وقتی خون شیعه و سنی کرد مخلوط شد
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، محمد الله مرادی در نشریه اینترنتی اخوت نوشت:
شهید بهزاد همتی، بخشدار دیواندره و شیعه بود. شهید محمدی، شهردار دیواندره و سنی بود. هر دو خادمان واقعی مردم و انقلاب بودند و واقعاً تلاش میکردند تا زندگی راحتی برای مردم مهیا کنند. ضدانقلاب هر دو را گرفت و بعد هم با هم سرشان را برید و خونشان مخلوط با هم جاری شد. در سخنرانی مراسم شهادتشان، به مردم منطقه که آنها را خیلی دوست داشتند گفتم: چه کسی میتواند خون این دو را از هم جدا کند و بگوید که کدام یک به
شهید بروجردی به سمت او رفت و در میان راه کلتش را باز کرد و به عقب پرت کرد که من روی هوا گرفتمش. آن مرد را در آغوش گرفت و سینهاش را بوسید و گفت: از شجاعتت خوشم آمد مرد. حالا یک کشتی با ما میگیری؟! روی او را بوسید و شروع کرد به بستن دکمههای پیراهنش. مرد، خجالت زده گفت... |
بهشت میرود و کدام یک نمیرود؟! چه کسی اختلاف مذهبی را باور میکند؟! خدا میداند که اینها فرزندان امام بودند و به فرمان او حرکت میکردند. اینهایی که نمیتوانند این وضعیت را ببینند به دروغ بر اختلافات مذهبی و قومی تکیه میکنند. آنها که الان به غلط تصور میکنند پاسدارها در منطقه محبوبیت ندارند و باید متملقان جبهه ندیده را جایگزین آنها کرد باید بیایند و ببینند که مردم، آنهایی را که میدانند با آنها صادقاند و به خاطر خدا به آنها خدمت میکنند را چطور تقدیس میکنند.
از این افراد داشتهایم و هنوز هم داریم. شهید پرویز کاک سوندی، ابا حبیب، شهید عثمان فرشته، مرحوم حاج میکاییلی که به زعم من مرگش هم شهادت بود، اینها روستاهایی را پاک سازی کردند که پر از ضد انقلاب بود. شهید سعید ورمرزیار، کاک جمیل، شهید عبدالله رحیمی، حاج ابراهیم، بهزاد همتی، شهید شهسواری که از بس زیبا بود بچهها جمیل صدایش میکردند. امام میدانست که روزی اینها فراموش میشوند که تذکر داد: نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند!
اثر معنویت و اخلاص شهید بروجردی
یک روستای ضدانقلاب (در منطقه سقز) را با سختی بسیار پاک سازی کردیم و مردم را خبر کردیم تا جمع بشوند و من با بلندگو دستی برایشان حرف زدم و گفتم که گول ضدانقلاب را نخورند و خدمات جمهوری اسلامی را یادآور شدم. داشتم حرف میزدم که دیدم یک هلی کوپتر آن طرف ایستاد و یک نفر کلاش به دوش به سمت ما آمد. گفتند بروجردی است. آن، اولین دیدار من با ایشان بود. آمد کنار من ایستاد. قدی بلند، هیکلی تنومند و ریشهای بوری داشت و بسیار پرابهت بود. حرفهایم که تمام شد، گفت: خوب حرف میزنی جوان! با هم کمی گپ زدیم. دیدم نیروها آمادهاند و توپها هم کاشته شدهاند. ترسیدم نکند بخواهد روستا را بزند! گفتم: آقا، چه کار میخواهی بکنی؟ نزنی یک وقت! مردم با کومله فرق دارند. گفت میدانم. نگران نباش یک کاری میکنیم حالا. درست میشه. اجازه میدهی من هم چند کلمه با مردم حرف بزنم؟ گفتم: بفرمایید! شروع به سخنرانی کرد و داشت حرف میزد که یکی از میان جمعیت بلند شد و به زبان کردی فحشش داد و گفت: ما گول شما جاش (مزدور)ها را نمیخوریم و تا پای جان علیه جمهوری اسلامی میجنگیم! گفتم: ترجمه کنم؟ گفت نه، فهمیدم چی گفت. توهین کرد. بعد خیلی آرام گفت: بیا با هم حرف بزنیم! آن روستایی جوابش را نداد؛ یعنی حاضر نبود با او حرف بزند.
بروجردی گفت: تو هم حاضر نباشی، من حرفهایم را میزنم. مرد گفت: با چی؟ با اسلحه؟ بعد دست انداخت و یقهاش را باز کرد و گفت: خب بیا بزن! من ترسی ندارم. شهید بروجردی به سمت او رفت و در میان راه کلتش را باز کرد و به عقب پرت کرد که من روی هوا گرفتمش. آن مرد را در آغوش گرفت و سینهاش را بوسید و گفت: از شجاعتت خوشم آمد مرد. حالا یک کشتی با ما میگیری؟! روی او را بوسید و شروع کرد به بستن دکمههای پیراهنش. مرد، خجالت زده گفت: شما پاسدارها مثل ملائکهاید، حرفهایتان پر از قرآن است. اما من از جاش متنفرم. با دولت مشکل دارم. بروجردی گفت: خب، حالا که ما مثل ملائکهایم، چرا به حرفمان گوش نمیدهی؟ بعد پرسید: اینجا مسجد دارید؟ گفتند: بله! گفت: برویم توی مسجد بنشینیم و حرف بزنیم. جمعیت به سمت مسجد روستا حرکت کردند و بروجردی دست در دست آن مرد میرفت و با او حرف میزد. خدا میداند هنوز به مسجد نرسیده بودیم که دیدم باران اشک از چشمان آن مرد جاری شد. این نبود جز اثر معنویت و اخلاصی که امثال او داشتند. دل وقتی خدایی شد با دشمنت هم خوب رفتار میکنی.
انتهای پیام/