برادر یکی از آتشنشانهای مفقودشده: امیدواریم معجزه اتفاق بیفتد
میثم روحانی، برادر محسن روحانی آتشنشانی که در آتشسوزی پلاسکو مفقود شد دیشب همراه با پدر و مادر و دو برادرش از تالش به تهران آمده. چهرهاش آنقدر شبیه به برادرش است که آتشنشانها همین که او را از دور میبینند جلو میآیند و او را در آغوش میکشند و اشک میریزند. حرفی ندارند. شاید قرار است یک دقیقه دیگر، یک ساعت دیگر، یک شب دیگر انتظار تمام شود و مفقود شدهها را از زیر پشتههای آهن بیرون بیاورند.
میثم برادر محسن روحانی درباره این اتفاق صحبت کرد.
آخرین تماس شما و خانوادهاش بااو چه ساعتی بود؟
قبل از ساعت ٤ صبح. بعد از آن هر چه با او تماس گرفتیم جواب تلفنش را نداد. از خانمش و دوستانش که پرس و جو کردم گفتند به پلاسکو اعزام شده و جواب تلفنش را نمیدهد.
از دیشب که به تهران آمدید برای پیگیری موضوع به پلاسکو هم رفتید؟
من در تالش آتشنشان هستم. امروز صبح (دیروز) با دوتا از برادرهایم به پلاسکو رفتم و کارت آتشنشانیام را نشان دادم اما من را راه ندادند. اصلا قبول نکردند وارد آنجا شوم. گفتند خودشان هر خبری بود با تلفن به ما میدهند.
همسر برادرتان چطور از ماجرا باخبر شد و الان چه حالی دارد؟
خبر آتشسوزی پلاسکو همان روز همهجا پیچید و آنها هم خبردار شدند و آمدند جلوی پلاسکو. همسر برادرم منتظر است. راستش هنوز هیچ کس نمیداند محسن به خانه میآید یا نه. برادرم یک دختر ٤ ساله دارد که اسمش مهساست. دیروز عصری خیلی بیتابی پدرش را میکرد. هیصدایش میکرد و میگفت بابام کجاست؟ بچههای این دوره و زمانه باهوش هستند و همهچیز را خیلی خوب متوجه میشوند. میدانم که فهمیده بود. نگرانی و بیتابی بقیه را میدید و برای خودش گوشهای مینشست و گریه میکرد. اما هر چه تقدیر باشد همان میشود. دست ما نیست خدا خودش باید درست کند. باید معجزه اتفاق بیفتد تا همهچیز درست شود.
چه شد که شما دو برادر شغل آتشنشانی را انتخاب کردید؟
ما اصالتا تالشی هستیم. پدرم در تالش آتشنشان بود و ما هم شغلش را ادامه دادیم. برادرم هم با من در بخش ایمنی و بهداشت آتشنشانی تالش کار میکرد. تا اینکه ازدواج کرد و تصمیم گرفت به تهران بیاید. روزهای اول آمدنش به تهران بود به ما زنگ زد و با خوشحالی گفت در روزنامه دیده که شهرداری برای سازمان آتشنشانی نیرو میگیرد. برادرم فیزیک بدنیاش خوب بود. به خاطر همین خیلی زود استخدامش کردند.
آخرین خاطرهای که از او دارید چه بود؟
من و برادرم هر دو آتشنشان هستیم. اما معمولا حریقهایی که در شهرستان اتفاق میافتد نسبت به تهران خیلی کمتر است. خطراتی که او در ماموریتهای تهران با آن مواجه میشد خیلی بیشتر از شهرستان است. از آنجا که خاطرات کاری ما همیشه با خطر همراه است سعی میکنیم خانوادههایمان کمتر بدانند تا آرامش بیشتری داشته باشند. ما در جمعهای خانوادگی سعی میکنیم شاد باشیم تا خانوادههایمان هم با ما شاد باشند؛ سختیها و خطرهای کارمان آنها را اذیت نکند. ما اگر در خانههایمان هم از کار صحبت کنیم دیگر روح و روانی برای زندگی برایمان نمیماند.
نمیتوانم توی خانه بنشینم و آرام بگیرم
میثم روحانی لباس سیاه پوشیده و از گوشه ایستگاه تکان نمیخورد. یکی از آشنایان قدیمیشان که آتشنشانها را هم میشناسد به او دلداری میدهد و دستش را میگیرد و میگوید که به خانه برود. میگوید که ایستادن در ایستگاه دردی را درمان نمیکند. میگوید که آتشنشانهای توی پلاسکو شمارهشان را دارند و دو ساعت به دو ساعت همه خبرها را میدهد. میگوید که اگر خبری شود با هم به پلاسکو میروند. اما میثم گوشش به این حرفها بدهکار نیست. لحظهای چشمهایش را روی هم میگذارد و بغض میکند. بعد لبخند میزند. غوغای توی دلش به چشمهایش ریخته و همه این را میبینند. میگوید: «من خودم آتشنشان هستم و همهچیز را میدانم. درست است تسلی خاطر اینجا نیست. اما من نمیتوانم توی خانه بنشینم و آرام بگیرم.»
روایت دوم: شادی پیرمرد
در ایستگاه امام حسین عکس بزرگی از بهنام میرزاخانی را به دیوار چسباندهاند. او تنها آتشنشانی است که در این ایستگاه فوت شده و خانوادهاش هم خبر دارند. اینجا هم مردم یکی یکی با دستههای گل و شمع میآیند و ابراز همدردی میکنند. میان مردم پیرمردی با عصا، پریشان و مضطرب که پالتوی بلند کرم رنگ پوشیده وارد ایستگاه میشود و به اتاق نگهبانی میرود. خمیدگی پشتش قدش را کوتاه نشان میدهد. سرش را بالا میآورد و با چشمهای پریشان از ماموران آتشنشانی با اضطراب و استرس و صدای لرزان میپرسد: «بهنوش، بهنوش اینجاست؟ دو روزه بهش زنگ میزنیم جواب نمیده. من عموش هستم.»
ماموران میگویند «ما بهنوش نداریم.»
پیرمرد دوباره تکرار میکند «بهروز.»
یکی از مامورها بهروز را زودتر از بقیه میشنود و میگوید: «بهروز را میگه. آره حاج آقا بهروز حالش خوبه. سر کاره نتونسته بهتون زنگ بزنه.»
صورت پیرمرد غرق خنده میشود. انگار که دنیا را به او دادهاند. میگوید: «زندهاس؛ زنده اس.» چند بار سرش را تکان میدهد و سرش را رو به آسمان میگیرد و میگوید: «خدایا شکرت» عصایش را به زمین میزند و بلند میشود که برود. مامورها از او میخواهند کنارشان بنشیند و چای بخورد اما پیرمرد میخواهد برود. مامورها میخواهند او را برسانند. اما پیرمرد میگوید که خانهاش نزدیک است و زود میرسد. اصرارهای ماموران جواب نمیدهد و پیرمرد شاد و خوشحال پیادهروی خیابان امام حسین را پیش میگیرد و میرود.
انتهای پیام/