امپراتوری کفتربازها در تهران
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، روزنامه اعتماد نوشت: «بابا و بابابزرگم کفترباز بودن. بابام کفتر شهرستونی داشت. از اون نژاد اصیل زردا؛ از قدیم گفتن کفتربازی تو خون آدمه، راست گفتن؛ پریروز رفتم خونه دیدم پسرکوچیکم نیست. مادرش گفت رفته بالا پشت بوم، نگو ناقلا رفته پی یکی از کفتر قیمتیهای همسایه. جلدی رفتم دنبالش. فسقلی سه چار تا پشت بوم یه نفس دنبال کفتره دویده بود تا بگیرتش. درب و داغون و خسته نشسته بود گوشه پشت بوم، همه صورتش زیر آفتاب سوخته بود.
پرسیدم: «چیه بابا؟»
زد به کوچه علی چپ و گفت: «اونجا رو نگا... یه کفترچاهیه!»
(غشغش میخندد) «ورپریده داشت منو سیاه میکرد. نگو کفتره هی میومده پایین، اینم میخواسته بگیرتش نمیتونسته. براش کفتر رو از رو پشت بوم گرفتم و گذاشتم جلو چشماش. گفتم: «این کفتر چاهیه؟» خندید، هیچی نگفت. همون موقع زنگ زدم به صاحاب کفتره اومد بردش، عصری رفته بود واسه مادرش قاطی کرده بود که «چرا بابا اون کفتره رو داده بردن؟»
عباس آقا میخندد و بعد از مکثی طولانی رو به آسمان و کفترهایش میگوید: «کفتربازی تو خونشه، عین باباش. لامصب یه جور اعتیاده؛ اعتیاد به مواد در مقابلش صفره، من ٢٣ سال اعتیاد به مواد داشتم، ٣٠ سال هم با کفتر زندگی کردم؛ ماه رمضون امسال سیزده سال و سه ماه و هفده روزه که پاک موادم... ٩ سال هم پاک سیگار، ولی عشق کفتربازی از خونم نمیره که نمیره.»
زلزله سفید روی پشت بام
بچههای منطقه شرق تهران «عباس کفترباز» را میشناسند و «حاج عباس» صدایش میکنند. پشت بام حاج عباس پر از قفس است. قفسهایی پر از کبوترهای رنگی که بالهای هر کدامشان را رنگآمیزی کردهاند. قرمز، آبی، سبز و زرد. این رنگها برای این است که وقتی روی هوا هستند قابل شناسایی باشند. یک قفس بزرگ که از بقیه شلوغتر است و صدای کبوترها از داخلش یک لحظه هم قطع نمیشود مال کبوترهای ماده است. این کبوترها هیچوقت برای پرواز در آسمان تمرین داده نمیشوند و برای جفتگیری با مادهها همیشه داخل قفس میمانند. حاج عباس کلاه حصیریاش را بر سر گذاشته و به قول خودش کفترهایش را هم پرانده و حالا که ظهر است به انتظارشان نشسته. ساعت ٤ صبح، وقت گرگ و میش هوا در این پشت بام زلزلهای اتفاق میافتد. قفس ٦٠٠تایی کبوترها باز میشود و صدای بالبال زدن و برخوردشان به هم میپیچد. پایههای قفسهای آهنی تکان میخورد و از دل زمین و آسمان کبوتر میجوشد. زلزله سفید با خروج آخرین دانه کبوتر از قفس آرام میگیرد. لکههای سفیدرنگ بر تن آسمان دودگرفته تهران کمکم محو میشود و اثری از هجرت کوتاهمدتشان باقی نمیماند. این تلاش برای رهایی هر روز صبح تکرار میشود و عصرها دوباره به اسارت در قفس میرسد.»
عباس آقا رو به آسمان نشسته و هر از گاهی چوب دستیاش را رو به آسمان تکان میدهد و با گفتن «بیا بیا» کبوترها را به سوی لانهشان هدایت میکند. در دو طرف پشت بام قفسهای نر و ماده را از هم جدا کرده و کفترهای مریض را در قفسی جداگانه گذاشتهاند. روی در قفسها را هم با شماره علامتگذاری کردهاند تا تعدادش یا نژادشان با هم اشتباه نشود.
عباس آقا زبان این کفترها را میداند و با هر کدام که حرف میزند نگاهش میکنند. میگوید: «باهاشون حرف میزنم، اگر زن باشه میگم خانومی، اگه مرد باشد میگویم آقایی، کفترا خیلی میفهمن. یعنی باهوشن...»
قفس واسه اینا حصار نیست
عباس آقا همانطور که روی چارپایه چوبی نشسته زیر لب قربان صدقه کفترهایش میرود و با چوبدستی آنها که از آسمان به زمین نشستهاند را به سمت قفسهای فلزیشان هدایت میکند. قفسها از نزدیک ساختمان طراحی پیچیدهای دارند طوری که با حرکت یک اهرم ساده همگی با هم باز و بسته میشوند. کفترها یکییکی از داخل قفس با چشمهای ریز صاحبشان را تماشا میکنند که با حالتی سرمستی آمیخته با عشق و غرور نگاهشان میکند. عباس آقا امپراتوری کفترهایش روی پشتبام را تماشا میکند و در دلش به قدرت نهفته میان بال و پرهای کفترهایش میبالد. «چند وقت پیش یه تیکه کوچیک از گوشه قفس رو سوراخ کردم و راهشونو باز گذاشتم ولی هیچ کدوم فرار نکردند. میدونی چیه؟ قفس واسه اینا حصار نیست.»
خوشحال است و این را با افتخار میگوید. انگار که کبوترها با زبان بیزبانی سرسپردگیشان را اعلام کنند و از داشتن چنین صاحب و مربیای به خود ببالند.
آب و دون کفترها مهمتر از شام شب آدمها
«یه موقعهایی تو خونه نون واسه خوردن نداشتیم ولی گندم و ارزن و قرهماش کفترها سرجاش بود. بچم گشنه بود ولی باید دون و آب کفترا رو آماده میکردم، خانومم صد دفعه تا حالا بهم گفته ول کن اینها رو! چه ارزشی داره... ولی عشق که این چیزا سرش نمیشه. اون وقتا که دستم خیلی تنگ بود نیسان میآمد دو تن بار ارزن خالی میکرد و میرفت، ننم خیال میکرد واسه خونه برنج خریدم. اما تو خونه نون هم واسه خوردن پیدا نمیشد. همین چند روز پیش واسه ارزن و قرهماش کفترها دو میلیون و پانصد هزار تومن دادم. تازه این فقط واسه دوماهه. اونم با ارزن کیلویی ٣هزار و پونصدتومن.» عباس آقا از این که سالها پیش اعتیادش را ترک کرده خوشحال است و هر روز پیروزی خودش را برای خودش تکرار میکند. «راستش خانومم دخترداییم بود و ریز و درشت زندگیم رو میدونست؛ میدونست عمل دارم، قاچاق فروشم اما یه کاری کرد که بعد از ازدواج مواد رو ترک کنم.»
عباس میرزایی به اینجای داستان زندگیاش که میرسد، چهرهاش جدیتر میشود. خشمی آمیخته به مهربانی میان صورتش میدود و تند و قاطع میگوید: «هر کی جای اون بود طاقت نمیآورد با من ادامه بده. جیگر داشت که من رو ترک داد. عاشقم بود.» ته دلش را جستوجو کنی زندگی بدون کفترها را امنتر و آرامتر میداند اما وقتی پای عشقش به کبوترها را که وسط میآید، چیزی قانعکنندهتر از آن وجود ندارد. دستی به سبیلهای مشکی تابدارش میکشد و در رویاهای دور و دستنیافتنی آسمانی را تصور میکند که میلیاردها کفتر در قلمرو امپراتوری پهناورش بال میزنند و وقتش که میرسد مطیع و خسته و تشنه به لانه برمیگردند. عباس آقا آخر و عاقبت کفتربازی را در سه جمله تعریف میکند. «زن طلاق، بچه گداخونه، خودم مسافرخونه...»
توهم شیشهای کفترهای سفیدرنگ
با نزدیک شدن عصر احمد و عبدی دو یار و رفیق پایه عباس آقا از راه میرسند و بعد از سلام و علیک چشم به آسمان و کبوترها میدوزند. آمار پرندههای رفته و برگشته در اندک زمانی میانشان رد و بدل میشود.
اینجا اثری از بوی بد پرنده و فضله نیست. عبدی در تمیز کردن قفس کفترها کمک میکند و برای این کار روزی ٥٠ هزارتومان مزد میگیرد. سه نفری پای بساط تر و تمیز چای عباس آقا مینشینند. عبدی چای دم کشیده در قوری چینی کوچک روی سماور برقی را در استکانهای شیشهای که از تمیزی برق میزند میریزد. همچنان که پشت سر هم نفسنفس میزند و دستهایش میلرزد، میگوید: «این عباس آقا کارش خیلی درسته. ببین همه چی چقدر تمیزه. شما بیا پشتبوم بعضی از این کفتربازها رو ببین، بوی کثافت خفهات میکنه.»
عباس آقا میخندد: «راستش منم از وقتی ترک کردم این جوری شدم. آدم معتاد نمیفهمه زندگی چیه.» عبدی موهای جوگندمی جلوی سرش ریخته و پیراهن راهراه چرکتابی به تن دارد. خودش میگوید چون صبحهای زود نمیتواند از خواب بیدار شود او را سر هیچ کاری نگه نداشتهاند. از همان جایی که نشسته با دست پشتبام خانهشان را نشان میدهد و میگوید: «اونجا رو میبینی؟ یه کنج شیشهایه... اون کفترا تو توهم شیشهان...» این را که میگوید و بلند قهقهه میزند.
نورچشمیهای سرعت بالا
کنار پشت بام فضای آلاچیق مانندی وجود دارد که بساط چای و شیرینی و میوه راه انداختهاند. پشته رختخوابهایی که روی آن را با چادر شب پوشاندهاند، میگوید که اینجا خلوتگاه شبانه حاج عباس و کفترهایش است. زیر نور ماه و ستارهها رختخوابش را پهن میکند و سرش را روی بالش میگذارد و یکییکی صدایشان میکند، نازشان را میکشد و آنها دستهجمعی جوابش را میدهند.
عباس آقا ٤ تا کبوتر نورچشمی دارد که در قفسی جداگانه از آنها نگهداری میکند. کبوترهایی که در روز چیزی نزدیک به ١٠ ساعت یا بیشتر را بیوقفه در آسمان میپرند و در مسابقات روسفیدش میکنند. حرف کبوترهای تنبل که میشود به زمین نگاه میکند و چوبدستیاش را به سمت یکی از قفسها میگیرد. کبوترهای تنبل انگار داستان را حدس زدهاند، نگاهش میکنند و تندتند سرشان را میچرخانند و به روی خودشان نمیآورند. «کفترهای مفتخور همیشه گشنه و تشنهان، هر جا براشون آب و دون بذاری میان همونجا.» اخمهایش را در هم میکشد و چوب دستی را چند بار محکم به زمین میکوبد: «این قدر بهشون دون نمیدهم تا جونشون دربیاد!» به کبوترهایی که چشم به چشم نگاهش میکنند، با فریاد میگوید: «راستی! بدقلقی کنین کتکتون میزنما! من اینجا زیر آفتاب بمونم که شما بیاین اذیتم کنین. نمیشه که!»
دست به ریشهای سیاه و سفیدش میکشد و سبیلهای تابیدهاش را دوباره تاب میدهد. با چوبدستاش چند قدم برمیدارد و میگوید: «کفترباز جماعت عشقبازه... عشقبازی هم چند تا مدل داره. بعضیها تو عشقشون غل وغش دارن. دنبال غریب گرفتن کفتر مردمن» داغ دلش از کفترهایی که یک روز صبح پرواز کردهاند و دیگر برنگشتهاند تازه شده و میسوزد. آه میکشد: «بعضیها توی دم کفترهاشون شماره تلفنهاشون رو میزارن که اگه کفترشون جایی رفت طرف تماس بگیرد و کفتر را برگرداند. ما زنگ میزنیم و کبوتر را پس میدیم اما خیلیها زنگ نمیزنن.»
کفتربازی با اسکایپ
عبدی ٥٠ کفتر در خانه دارد و میگوید: «من هیچوقت خودم را کفترباز نمیدانم و بیشتر کفتردوستم. شاید یک روزی هم حرفهای شدم و کبوترهایم زیاد شدند. چشمهایش را تنگ میکند با خودش زمزمه میکند: «این عشق کبوتر از کجا میاد؟»
بعد از اندکی مکث خودش جواب خودش را میدهد: «کبوتربازها همین که جوجهای را بزرگ میکنند و جفت میزنند مهرش بر دلشان مینشیند. انگار یک جور حس مادری سراغشان میآید. جوجه کفترها مسیرهای آسمان را بلد نیستند و همین که پرواز کردن را یاد میگیرند میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. به خاطر همین کفتربازها پرهای جوجه کبوترها را به هم سنجاق میزنند تا وقتی به قول معروف راه و چاه را یاد گرفتند پرواز نکنند و بروند. این دقیقا همان کاری است که با یک نوزاد انجام میدهند تا کمکم بزرگ شود و بتواند روی پای خودش بایستد. کبوتربازها از غذای کفترهایی که اضافه وزن دارند کم میکنند و به غذای کموزنها اضافه میکنند. کبوتر عشقی است که با حرف و بیان قابل گفتن نیست. تا بهش آب و دون ندی و باهاش بازی نکنی اسیرش نمیشی.»
احمد حرفهای عبدی را میشنود و این طور جوابش را میدهد: «مادرانش میدونی چی میشه؟ وقتی خدا به مادری، فرزندی میده، اون مادر همه کارهای بچه را با عشق انجام میدهد. کفتر هم دقیقا مثل همین است. البته کفتربازی واسه آدم شغل نمیشه که... قاعدهاش اینه که همه کفتربازها شغل دیگهای هم داشته باشن. این حاج عباس تو کار خرید و فروش ملکه. ماشالا وضعش هم خوبه... تمام کفتربازهای حرفهای خیلی پولدارن، اصلا کفتر بازی از قدیم مال اربابها و شاهها بوده، یه آقا شهرام بود تو کرج هوا میکرد. الان رفته آمریکا... تریلیاردره... فقط ماهی سه میلیون پول کارگر میده. از تو آمریکا اینترنت وصل کرده به یه تلویزیون بزرگ صبح تا غروب کفترهاشو تماشا میکنه. دندونپزشک خودم هم تو نیاورون کفتربازه حرفهایه.»
بازگشت غرورآمیز سفرکردهها
ساعت نزدیک ٤بعدازظهر است وکبوترهایی که از این ساعت به بعد میآیند، ارزشمندتر هستند. عباس آقا دانهدانه کفترهای از راه رسیده را با دست میگیرد نوازششان میکند و برایشان دانه میپاشد. میگوید: «اصل کفتربازی مال تهرونیهاست. نژادهای هر شهری با هم فرق داره. نژاد کفترهای کاشان کاکلی است. گرمای کاشان با تهران یکی نیست به خاطر همین نژاد کفترهایش هم با همدیگر فرق داره. اما اصل کبوتربازی مال تهرونه» این را طوری میگوید که انگار عقبهاش جنگی است که بر سر اصالت کبوتربازهای شهرهای مختلف درمیگیرد. عباس آقا لبخندی از ته دل میزند و رو به احمد میگوید: «احمد این خال پیسمون که دو روز پیش رفته بود گرسنه و تشنه برگشت.»
ورود خانمها به محوطه پشتبام ممنوع!
عباس آقا به هیچ زن و دختری اجازه ورود به پشتبام خانهاش را نمیدهد. حتی دختربچهها هم در سیطره فرمانروایی کبوترهایش جایی ندارند و حق ندارند برای تماشا هم که شده پا به حریمش بگذارند. «نه، نه اینجا جای خانوم نیست. حتی خانوم دوستمون هم خواست بیاد نذاشتم. اصلا راه نداره... راستی یک خانمی هست تو خیابان ولیعصر کفتربازی میکنه. ٣٠ دفعه رفتم در خونش باهاش رفیق شم راه نمیده. ٣٠ بارها... خیلی زن خوبیه!»
عبدی، رفیق عباس آقا اعتقادات مذهبی محکمی دارد و در شبهای ماه رمضان با جوانهای محل مراسمهای مختلفی را اجرا میکند. «کفتربازها دعای مخصوصی دارند که برای جفت زدن کبوترها خوانده میشود. کبوتربازهای تازهکار معمولا سراغ آنها میروند و به دعا خواندن آنها برای جفت زدن اعتقاد دارند» رنگ بالهای کبوترهای نورچشمی عباس آقا قرمز است. معمولا در هر محل ٤ تا کفترباز حرفهای هستند که هر کدام یکی از رنگهای اصلی را به کفترهایشان میزنند تا از دور شناسایی شوند.
آسیدمصطفی هنوز زنده است
عبدی که دعواهای بسیار وحشتناکی را در مسابقات کفتربازی دیده و از آسیدمصطفیهایی میگوید که بیسروصدا قربانی طوقیهایشان شدهاند. میگوید: «گاهی بر سر کفترها بکشبکش راه میافتد. چشم و گوش قدیمیهای منطقه سبلان (نظامآباد) پر از نقل چنین داستانهایی است. کبوتری گم میشود و صاحبش به چندین نفر مظنون میشود و مدتها به دنبال پیدا کردن سارق کبوترش میگردد و بعد از مدتی او را به قتل میرساند.»
یک کامیون آدم برای جمع کردن کبوترهای هرز
اواخر تیرماه زمان برگزاری مسابقات کفتربازی است. بازار آهن تهران و پشت بامهای اطراف تهران از مکانهای اصلی آن است.
معمولا در وقت مسابقه شخص مسابقهدهنده رفیقهایش را میآورد تا کفترهای هرز را از اطراف خانهاش جمع کند. بر اساس قانون کفتربازی، تنها کفترها باید در حریم پشت بام خانه شرکت کننده بنشینند و اگر جز این باشد کبوتر هرز حساب میشود و هیچ امتیازی هم ندارد. عبدی میگوید: «پارسال کسی بود که دوتا مینیبوس آدم آورده بود تا کبوتر هرزیهایش را جمع کنند. وقتی ٦٠٠ تا گرویی (کبوتر مسابقه دهنده) دارد معلوم است که ١٠٠ تا هرز میشود.»
عباس آقا که سالهاست برای دوست و رفیقهایش داوری کرده و زیر کاغذ قراردادهایشان را امضا کرده با شنیدن این داستان عصبانی میشود و میگوید: «این توهین به داوری است که روی پشت بام ایستاده است. این کار بازی کردن با آبروی آن کفترباز قدیمی است. داور اگر داور باشد نباید اجازه چنین کاری را بدهد.»
عبدی دوباره از دل خاطراتش کفتربازهایی را بیرون میکشد که به هیچ قیمتی حاضر نیستند عشقشان را کنار بگذارند. «من کفتربازی را میشناسم که پا ندارد و روی ویلچر کفتربازی میکند. خانه یک طبقهاش در میدان ونک است. با ویلچر کنترلی روی پشت بام میرود و ٥٠٠ تا کفتر را هوا میکند. او فقط عاشق است.»
روز مسابقه سختتر از همیشه
«شب گروبندی وقت حمام زایمان کفتربازهاست.» حاج عباس این را میگوید و نگاهی به بال و پر نورچشمیهایش میاندازد. امسال قرار است چه اتفاقی بیفتد. پلکهایش پشت سر هم به هم میخورند و نگاهش به مادری میماند که قرار است فرزندش در مسابقهای سخت در مقابل چشمهای مردم به رقابت بنشیند. «بچم هم سالم به دنیا میآید یا میمیرد. خودم طوریم نشه!؟»
هوا رو به تاریکی است. حاج عباس به انتظار آخرین بازمانده پرواز امروز چشم به آسمان دوخته است. یکی یکی صدای بگومگوی کبوترها از کنج قفسهایشان میآید. شاید با هم دعوا میکنند یا برای همدیگر و روزهای مسابقه خط و نشان میکشند.»
انتهای پیام/