صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۱:۱۴ - ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴
خاطراتی از خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی

ماجرای شوخی‌ همسر امام با ایشان و دعوای تلفنی با آیت‌الله گلپایگانی

کتاب «بانوی انقلاب خدیجه‌ای دیگر»؛ زندگی نامه سرکار خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی(س) است که بر اساس دست نوشته‌ها و خاطرات ایشان تهیه و به کوشش جناب آقای علی ثقفی برادر محترم سرکار خانم ثقفی منتشر شده است.
کد خبر : 17402

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا به نقل از روزنامه جمهوری اسلامی، بخشی از دست نوشته‌های ایشان درباره امام را در ادامه می‌خوانید:


شوخی من با امام
در منزل یخچال قاضی اوضاع شلوغی داشتیم. اول، آقا در دو اتاق کوچکی که برای عروسی مصطفی ساخته بودیم زندگی می‌کرد و به حساب آن روز بیرونی‌اش بود که امروز نام دفتر را بر آن گذاشته‌اند. یک عمر روحانیون با اندرون و بیرونی زندگی کرده‌اند و امروز خودِ دفتر، دفتر و دستکی شده است! بعد یکی یکی اتاق‌ها را از ما گرفتند و ما را از آن خانه بیرون کردند که هنوز بیرون از آن خانه زندگی می‌کنیم.
در مواقعی که شایعه دستگیری آقا بالا می‌گرفت، شب آقا به من می‌گفت: اگر مرا گرفتند دست پاچه نشو، طوری نیست و من به او به شوخی می‌گفتم خوبست نفسی می‌کشم!!


اول مبارزات، من و پسر عزیزم مصطفی کربلا بودیم و احمد نقل می‌کرد و خود آقا می‌گفت که هر شب آقا به احمد می‌گفته است: «احمد امشب مرا دستگیر می‌کنند، نترسی. اگر آمدند و مرا گرفتند تو کاری نداشته باش، به کسی متوسل نشو، از این و آن مخواه که برای رهایی من کاری کنند حتی برای مخارج زندگی پولی از هیچ آقایی قبول نکن!! آقا نقل می‌کرد: صبح، سر صبحانه، هر روز احمد به من می‌گفت: شما را نگرفتند، خبری نشد و من به او می‌گفتم: امشب!!» و این وضع تا آمدن ما به قم طول کشیده بود. احمد در آن موقع 15ـ 16 ساله بود.


مصطفی به محض اینکه شنید در ایران درگیری شده است و آن هم چه غوغایی، هر طور بود به سرعت مقدمات سفر را فراهم کرد و با هم برگشتیم و او خود رکنی شد و ادامه داد؛ تا به هدف مقدسش یعنی شهادت رسید. خدایش رحمت کند او فرزند شجاع ما بود که دقیقه‌ای آرام نداشت و در جای خود خاطراتش خواهد آمد.
آغاز مخالفت‌های خودی
اکثر اوقات به خصوص بعد از روی کار آمدن رضاخان، مراجع با قدرتها کنار می‌آمدند و یا حداقل سکوت می‌کردند تا بساط به هم نخورد! لذا در زمان شروع مبارزات امام به محض اینکه احساس شد که این مبارزات، آقا را در انظار ملت از یک مدرس بزرگ به یک مرجع بزرگ تبدیل می‌کند، مخالفت‌ها شروع شد و این مخالفت‌ها از برخورد خانم‌هایشان نمایان بود.


در آن زمان آقا ناله‌ها می‌کرد. شب‌ها بلند بلند می‌گریست و می‌گفت: این آقایان قدرت‌شان را نمی‌شناسند و دارند با دستگاه کنار می‌آیند و نمی‌دانند که چه می‌کنند. در همان زمان‌ها بود که روزی آقا به آقای گلپایگانی تلفن کرد که شنیده‌ام گفته‌اید من دیگر نیستم. و او گفت: آری و الان هم می‌گویم که دیگر نیستم و آقا فوق‌العاده ناراحت شد و بلند و با تندی با ایشان صحبت کرد. مبارزات که شروع شد، کم کم صداها بلند شد. حرف اصلی این بود که تلگرافاتی که قبلاً از شهرستانها برای ما می‌آمد اصلش به نام شریعتمداری بود و رونوشت، گلپایگانی و خمینی و حال خمینی شده است و رونوشت، شریعتمداری و گلپایگانی! باید توجه داشت کسی که برای خدا گام برمی‌دارد و می‌خواهد حکومت اسلامی تشکیل دهد چه خون دلی از این‌گونه برداشت‌ها و کوته فکری‌ها می‌خورد. از مساله پرت نشوم صحبتم این بود که خانم‌های آقایان در مجالس زنان ایراد و اشکال می‌کردند و از آنجا که آنان اهل اینگونه مسائل نبودند من می‌فهمیدم که شوهرانشان هستند که مخالفند و همینطور زنانی که موافق بودند، فرقی نمی‌کرد!


ماجرای دو کارگر یزدی
قبل از ریختن مامورین به منزل مصطفی یعنی در منزلی که امام در آن استراحت کرده بودند، اول به بیرونی یعنی منزل خودمان رفته بودند. کارگری داشتیم به نام مشهدی علی؛ او در گوشه آشپزخانه مخفی شده بود با یک چوب، که اگر دشمن آمد بر سرش بکوبد و کارش را تمام کند! دشمن که مجهز به همه چیز و از آن جمله چراغ قوه بوده، او را می‌بیند و بعد با دست به صورت او می‌زند و با چراغ قوه به سر او می‌کوبد که پیشانیش می‌شکند. بعدها به مشهدی علی می‌گفتیم: آخر فکر نکردی که آنها چراغ قوه و یا چراغ آشپزخانه را روشن کنند و تو را ببینند! می‌گفت من عقیده‌ام بود و هنوز هم هست که اینها خرتر از این حرفها هستند!


کارگر دیگری به نام مشهدی حسین تا دیده بود اوضاع از این قرار است خود را در زیلویی پیچیده بود و با زیلو غلت زده بود و داخل زیلوی لوله شده در کنار حیاط مانده، تا آبها از آسیاب افتاده بود. بعد فریاد کشیده بود که خفه شدم! زیلو را باز کرده بودند مشهدی حسین، وحشت‌زده بیرون آمده بود. اینها هر دو یزدی بودند! مشهدی حسین با ما روانه نجف شد و مشهدی علی هم که چند روزی دستگیر شد، سالیان درازی کارگر همان بیت بود.


انتهای پیام/

ارسال نظر