسانید. من هم سریع حرکت کردم و همان موقع با دکتر سهراب شیبانی و دکتر ایرج فاضل تماس گرفتم و از آنها خواستم حرکت کنند و سر بالین آقا بیایند.


در جریان جزئیات حادثه ترور قرار گرفته بودید؟


آن لحظه‌های اول فقط می‌دانستم که بعد از خواندن نماز ظهر و عصر در مسجد ابوذر، آقا درحال سخنرانی بوده که انگار یک ضبط صوتی روی میز بوده و منفجر شده... آن موقع هنوز از شدت و میزان جراحت خبر نداشتم.


کجا حضرت آقا را دیدید؟


من در بیمارستان بهارلو که در جوادیه است، بالای سر ایشان رسیدم. خوشبختانه محافظان آقا، خیلی سریع و هوشمندانه عمل کرده بودند و بدون فوت وقت ایشان را با یک بلیزر سفیدرنگ، اول به یک درمانگاه برده بودند که آنجا به‌خاطر شدت خونریزی نتوانسته بودند کاری برای ایشان انجام بدهند، اما یک پرستار و یک کپسول اکسیژن به ایشان داده بودند و از آنجا به پیشنهاد همان پرستار، ‌مسیرشان به سمت بیمارستان بهارلو عوض شده بود. در این بیمارستان خوشبختانه دکتر محجوبی حضور داشت که عملیات احیای واقعی را ایشان انجام دادند و آقای خامنه‌ای را سریع به اتاق عمل منتقل کردند و 20 واحد خون در همان دقایق اول به ایشان زده شد. همان زمان دکتر زرگر که از طریق شهید بهشتی از ماجرا مطلع شده بود، به بیمارستان رسیده ‌بود. وقتی ما رسیدیم آقای خامنه‌ای در اتاق عمل بود. چون رگ دست راست و شبکه عصبی اش کاملا متلاشی شده بود، پای راست را شکافتیم و رگ گرفتیم که این عمل حدود چهار ساعت طول کشید.


جراحت ایشان در چه حدی بود؟


بسیار زیاد، جراحت بیشتر در سمت راست بدنشان بود، کتف و دست کاملا آسیب دیده بود، عصب‌ها و عروق خونی کاملا در این ناحیه از زیر بغل از بین رفته بود و دست راست اصلا کار نمی‌کرد. به خاطر از دست دادن خون زیاد، فشارشان خیلی پایین بود و در مجموع زنده ماندن ایشان بعد از دست دادن آن همه خون، یک معجزه واقعی بود. یعنی از نظر علم پزشکی جزو معجزات است که یک نفر با این میزان جراحت و از دست دادن خون، با این سطح پایین از فشار خون و نداشتن نبض دوام بیاورد و زنده بماند.


شما از همان موقع مسئول تیم درمان ایشان شدید؟


بله، البته آقای دکتر شیبانی و فاضل هم حضور داشتند... با این‌که خونریزی کمی بند آمده بود اما حال آقای خامنه‌ای خوب نبود و به هوش نبودند،همچنان فشارشان پایین بود و این باعث نگرانی ما شده بود.همان موقع تصمیم گرفتیم که ایشان را به بیمارستان قلب (رجایی) منتقل کنیم.


چرا این تصمیم را گرفتید؟


هم به خاطر این‌که آنجا امکانات پزشکی بیشتر بود، هم به این خاطر که مردم از طریق رادیو در جریان ترور قرار گرفته بودند و همه در حیاط و خیابان‌های اطراف بیمارستان بهارلو جمع شده بودند. بعضی‌ها شعار می‌دادند: مرگ بر منافق، مرگ بر آمریکا... بعضی‌ها هم که شنیده ‌بودند قلب حضرت آقا در این ترور آسیب دیده، آمده ‌بودند و می‌گفتند که می‌خواهند قلب‌شان را به ایشان اهدا کنند. آنجا خیلی شلوغ شده بود و این موضوع از نظر امنیتی رسیدگی به ایشان را دشوار می‌کرد.


چطور ایشان را منتقل کردید؟


به خاطر ازدحام مردم و احتمال بوجود آمدن خطر برای جان ایشان، انتقال با ماشین که اصلا ممکن نبود. یعنی به این گزینه اصلا فکر نکردیم، به همین دلیل تصمیم گرفتیم یکبار یک نفر را بعنوان بدل آقا با یک هلی‌کوپتر از بیمارستان خارج کنیم و بعد از این‌که جمعیت متفرق شد، خود ایشان را منتقل کنیم. یادم است که یک هلی‌کوپتر نزدیک بیمارستان نشست و ما یک نفر را روی برانکارد خونی به هلی‌کوپتر منتقل کردیم. چهره‌اش را پوشانده بودیم و مردم فکر کردند که آقا را منتقل می‌کنیم و حتی وضع طوری شده ‌بود که موقع بلند شدن هلی‌کوپتر پایه‌هایش را گرفته بودند و می‌خواستند آقا را ببینند. هلی‌کوپتر اول به سختی از جایش بلند شد و پرواز کرد و رفت. حدود یک‌ساعت بعد کم کم جمعیت متفرق شد. بعد ما با هلی‌کوپتر دوم ایشان را منتقل کردیم.


شما هم ایشان را همراهی می‌کردید؟


بله... من هم در هلی‌کوپتر بودم. در این فاصله آقا با این‌که لوله تنفسی داشتند، اما تا رسیدن به بیمارستان دوبار حالشان بد شد. من خودم چون خیلی نگران بودم بالای سر ایشان نشسته بودم و مرتب اوضاع را کنترل می‌‌کردم که دیدم مانیتور وضعیت نبض ایشان، دوبار خط ممتد را نشان داد که ما مجددا ایشان را احیا کردیم. تا این‌که رسیدیم به بیمارستان قلب و سریع ایشان را به اتاق عمل منتقل کردیم. آنجا هم 40 واحد خون به ایشان زده شد که باز هم جزو معجزات بود که یک انسانی در یک روز در مجموع60 واحد خون بگیرد و زنده بماند.


از اعضای خانواده ایشان کسی حضور داشت؟


بله همسرشان از همان اول که مطلع شده بودند آمدند بیمارستان بهارلو و خیلی هم نگران حالشان بودند. که یک بار هم به من گفتند حالشان چطور است؟ گفتم خطر رفع شده. بچه‌هایشان هم حضور داشتند و با نگرانی می‌آمدند و می‌رفتند.


وقتی که حضرت آقا به هوش آمدند، شما بالای سرشان حاضر بودید؟


بله من کلا بعد از حادثه تمام کارهایم را منتقل کرده بودم به بیمارستان قلب. تمام کارهای وزارت بهداری را هم همانجا انجام می‌دادم. هر نامه و دستوری لازم بود، می‌آوردند من امضا می‌کردم و همانجا حضور داشتم. وقتی هم که آقا به هوش آمدند، قبل از هرچیزی حال محافظان‌شان را پرسیدند. البته آنها را بچه‌هایم صدا می‌زدند. به‌خاطر همین پرسیدند: حال بچه‌هایم چطور است؟ خیلی نگرانشان بودند و من گفتم که خوب‌ هستند و اتفاقی برایشان نیفتاده. بعد که خیالشان از جانب آنها راحت شد، تازه درباره وضعیت خودشان سوال کردند و گفتند: چی شده؟ من هم گفتم که به دست‌تان آسیب جدی رسیده، ممکن است دیگر هیچ‌وقت حرکت نکند، ایشان هم فرمودند مهم نیست... همان روزها پروفسور مجید سمیعی هم در تهران بود که به بالین ایشان آمد و برای احیای عصب‌های از بین رفته دست ایشان کمک کرد و قرار بود که آقا برای ادامه درمان به خارج از کشور منتقل شوند که هیچ‌وقت شرایطش پیش نیامد. یادم است که وقتی ایشان در اتاق عمل بودند، حضرت امام پیغام می‌دادند و می‌پرسیدند که: آقا سیدعلی چطورند؟ حتی برای این حادثه ترور پیام دادند که پیامشان ساعت 2 بعدازظهر پخش ‌شد.


دکتر میلانی‌نیا که آن موقع رئیس بیمارستان قلب بود، رادیو را گذاشته بود دم گوش آقا و ایشان این پیام را شنیده‌ بودند و انگار جان تازه‌ای گرفته بودند.


درمان ایشان چقدر طول کشید؟


حدود دو ماه ایشان درگیر درمان بودند. بعد هم یک دوره‌ای را در منزل خودشان بستری شدند و دوران نقاهت را سپری کردند. بعد از بهبودی هم ایشان باید در جلسات فیزیوتراپی شرکت می‌کردند که به‌خاطر مشغله زیادی که داشتند و مسئولیتی که برعهده گرفته بودند، برای جلسات فیزیوتراپی دست راستشان وقتی نمی‌گذاشتند.


شما بعد از بهبودی هم ایشان را ملاقات می‌کردید؟


بله من هر روز ایشان را می‌دیدم؛ هم پیگیر وضعیت سلامتی‌شان بودم، هم به‌خاطر کارهای دولت با هم گفت‌وگو و جلسه داشتیم. حتی یادم است یک بار با پسرم شهید محمد منافی خدمت آقا رسیدیم. آن موقع محمد تازه 13 ساله‌ شده بود و اصرار داشت که به جبهه برود و در جنگ شرکت کند. من مخالفت می‌کردم و می‌گفتم که با این سن شرکت در جنگ برای تو زود است و در جبهه به امثال تو نیاز ندارند. محمد هم می‌گفت که پس چرا اعلام عمومی نمی‌کنند که 13 ساله‌ها نیایند جبهه. چرا این سن فقط برای من که پسر دکتر منافی وزیر بهداری هستم، زود است! پس این همه نوجوان چطور رفته‌اند جبهه؟! من چون هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم محمد را منصرف کنم، یک بار با او رفتم خدمت آقا. یادم است که آقای خامنه‌ای به محمد گفتند: ببین آدم با یک پیازچه یک لقمه غذا می‌خورد، پیازچه فقط یک لقمه است. اما اگر این پیازچه بماند پیاز شود کار یک دیگ را راه می‌اندازد. تو هم الان حکم همان پیازچه را داری.


محمد هم گفت: خب اگر این پیازچه خشک شد به پیاز شدن نرسید، چی؟! آن‌وقت حکمش چیست؟! که دیگر حضرت آقا چیزی نگفتند و انگار قسمت بود که محمد به جبهه برود و در 15 سالگی شهید بشود.


انتهای پیام/

برچسب ها: بمبگذاری
ارسال نظر