دنبال جنازهها میرویم تا طعمه گرگها نشوند
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، روزنامه «شهروند» مینویسد: آخرین جنازه همین دیروز پیدا شد. دو تاى دیگر چندین روز قبلتر. این یکى انگار جاى دورتر پرت شده بود. انگار با بهمن چرخیده و چرخیده تا رسیده به ته برفها. شاید تصور این ابعاد دشوار باشد، اما برفى که جابهجا شده به اندازه صدها کامیون است. ٨ تا ١٠ متر ارتفاع و مساحتى حدود ١٠٠ متر.
سفارش مردههایتان را نکنید. مردان افجه خودشان دست به کار میشوند. سقوط هر بهمن یادآور مرگ است. زمستانها افجه بوى مرگ میدهد. هیچ کوهنوردى نصیحت مردان روستا را جدى نمیگیرد. آنها مصمم پیش میروند و تنها مردان روستایى هستند که با هیبت مرگ آشنایند. چشمهاى آنها انباشته از هراس و اندوه میشود و کوهنوردان هنوز در گردنه پربرف پیش میروند. درحالىکه در آغوش نیستى گام میگذارند و چشمهایشان هیچ نمیبیند. این است قصه یک مرگ سپید.
به حرف ما توجهى نمیکنند. میروند و میمیرند. آخرین مرد مرده ١٥ بهمن زنده رفت، ١٨ بهمن خود من جنازهاش را بیرون کشیدم. سر تا پایش مارک بود. از لباس زیر و کمربندش تا کفش و کلاه و دستکش، ٤ میلیونى میارزید، اما لباسِ مارک، کوهنورد نمیسازد. بهمن بِرندمِرند حالیش نیست. اصلا مگر خود شما نشنیدید که میگویند خشم طبیعت؟ طبیعت زیباست، اما در کنار زیبایىاش عصیان دارد؛ مرگ و میر دارد. مثل دریا، مثل جنگل، مثل همین کوهستان.
ما بالاى صد دفعه به کوهنوردان درباره اینجا توضیح دادهایم. هشدار که زمستانهاى اینجا بد است. خطر دارد. شصت تا کشته بیشتر داده. چه زن چه مرد. گوش نمیدهند. ما را به چشم مزاحم نگاه میکنند. باور نمیکنند چیزى که در چهاردیوارى کلاس و سنگنوردى روى دیوار مصنوعى یاد گرفتهاند، فرق دارد با اصل جنس. اینجا کوهستان است. مگر شوخى است. میزند زمین. غریبه و آشنا هم نمیشناسد.
ما که میبینید کوهگردیم. خانه و زندگیمان اینجاست. دامداریم. گاو و گوسفند میآوریم این بالا. کشاورزى میکنیم. دیدید این بالا دشت هویج را؟ سرخابسفیداب میکنند، میزنند به کوه. با لباس گرانقیمت که آدم کوهنورد نمیشود. به خدا ما دلمان میسوزد. به خدا جوان جوان از زیر این بهمن میکشانیم بیرون. جگرمان کباب میشود. طاقت شنیدن گریه کس و کارشان را نداریم. این آخرى بچه قنداقى داشته. نوزاد سه ماهه.
کمیته کوهنوردى و سازمانهای دیگر میگویند خطر دارد. اغلب میگذارند براى ذوب شدن برفها تا بروند سراغ جنازهها. اردیبهشت به بعد. ما محلىها دلمان طاقت نمیگیرد. میزنیم به کوه. نه ریالى میگیریم؛ نه از جایى تشویق میشویم. چشممان به دست کسى هم نیست. براى خاطر خدا. براى مادرهاى چشمانتظار.
هیچ امکاناتى هم نداریم، هیچ. یک چکمه میپوشیم. بیل و کلنگ برمیداریم و با اسب و قاطر میزنیم به کوه. برف تا سینه اسبهاى بیچاره میرسد. از یک جایى به بعد دیگر بالا نمیآیند، از بس راه سخت میشود. ما چهار صبح از ده راه میافتیم بالا. همین ده افجه. تند راه برویم سه ساعت، سه ساعت و نیم بعد میرسیم بالا، خسته، اما تازه کارمان شروع میشود. لقمهای نان میخوریم و یا على. شروع میکنیم به کندن. در دل برف تونل میزنیم. مسیرهاى احتمالى را میدانیم یا رفقایشان هم میگویند کدام قله یا گردنه بودهاند که دچار حادثه شدهاند. ما نه فکر کنید برف، بهمن جابهجا میکنیم. نمیدانید یعنى چه. تا اهل اینجا نباشید، نمیدانید. هر کدام خسته میشویم جایمان را میدهیم دیگرى. خیس میشویم. از بالا تا پایین. برف میریزد داخل چکمههایمان. نه فکر کنید آب و هواى معمولى، نه. از ١٠ تا ١٥ درجه زیر صفر. چه بادى. برفها را گلوله میکند میکوبد به سر و صورتمان. در چنین شرایطى کار میکنیم. دست و پایمان سوزن سوزن میشود؛ یعنى سرمازدگى. تجربه کردهاید؟ فقط باید بدنتان را ماساژ دهند. بپیچند لاى حوله گرم، یا هر چه که هست. ما هیچ امکاناتى نداریم. تنمان عادت کرده به سختى و سرما. نه پولى میدهند، نه میخواهیم. نه اصلا میگیریم. ما فقط غیرتمان قبول نمیکند کسى آن بالا مانده باشد و ما پیش زن و بچه و خانه گرم و نرم، همین.
این جا زمستانهایش خشم و زیبایى را با هم دارد. کوهنورد و غریبه ندارد. پا نمیدهد. رکاب نمیدهد. باز ما چون بومى اینجا هستیم، قلق اینجا دستمان است. چم و خم کوهها را میشناسیم. با گردنهها آشناییم. میدانیم از کجا و کى و چطور برویم و بیاییم. بچه همین کوه و دشتیم، اما مردها که میآیند نگاه هم نمیکنند. حرفمان را گوش نمیگیرند. میخندند و راهشان را میروند. نمیدانند دو روز بعد، سه روز بعد مشترى اول و آخر خودمانند. فقط میکَنیم. آنقدر که برسیم به خود برف؛ یعنى با همین بیل و کلنگ، به اندازه صد تا کامیون بهمن جابهجا میکنیم. تازه میرسیم به خط اصلى برف که تقریبا همه سال هست و کمتر ذوب میشود. اگر بهمن نبود که این قدر خطرناک نبود. روى برف با همین کفش و امکاناتى که دارند میتوانند بروند و بیایند. نه این که به کل خطر نباشد، هست. ولى نه به اندازه بهمن. بهمن که میآید ما پشتمان میلرزد، ببین آنهایى که زیرش میمانند چه حالى دارند، اما خب میروند. دنبال جسد که میرویم زن و بچه خودمان دلنگران میشوند. صد تا قل هوالله و آیه الکرسى میخوانند. میسپارند که مواظب باشیم. هستیم. ولى خب، عمر با خداست. چندسال پیش یکى از مردهاى روستا پایش سر خورد و افتاد. هزار تکه شد. هزار دفعه بیشتر اینجا را بالا پایین رفته بود. ما اینجا جنازه پیدا کردیم، زن بود. بدنش از چهل جا بیشتر شکسته بود. لق شده بود. جنازهها را با چوب اسکى یا پتو و طناب سُر میدهیم پایین تا جایى که به حیوانها برسیم. بعد بار اسب و قاطر میکنیم. چوب میشوند. خشکِ خشک، اما سالماند. انگار تو فریزر بودهاند. اگر صبر کنیم تا بهار خوراک گرگها میشوند. خرس هم هست اینجا. میخورند. حساب نمیکنند دکتر است یا استاد دانشگاه. استخوانش را هم نمیگذارند. براى همین است زود دست میجنبانیم. رها نمیکنیم به امان خدا.
من تنها نیستم. ١٧-١٦ نفریم. همین جا زندگى میکنیم. یک وقت میبینى دو نفرمان نیستند. یا کسى مریض است. خلاصه مردهاى افجه جمع میشویم، میرویم بالا براى کمک. من، آقا ابوالفضل على نقیان، حسین خاکى لارى. امیر و جواد لارى. یعنى اسم همهمان را بگویم؟ بد است. کارى نمیکنیم که. اینجا هر حادثهای که اتفاق میافتد، دوستان افغانى هم کمک میدهند. میگویند فرقى ندارد؛ شما ایرانىها هم برادر مسلمان ما هستید. ما در این مملکت نان و نمک شما را خوردهایم. جوان هستندها خیلى. مثل آقا امان تاجیک و عبدالحق تاجیک ٢٤سال دارند. یا آقا حفیظ که فقط ٢٢سالش است. افغانى ایرانى ندارد. ما با هم سر یک زمین کار میکنیم. درختهاى باغ را هرس میکنیم. به گاو و گوسفندها رسیدگى میکنیم.
ما اینجا در همین گروه امدادرسان خودمان مرد ٦٠ ساله داریم. مثل سیدمحمد قوامى یا سیداحمد قوامى که ٥٧ سالش است. آهان، سیدعلى موچول ٨٣ سالش است، على حاجصفر ٥٥ سال. جوان هم داریم. شهروز لارى ٢٢ سالش است. امیر و جواد لارى ٢٢ و ٢٦ سالهاند. دیگر چى بگویم. اسم همه را گفتم نه! اسماعیل آوکى، جعفر آشى، عباس محسن ایران. حسین خاکى لارى. آ سیدهاشم قوامى. حالا اسم خودم زیاد مهم نیست. شما چون اصرار میکنید میگویم. من قوامى هستم. کوچک شما سیدمهدى. این هم پسرم حسین آقاست. خواستید اسمها را روى کاغذ برایتان مینویسم. من سواد درستحسابى ندارم، ولى بچه کوهستانم. با این برف و این قله و گردنهها بزرگ شدهام. اینجا قله و گردنه زیاد دارد. قله پرسون که ٣١٠٠ متر ارتفاع دارد. قله آتش کوه که ٣٧٥٠ متر است. قله مهرچال که خیلى مرتفع است. ٣٩١٢ متر است. قله ریزان داریم. قله ساکا که ٣٣٠٠ متر است.
افجه اصلا بهشت است. شما بهار بیا اینجا. تابستان بیا. عطر شکوفههاى گیلاس و سیب آدم را دیوانه میکند. باغهاى گردو. پر از رودخانه است. ما اینجا یک آبشار زیبا داریم به اسم پسچویک. دو روستاى کوچکتر داریم به نام وردیج و واریش. اینجا دامنه البرز است، اما بدبختى، کوهنوردها فقط زمستانها میآیند اینجا. انگار تابستانها دستگرمى است. یعنى فقط اگر در دل سرما و زمستان و برف و بهمن بیایند حساب است. خانوادههایشان هم که نمیدانند کجا میروند و مرگ چطور در کمینشان است. ما هم چون روستایى هستیم به حرفمان اعتنا نمیکنند.
چه بگویم دیگر؛ دیر وقت است. ٤ صبح باید راه بیفتیم براى پیدا کردن آخرین جنازه. میگویند یک دکترى است. خیلى جوان است طفلک. ٥-٣٤سال به زحمت دارد. اهل قزوین است. پدرش زنگ زد که با من صحبت کند. نمیدانم از کجا شماره پیدا کرده بود. میخواستند با مادرش بیایند اینجا که التماس کنند بچهشان را پیدا کنیم. من نرفتم پاى تلفن. طاقت گریهزارى نداشتم. خواهش ندارد. ما خودمان همین صبح میرویم. چند روز است گشتهایم. ١٠ خروار بهمن جابهجا کردهایم. خودش را نشان نداده هنوز. پیدایش نکردهایم. ولى امروز فرداست که بزند بیرون. بهمن جابهجا کردهایم. شوخى که نیست.
انتهای پیام/