صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۱:۲۳ - ۲۷ فروردين ۱۳۹۶
ساختار بلاهت و نقش کتاب در آن/4

ناصر فکوهی: ما در گروهی از آثار هنری دچار نوعی «بلاهت» رنگ و جلا‌خورده هستیم که خودش را به عنوان روشنفکری نشان می‌دهد

استاد انسان‌شناسی دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ معتقد است: «ما بیشتر از آنکه به فکر لذت خواندن، لذت نوشتن و... باشیم به فکر سودی هستیم که از لحاظ مادی می‌توانیم از این کارها ببریم، به فکر شهرتی هستیم که می‌توانیم به دست بیاوریم، به فکر خودنمایی‌ هستیم...»
کد خبر : 171810

هادی حسینی‌نژاد؛ خبرنگار فرهنگی آنا: در ادامه بحث انتشار بلاهت در جامعه و احتمال دست‌مایه قرار گرفتن عرصه نشر در این راستا، گفت‌وگویی داشتیم با ناصر فکوهی، استاد انسان‌شناسی دانشگاه تهران. مصاحبه‌ای که با مطالعات تاریخی مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ، عمق بیشتری به خود گرفته و مسیرهای تازه‌ای را در زمینه شناخت بلاهت اجتماعی؛ خصوصا در حوزه نشر کتاب باز می‌کند.


فکوهی معتقد است بلاهت اصلی در توهم است، در میل به خودنمایی، در اسطوره‌سازی‌های ناآگاهانه؛ نه در کتاب‌های سخیف و مبتذل. او به بلاهتی جلاخورده اشاره می‌کند که «خودش را به عنوان روشنفکری و پبشرفته بودن فکری نشان می‌دهد» و ابله فرض کردن را، ابزاری تاریخی برای قدرت‌ورزی و طبقه‌بندی جامعه می‌داند.


مشروح این گفت‌وگو را می‌خوانید:


ساختار بلاهت در جامعه چطور شکل می‌گیرد؟ چه عواملی آن را تقویت می‌کند؟


انسان‌ها، در بلاهتی دیگر نه فقط خود را در تقابل با طبیعت، بلکه در تقابل با یکدیگر قرار دادند و سلسله مراتب‌ متعددی را ساختتند که با استفاده و اغلب سوء‌استفاده از ابزارهای قدرت و زور و خشونت و بی‌رحمی آن‌ها را به همگان تحمیل کردند

«ابله» در فارسی و «idiot» در زبان‌های اروپایی، تا پیش از دوران مدرن به حالتی در افراد یا در برخی از موارد گروه‌ها (مثلا در نظریه‌های نژادگرایانه) اطلاق می‌شد که گویای «بی‌خردی»، «بی‌مغزی»، «عدم توانایی به تصمیم‌گیری»، «عدم شناخت» و ناتوانی از «تمایز سره از ناسره»... مربوط می‌شد. این گونه نگاه به طبیعت و روابط میان انسان با آن، ابتدا در جوامع کشاورزی و شهری‌شده ظاهر شده بود که از حدود هفت هزار سال پیش در منطقه بین‌النهرین، شمال هندوچین و با فاصله‌ای بسیار زیاد در آمریکا پیش از ورود اروپاییان، به وجود آمدند. این جوامع خود از حدود صدهزار سال پیش با «انسان هوشمند» یا هومو ساپینس، پیوند خورده‌بودند، اما عملاً از ده هزار سال پیش با انقلاب کشاورزی یعنی توانایی انسان‌ها به استفاده از زمین و تامین خوراک دائمی برای خود و جایگزین کردن این معیشت با شکل پیشین (شکار و گردآوری) آغاز شد. در این میان، یعنی از حدود ده هزار سال پیش، زبان به سرعت پیشرفت کرد و شناخت فناورانه و تجربی از محیط در انسان‌ها به هنر، معماری و ادبیات و دانش و همه اشکال دیگری که امروز به آن با عنوان «پیشرفت و تمدن » اشاره می‌شود، منجر شد. این جنبه مثبت قضیه بود. اما جنبه منفی‌ای هم در این ماجرا وجود داشت و آن اینکه پیشرفت انسان‌ها در تقابل با طبیعت پیش رفت زیرا انسان‌ها با ساختن ابزار و ساختن زبان و ذهنیت قدرتمند در خود، توانستند خویشتن را از چرخه‌های طبیعی خارج کنند و به نوعی در مقابل طبیعت بایستاند و شروع به مقابله با آن بکنند. نتیجه همان چیزی است که امروز می بینیم؛ یعنی چند هزار سال «پیشرفت» انسان، او و طبیعت محیطی‌اش را در معرض نابودی قرار داده است زیرا انسان‌ها نتوانستند از افراط در بهره‌برداری از طبیعت و فاصله گرفتن از سایر جانوران پرهیز کنند و خود را در مرکز عالم قرار داده و عملا همه چیز را فقط و فقط به سود خود به کار گرفتند. این شاید بزرگترین «بلاهت» انسان بوده و هست که او را در مرز نابودی قرار داده است.


اما در این فرایند انسان‌ها، در بلاهتی دیگر نه فقط خود را در تقابل با طبیعت، بلکه در تقابل با یکدیگر قرار دادند و سلسله مراتب‌ متعددی را ساختتند که با استفاده و اغلب سوء‌استفاده از ابزارهای قدرت و زور و خشونت و بی‌رحمی آن‌ها را به همگان تحمیل کردند. گروه‌های بسیاری حذف شدند، از امتیازات مادی و معنوی محروم شدند تا گروه‌های دیگری به همه امتیازات تا بالاترین و بی‌معنی‌ترین موقعیت‌ها برسند. در این روند بود که «هوشمندی» و «بلاهت» نیز تعریف شدند. منظور ما البته در معنای اجتماعی‌شان است و نه در معنای بیولوژیک آن‌ها یعنی آسیب‌هایی که در بدن می‌تواند سبب عوارض و موقعیت‌های «نادانی» شود.


در این سلسله مراتب انسان‌ها، طبیعت جانوری -یعنی حیوانات- را در رده کم‌هوش‌ترین‌ها قرار دادند و سپس در خود از سن، نوعی معیار برای ارزیابی هوش ساختند، بنابراین کودکان را کم‌هوش‌تر از بزرگسالان تصور کردند؛ سپس از جنسیت در سلطه مردانه‌ای که برقرار شد، معیار دیگری ساختند؛ بنابراین زنان را پایین‌تر از مردان فرض کردند. و سپس در همین منطق، سلسله مراتب نژادگرایانه، قومی و ملی و دیگر سلسه مراتب‌ها را ساختند. برخی از این سلسه مراتب با دولت‌های مدرن از میان رفتند یا کم‌رنگ‌تر شدند و دولت‌های دموکراتیک به خصوص ادعای آن را داشتند و دارند که در آن‌ها گروه زیادی از این سلسله مراتب وجود ندارد. اما واقعیت آن است که اکثر سلسله مراتب تا امروز میان انسان و طبیعت، نسبت به جانوران، نسبت به کودکان و زنان، نسبت به ملت‌های کوچک، اقوام، اقلیت‌ها و غیره کاملا رایج و غالب هستند. از این رو «نادانی» در جهان مدرن، امری است که به طور تقریبا کاملی (به جز حالات بیولوژیک) یک امر ساخته شده اجتماعی به حساب می‌آید. اگر از استثناها بگذریم، نباید به هیچ عنوان تعجب کرد که کشورهایی که امروز بیشترین ثروت و بیشترین قدرت را به طرق نظامی و با زور و ایجاد وحشت به دست آورده‌اند از بیشترین توانایی‌های علمی نیز برخوردار باشند. و تلاششان هم این باشد که سلسله مراتب تولید، بازتولید و توزیع دانش منطبق بر سلسله مراتب قدرت در جهان باشد.


«شایسته سالاری» یا «استعداد داشتن» معمولا پوششی تصنعی بر نابرابری‌های افراد در شانس‌های تحصیلی، در دسترسی به سرمایه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است

برای اینکه چنین اتفاقی بیافتد باید مفهوم سلسله مراتب و نخبه‌گرایی در همه مردم جهان و در نظام‌های دموکراتیک درونی می‌شد و مشروعیت پیدا می‌کرد و این کاری بوده که در صد سال اخیر انجام شده است. یعنی ما به ظاهر با نوعی «شایسته سالاری» سروکار داریم: ادعای اینکه اگر افراد زحمت بیشتری بکشند، درس بیشتری بخوانند، «ذاتا باهوش‌تر» باشند، کار بیشتری بکنند، «استعداد بیشتری» داشته باشند و غیره ، از موقعیت‌های بالاتری برخوردار می‌شوند و برعکس تنبل‌ها، ضعیف‌ها، کم‌هوش‌ها، بی‌استعدادها، باید در کف جامعه باقی بمانند. گفتمان مدرن دموکرایتک توانسته است این نگاه را کاملا درونی کند و به آن مشروعیت ببخشد و این کار را عمدتا (که در اینجا از نظریه‌های به خصوص پیر بوردیو و ژان کلود پسرون در کتاب «وارثان» بهره می‌بریم) با استفاده و سوء‌استفاده گسترده از نظام تحصیلی یعنی مدارس و دانشگاه‌ها و نظام‌های ایجاد مشروعیت برای برتری و سلسله مراتب (نمره دادن، تشویق، جایزه دادن، مدرک‌گرایی و غیره) انجام می‌دهند. بدین ترتیب یک امر بسیار مهم پوشیده می‌ماند و آن اینکه «شایسته سالاری» یا «استعداد داشتن» در اکثر قریب به اتفاق موارد، پوششی تصنعی بر نابرابری‌های افراد در شانس‌های تحصیلی، در دسترسی به سرمایه‌های اقتصادی (ثروت)، اجتماعی (داشتن روابط و محیط هایی مناسب برای رشد) و فرهنگی(داشتن والدین تحصیلکرده و محیط های فرهنگی مناسب، تجربه زیسته شده فرهنگی بالا) است. این نابرابری‌ها کاملا با نظام‌های نابرابری اقتصادی پیش‌مدرن (جامعه سه کاستی هندو اروپایی: پیش از انقلاب فرانسه) و نظام‌های طبقاتی بعد از جامعه صنعتی تا امروز هماهنگی دارند. در یک کلام، بلاهت، اگر از معانی فلسفی و بیولوژیک آن که مباحثی دیگر می‌طلبند بگذریم، امری است که تقریبا به طور کامل در جامعه ساخته می‌شود و هدف از آن بهره بردن حداکثری در نظام‌های اقتصادی نابرابر و مبتنی بر سودجویی گروهی از انسان‌ها نسبت به گروه‌های دیگر است.


با توجه به توضیحات شما درباره تولید و انتشار بلاهت در جوامع، نظرتان درباره نشر کتاب چیست؟ آیا نشر کتاب، به خودی خود سدی در برابر بلاهت است یا می‌تواند به خودیِ وسیله‌ای برای انتشار بلاهت باشد؟


سواد و توانایی به خواندن و نوشتن از قرن شانزده به بعد یکی از مهمترین عواملی بود که امکان عملی دموکراتیزه کردن علم و دانش و فرهنگ را در جامعه ممکن می‌کرد. پیش از آن سواد، امری کاملا انحصاری بود و جز در مواردی معدود ودر جوامعی خاص، مردم نه به سواد دسترسی داشتند و نه به ابزارهایی برای بیان خود در قالب کتاب و کتابت. آنجا هم که چنین مواردی وجود داشت، بسیار محدود و با دایره بسیار کوچکی از واژگان بود. فرهنگ شفاهی البته بخش بزرگی از دانش مردمی را می‌ساخت و توانسته بود فرهنگ، ادبیات، هنر مردمی را حفط و سینه به سینه تا دوره مدرن منتقل کند. اما انحصار سواد و توانایی خواندن و به خصوص نوشتن، انحصار در قابلیت خلاقتیت هنری و توانایی بیان هنری و غیره، از ابزارهای مهم تداوم بخشیدن به حاکمیت قدرت‌ها بود.


دولت ملی بسیاری از این موانع را از بین برد، از جمله سواد را همگانی کرد. قابلیت خواندن و نوشتن به همه جامعه رسید. هنر تا حد زیادی دموکراتیزه شد و غیره. و اما باید توجه داشت که دولت‌های مدرن این کار را زیر فشار مطالبات مردمی کردند که به دنبال رسیدن به دستاوردهای دموکراتیک یعنی نتایح انقلاب‌های دموکراتیک بودند. از این رو همواره تضادی در جامعه دموکراتیک نیز وجود داشت بین منافع دولت‌ها که فرهنگ و هنر و سواد و نوشتن و کتاب را برای تداوم قدرت خودشان می‌خواستند و می‌خواهند و مردم که این‌ها را برای رسیدن به احساس آزادی و به تحقق در آوردن تمایل خود به خلاقیت که در وجود انسان‌ها نهفته است، می‌خواهند.


دولت‌ها تمام تلاش خود را به کار گرفتند که نظام‌های تولید و توزیع متن و تصویر و صدا و هنر و خلاقیت‌های دیگر انسانی را در انحصار خود درآورده و در عوض مردم نیز بی‌کار ننشتند و به سوی ایجاد ابزارهایی رفتند که همه بتوانند به خلاقیت هنری، به سواد، به خواندن و به نوشتن وسایر توانایی‌های پیشرفته مدرن مثلا رایانه‌ها دسترسی بیابند

بنابراین در قرن نوزده ما شاهد اوج‌گیری توانایی به خواندن و سپس نوشتن، هستیم. در اواخر قرن، این قابلیت به روزنامه‌ها ودر قرن بیستم به سایر رسانه‌ها (تا امرز به رایانه و شبکه‌های اجتماعی) می‌رسد. همانگونه در مکتب مطالعات فرهنگی بیرمنگام بر این امر تاکید بسیار شده است، دموکراتیزاسیون فرهنگی، عاملی اساسی برای تثبیت دستاوردهای دموکراتیک، آزادی و بالا رفتن موقعیت‌های رفاه، ثبات اجتماعی، ایجاد صلح بین انسان‌ها و رسیدن به جوامعی بهتر بوده است. اما دولت‌ها و قدرت‌ها همواره تلاش کردند که این دستاوردها را نیز به سود خود منحرف کنند. به همین دلیل است که از نیمه قرن بیستم، دولت‌ها تمام تلاش خود را به کار گرفتند که نظام‌های تولید و توزیع متن و تصویر و صدا و هنر و خلاقیت‌های دیگر انسانی را در انحصار خود درآورده و یا دست‌کم بر آن‌ها کنترلی تعیین کننده داشته باشند. در عوض مردم و پایه جامعه نیز بی‌کار ننشتند و با جنبش‌های گوناگون آزادی‌خواهانه که از جمله آن‌ها می‌توانیم به دهه‌های 1970 تا 1980 در آمریکا و در لس آنجلس اشاره کنیم، به سوی ایجاد ابزارهایی رفتند که همه بتوانند به خلاقیت هنری، به سواد، به خواندن و به نوشتن وسایر توانایی‌های پیشرفته مدرن مثلا رایانه‌ها دسترسی بیابند.


امروز نیز بحث بر سر همین است. ما متاسفانه به دلیل آنکه یک کشور نفتی هستیم با درآمدهای بسیار بالا، حداقل از پنجاه سال پیش، عمدتا مشغول اتلاف درآمدهایمان هستیم و کمتر به تاثیر این روش‌های نابخرادانه بر زندگی خودمان و به خصوص فرندانمان فکر می‌کنیم. وضعیت نشر و تولید کتاب و مطالعه و اصولا خلاقیت هنری نیز در این پهنه از این امر به شدت آسیب خورده است و امروز بیشتر از آنکه نمادی و نشانه‌ای از خرد و عقلانیت و بالا رفتن فرهنگ و شعور مردم باشد، گویای تمایل مهار گسیخته آن‌ها به مصرف همه‌چیز، همه‌جا و به هر شکل، به خودنمایی و نشان دادن میزان و حجم «فرهنگ»خود است. منظورم آن است که امروز برای بسیاری میزان کتاب‌هایی که می‌خرند یا حرف‌هایی که می‌زنند و رفرانس‌هایی که می‌دهند و اظهار نظرهایی که می‌کنند، همان روابط معنایی و نشانه‌شناختی را ارائه می‌دهد که مثلا ما در برخی از افراد دیگر همین جامعه، در به‌رخ‌کشیدن خانه‌ها و ماشین‌ها و سفرهای لوکس‌شان می‌بینیم.


بنابراین اگر به اصل تولید و نشر فکر کنیم، بدون شک می‌توان گفت که اثرات بسیار مثبتی در کشور ما داشته است. امروز جوانان و مردم بیشتر می‌خوانند، بیشتر می‌نویسند، و فرهنگ عمومی تا حدی بالا رفته است. اما مشکل آن است که خودنمایی آنچنان بر همه چیز غالب شده است که افراد با گسترش نشر و انتشار کتاب، هر روز دچار توهم بیشتری می‌شوند. این توهم البته خاص کتاب و مطالعه و نویسندگی نیست و به عرصه‌های مختلف زندگی فکری، هنری و علمی ما راه یافته است که پول داشتن و خرج کردن برای شهری و خودنمایی را با بالا رفتن فرهنگ اشتباه گرفته‌ایم.


به نظر شما انتشار کتاب‌های بلاهت‌بار در صنعت نشر ما، چقدر در توسعه بلاهت نقش داشته و می‌تواند داشته باشد؟


ما در گروهی از کتاب‌ها، آثار هنری، فیلم‌ها و ... دچار نوعی «بلاهت» رنگ و جلا‌خورده هستیم که خودش را به عنوان روشنفکری و پبشرفته بودن فکری نشان می‌دهد

ببینید انتشار کتاب‌هایی که به آن‌ها «بلاهت‌بار» می‌گوییم و معمولا در جامعه از آنها همچون روزنامه‌های مشابه‌شان از واژه زرد استفاده می‌کنند، مثلا کتاب‌های فال‌گیری و روانشناسی عامیانه، داستان‌های پیش‌پاافتاده و غیره، مشکل اصلی ما نیست. این گونه کتاب‌ها و مجلات در همه کشورها از جمله در کشورهای بسیار پیشرفته فرهنگی مثلا امروز در فرانسه یا آلمان یا انگلستان و آمریکا هنوز هم پرفروش‌ترین هستند و بسیار گسترش دارند، مشکل در اینجا نیست. مشکل در آن است که ما در گروهی دیگر از کتاب‌ها، آثار هنری، فیلم‌ها و ... دچار نوعی «بلاهت» رنگ و جلا‌خورده هستیم که خودش را به عنوان روشنفکری و پبشرفته بودن فکری نشان می‌دهد. این‌ها کسانی هستند که باید اتفاقا سطح فرهنگ را بالا نگه دارند، جامعه را به سوی ارتقا فرهنگی ببرند و ارزش‌های خلاقیت و سرزندگی فرهنگی و علمی و هنری را در آن افزایش دهند. ما در اینجا است که دچار مشکل هستیم، نه در آنچه به آن به صورت عادی می‌گویند موسیقی و فیلم و کتاب و روزنامه «مبتذل».


مشکل ما مبتذل بودن روشنفکران و دانشگاهیان‌مان است. مشکل ما آن است که هر کسی که پدری داشته که اندکی شهرت دارد یا داشته، هرکسی که عده‌ای دورش را گرفته‌اند و از او با عنوان «استاد برجسته» یاد می‌کنند، هرکسی که طرفدارانی را دور خودش جمع کرده، هرکسی که این یا آن جایزه را به این یا آن علت برنده شده، یا بدتر، برای خودش ساخته و پرداخته، هم خودش دچار توهم شده و هم دیگران را نسبت به خودش و نسبت به خودشان دچار توهم کرده است و می کند. بدین ترتیب دورهای باطل بی‌شماری شکل می‌گیرند که قربانی آن کل جامعه است. ما بیشتر از آنکه به فکر لذت خواندن، لذت نوشتن، خلاقیت هنری، سینمایی، نقاشی و مجسمه‌سازی و... باشیم به فکر سودی هستیم که از لحاظ مادی می‌توانیم از این کارها ببریم، به فکر شهرتی هستیم که می‌توانیم به دست بیاوریم، به فکر خودنمایی‌ای هستیم که می‌توانیم به این آن نشان بدهیم و حتی از همه این‌ها بدتر، به فکر باوراندن همه این افتخارات کاذب به خودمان و باور کردنشان هستیم. این برای هر جامعه‌ای، فاجعه است. بنابراین من ابتذال را در جایی دیگر و در آنچه به صورت متعارف ابتدال نامیده می‌شود نمی‌بینم. برای من مجلات روشنفکرانه ما مبتذل هستد، کتاب‌های پرمدعا و سخنرانی‌های پر طمطراق و با عناوین بی‌سروته آن‌ها و ادعاهای این و آن روشنفکر نوپا و یا استاد برجسته که طرفدرانش او را به حد خدایی رسانده‌اند و خودش هم هیچ چیز برای نفی این ادعاها نمی‌کند، ابتذال و سقوط فکری یک جامعه را نشان می‌دهند.


آیا انتشار کتاب در ازای پرداخت پول که در سال‌های اخیر شاهد آن بوده‌ایم؛ پدیده‌ای بلاهت‌بار نبوده است؟


باید همه روشنفکران، دانشگاهیان، افرادی که از این شانس برخوردار بوده‌اند که سرمایه‌های فرهنگی بالایی داشته باشند به این آسیب‌ها بیاندیشند و برای آن‌ها راه حلی پیدا کنند، نه اینکه دائما از مردم خرده بگیرند که بی‌سوادند و کتاب نمی‌خوانند

این هم از همان مواردی است که در بالا گفتم. ما چرا به کسانی که پول می‌دهند اسم خودشان را روی کتابی چاپ شده ببینند، معترضیم ولی به کسانی که در بازی‌های مختلف از جمله بازی‌های بزرگ اقتصادی شرکت می‌کنند تا افتخارات جهانی به دست بیاورند، اعتراضی نداریم که هیچ، بلکه حتی همیشه آن‌ها را بر سرمان می‌نشانیم. چرا همیشه در جامعه ما «آفتابه دزدها» باید از همه چیز وحشت داشته باشند و «شتر دزدها» در روز روشن به کار خود ادامه دهند؟ تراژدی ما در همین است و باید همه روشنفکران، دانشگاهیان، افرادی که از این شانس برخوردار بوده‌اند که سرمایه‌های فرهنگی بالایی داشته باشند به این آسیب‌ها بیاندیشند و برای آن‌ها راه حلی پیدا کنند، نه اینکه دائما از مردم خرده بگیرند که بی‌سوادند و کتاب نمی‌خوانند و مطالعه در کشور کم است و غیره. برای آنکه کنش فرهنگی افزایش بیابد، برای آنکه مردم به کتاب خواندن، موسیقی گوش دادن، موزه رفتن، تئاتر رفتن و سینما رفتن روبیاورند و انتظارشان از فیلم و سینما و کتاب و غیره بیشتر شود، ابتدا باید اصول فرهنگ خود و به‌خصوص فرهنگ دیگران رابشناسند. ابتدا باید بفهمند تبادل فرهنگی چیست، ابتدا باید بفهمند ما در کجای جهان ایستاده‌ایم و چقدر در تولید فکری این جهان نقش داریم، ابتدا باید فکر کردن و نقد کردن و انتقادی تحلیل و استدلال کردن را یاد بگیرند. ابتدا باید دست از قهرمان‌سازی و اسطوره‌سازی از این و آن بردارند. ابتدا ببینند چقدرهنر، خلاقیت ادبی و فرهنگی در همه جای جهان وجود دارد و چقدرش را آن‌ها می‌شناسند. به جای اینکه آن‌قدر از خودشان و اینکه از همه جهان برترند و همیشه بوده‌اند، تعریف کنند، تلاش کنند جایگاه ولو کوچکی را در تولید هنر و فرهنگ جهان در دست بگیرند. دست‌کم کاری کنند که مرکز ایران‌شناسی جهان در ایران باشد، و ما نیازی نداشته باشیم که حتی برای شناخت تاریخ و جامعه گذشته و امروز خود دستمان را جلوی دیگران دراز کنیم. این‌ها تراژدی های جامعه ما در زمینه فرهنگ است و نه تعداد کتاب های منتشر شده و فروخته شده و حتی مطالعه شده است.




انتهای پیام/

ارسال نظر