مردم در حوالی پلاسکو چه میگفتند؟
پشت نوار خطر بیلهای مکانیکی آوار برمیدارند، این سو جمعیتی به تماشا آمده، چندقدم آن سوتر احمد پیادهراه را جارو میکشد؛ دو ماه پیش از بدخشان به نیت کار آمده. سحر که پلاسکو آتش گرفت، او هنوز در خواب بود. ساعتی بعد از اتاقکش نزدیک ساختمان پلاسکو بیرون زد و ساعتهای کار او حالا بعد از ١٢ ساعت تمام نشده. وقتی پلاسکو کمر خم کرد و فروریخت احمد تماشاگر این صحنه نبود. صدای جارو در هیاهوی نیمهشب خیابان جمهوری گم است «در افغانستان هر روز یک انفجار میدیدم. اینجا آرام است.»
کد خبر : 152418
به گزارش گروه رسانه های دیگر خبرگزاری آنا، روزنامه شهروند وضعیت دردناک حوالی ساختمان پلاسکو را توصیف کرد و نوشت: جمعیت، سربازان پشت نوار خطر را کلافه کردهاند «میخواهیم برویم تو ببینیم چه خبر است». احمد بدخشانی جارو میزند و پیش میرود. کار این راسته که تمام شود به اتاقش برمیگردد؛ پشت نوار خطر.
خیابانهای منتهی به پلاسکو شلوغ است؛ انگار روزهای آخر اسفند است و بازار شب عید اما انبار پوشاک شب عید در ساعتهایی که بر جمهوری گذشته خاکستر شده.
در خیابان لالهزار سه سرباز پابهپا میشوند و به کرکره مغازه و تابلوی راهنمایی تکیه میدهند. از اصرار خسته شدهاند. با صدایی نه چندان بلند مردان و زنانی را که پشت نوار ایستادهاند، خطاب میکنند. «چرا نمیرید خونه از تلویزیون ببینید؟ برید سینما.»
ساعت ١٢ و ١٥ دقیقه شب است. محمد همراه زن و دخترکش از خیابان نیرو هوایی آمده به تماشا. «نمیشه بریم تو؟» سرباز حوصله ندارد. رو برمیگرداند.
محمد چشم میدوزد به ته خیابان که نور چراغ آمبولانس و چند خودروی آتشنشانی پیداست. چشمها را تنگ میکند. زن و دختر رد نگاه مرد را دنبال میکنند. چند جوان شوخیکنان بیخیال این بنبست میشوند و میروند. موتورها لای خودروها پیچوتاب میخورند و در کوچه پسکوچهها گم میشوند.
مرد و زن جوانی با یکی از مامورها بحث میکنند. «چرا نمیگذارید بریم تو. همه چیزمان آنجاست.»
مامور است و معذور. زن و مرد عقب مینشینند.
«واقعا آنجا مغازه دارید؟»
نه این دوستمون مغازه داره. رفته تو. ما هم میخواستیم که بریم.
همه خیره در سیاهی. جای برج فروریخته در آسمان خالی است.
جمعیت تازهنفس از راه میرسد. سوالها و جوابها همان است.
چراغ کیوسک روزنامهفروشی روشن است. با تلفن همراه حرف میزند و جواب مشتری را هم میدهد. همه یک چیز میخواهند، سیگار. دو نخ و سه نخ و هشت نخ و یک بسته و دو بسته. سیگارها به محض به دست رسیدن روشن میشوند. مشتریها امشب بیشتر از همیشهاند. شبهای دیگر اینجا پشت دخل چرت میزد و انتظار میکشید. دستها و پولها به سمتش دراز شده. دوهزار تومان شارژ همراه اول، کیک، شکلات، سیگار، سیگار، سیگار.
«آقا خیابانها از این طرف بسته است، راه نداره؟»
«نه، نداره.»
«فکر میکنی فردا روزنامهها پلاسکو را تیتر میکنند؟»
«فردا؟ فردا جمعه است؟ اما شنبه همه مینویسند.»
مردها در خیابانها پرسه میزنند و سیگار دود میکنند.
یک خیابان، یک حادثه، چند زخم
ساعت یکونیم بامداد، پنجمین پیام از خانوادههای کوهدشتی میرسد. آنها معروف شدهاند به خانواده حادثه سعادتآباد. حادثهای که هشتسال پیش ١٧ جوان را از ١٧ خانواده و سه طایفه آزادبخت و نورعلی و قرعلیوند گرفت.
«برای بازماندگان پلاسکو: دوستان و هموطنان عزیز؛ تمامی این واکنشهای احساسی و تمام این همدردیهای لحظهای فقط و فقط تا چند روز آینده ادامه دارد و بعد از آن شما هستید و یک دنیا درد و تنهایی، شما هستید و یک دنیا اندوه و حسرت هر چند عزیزان من و شما قهرمانانه رفتند و از خود گذشتند برای دیگران. متاسفانه ما آخرین قربانیان نخواهیم بود و ساختمان مرگ دیگری در کمین خواهد بود و باز هم غروب تهران غمانگیز خواهد بود.»
صبح دهم تیر ٨٧ آپارتمان نیمهویران هفتطبقهای در بلوار فرهنگ سعادتآباد تهران فروریخت و ١٧ نفر از کارگران در آن زندهبهگور شدند. هشتسال گذشته اما هر حادثه فروریختنی در تهران، حتی شنیدن کلمه سعادت طعم دهانشان را تلخ میکند.
حسین نورعلی، دانشجوی علوم دینی و مجرد بود. علیحسین و سعید یوسفیان پدر و پسر بودند. حسین پیریهاشم آبادی ۱۸ ساله بود و مجرد. بهرام و مهران پیرزاده نور. هوشمند منصوری، دانشجوی الهیات، تازه داماد. افشار و عابدین سعادتی ۲۴ و ۲۹ ساله و مجرد. احسان و موسی آزادبخت هر دو ۲۰ ساله پسرعمو بودند. یحیی و فریبرز سعادتی آزادبخت ۲۶ و ۲۴ ساله. میثم قاسمی و علی ابدالی، نامزد میثم تا مدتها باور نمیکرد که شریک زندگی آیندهاش برای همیشه رفته است.
«سلام، داستان سعادتآباد به یک شکل دیگری در تهران اتفاق افتاد، واکنش بهظاهر مسئولانه، واکنشهای احساسی، عکسهای سلفی، شایعات بیپایه، نامهنگاریها، جلسات و... همه و همه برای من تداعی خاطرات تلخ سعادتآباد است، اما چیزی که همیشه فراموش میشود علل و ریشه این داستانهای تلخ است. به راستی کی و چه وقت این مسائل باید کنترل بشه؟ اگه چنین سازههایی خطرناکند، چه موقع باید رفع خطر بشه؟ چندین خانواده دیگر باید بیسرپرست بشن تا شهردار محترم درس عبرت بگیرن؟ چه قدر دردناک است که شهردار ادعا میکند از ساعت ۸ در جریان حادثه بوده اما...»
پیام دیگری میرسد: «این نه اولین ساختمان است و نه آخرین.»
و چند سوال که در همه پیامها مشترک است: «آیا بعد از ۸سال علل حادثه سعادتآباد مشخص شد؟ مقصران چه کسانی بودن؟ در اون حادثه شهرداری چه نقشی داشت؟ با بازماندگان در روزهای آخر چه برخوردی شد؟ اجساد را با چه شرایطی تحویل خانوادهها دادن؟ بعد از جریان سعادتآباد چه تدابیری برای عدم تکرار این حوادث اندیشیده شد؟ آیا آمار دقیقی از ساختمانهای مشابه هم دارن؟»
حادثه پلاسکو برای چند خانواده دیگر هم زخمی است که دهان باز میکند. خانواده دو زنی که درست سهسال پیش در همین روز و ساعت یعنی ٣٠ دیماه ٩٢ در حادثه حریق ساختمان پنج طبقه تجاری - اداری جان دادند. بعد از این حادثه، حسن روحانی در نامهای به عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر کشور وقت را موظف کرد تا در اسرع وقت به موضوع رسیدگی کند و گزارشی از این حادثه تاسفبار ارایه دهد.
شب دلهره
ماه پارهای آتش است در آسمان غبارآلود تهران. دودی در آسمان جریان دارد. در شرق پلاسکو در خیابان جمهوری، تقاطع سعدی، جمعیت بیشتر است. اغلب خانوادگی آمدهاند. صدای مردی که پشت بلندگو فریاد میزند گرفته. «بروید عقب، آقای محترم نایست اینجا. بفرمایید. خطرناکه، حرکت کنید.»
«آتشنشانها رو درآوردن؟»
خودروها پشت سر هم بوق میزنند.
« میشه رفت تو؟»
زن میپرسد؛ خطابش به همه کسانی است که کنارش ایستادهاند.
«برای چی میخواهید بروید داخل محوطه؟»
«همینجوری. چرخ زدیم و آمدیم اینجا.»
خبر را ساعت ١٠ صبح شنیده و از شبکههای اجتماعی و خبری دنبال کرده و حالا که ساعت یک بامداد جمعه است اینجاست. همراه با مادر و خواهرش از پاسداران آمده.
خیابانهای منتهی به پلاسکو روز پرجمعیتی را به شب رسانده. امروز بارها و بارها از مردم خواستهاند به خیابان نیایند تا امدادرسانی ممکن شود.
سه رفیق بازنشسته ترک موتور از راه میرسند. پاسخ ماموران را میشنوند و میایستند به تماشای دود. «این رفیقمون ما رو از سلسبیل بلند کرده آورده اینجا. گفتیم از نزدیک ببینیم.»
«از نزدیک چه چیزی را ببینید؟»
«ببینیم تونستن این آهنها رو بیرون بکشن. سخته، مگه میشه.»
دوستش میگوید: «تا فردا هم نمیذارن کسی بره اون تو.»
«مرد حسابی تا شنبه هم نمیذارن. بیا پشت این مامورها قایم شیم بریم تو.»
«٢٥ نفر هنوز آنجا هستن.»
«آقا خطرناکه حرکت کن. هیچکس رو راه نمیدهیم.»
راننده آمبولانس پشت فرمان چرت میزند. در هجوم بوق خودروها و همهمه مردم به خواب رفته.
«شما کسی را میشناسید از آتشنشانها یا مردمی که ممکن است داخل ساختمان باشند؟»
پسر با حیرت جواب میدهد: «نه، میخواهیم ببینیم. شما برای چی آمدید.»
«من خبرنگارم.»
زنی میآید جلو. «از تلویزیون میدیدم. گفتم الان بیام. اومدم دیدم سیزدهبهدره؛ همه اومدن تفریح.»
«این دود چرا خاموش نمیشه؟»
«آقا حرکت کن. نایست.»
«مردم اینجا بایستند. چهکار به اونها دارند؟»
در میدان حسنآباد اوضاع فرق میکند. جلوی ایستگاه آتشنشانی جمعیتی زن و مرد و کودک ایستادهاند به ردیف و دعا میخوانند. دو مجسمه آتشنشان درحال حمل شلنگ هستند و یکی کودکی را در آغوش دارد. زیر این مجسمهها شمع روشن کردهاند. چشمها همه نمناک است. «یا وجیها عندالله» دختری نشسته روی سکو. میگوید یکی از آتشنشانها دوست نزدیک پسرعمهاش بوده. روحانی کودکی در آغوش دارد و جلو ایستاده و لپتاپی گذاشتهاند پشت میکروفن. جمعیت با صدا همنوا میشوند. «اشفع لنا عندالله».
خودروها میدان قجری را دور میزنند و به ولیعصر میروند. ساعت دو بامداد، شب تهران شلوغی تابستان تعطیل را دارد. یکی از رانندهها مسیر را در گوگلمپ تهران بزرگ جستوجو میکند.
احمد بدخشانی تا این ساعت خیابان را جارو زده و به اتاقک برگشته.
خیابانهای منتهی به پلاسکو شلوغ است؛ انگار روزهای آخر اسفند است و بازار شب عید اما انبار پوشاک شب عید در ساعتهایی که بر جمهوری گذشته خاکستر شده.
در خیابان لالهزار سه سرباز پابهپا میشوند و به کرکره مغازه و تابلوی راهنمایی تکیه میدهند. از اصرار خسته شدهاند. با صدایی نه چندان بلند مردان و زنانی را که پشت نوار ایستادهاند، خطاب میکنند. «چرا نمیرید خونه از تلویزیون ببینید؟ برید سینما.»
ساعت ١٢ و ١٥ دقیقه شب است. محمد همراه زن و دخترکش از خیابان نیرو هوایی آمده به تماشا. «نمیشه بریم تو؟» سرباز حوصله ندارد. رو برمیگرداند.
محمد چشم میدوزد به ته خیابان که نور چراغ آمبولانس و چند خودروی آتشنشانی پیداست. چشمها را تنگ میکند. زن و دختر رد نگاه مرد را دنبال میکنند. چند جوان شوخیکنان بیخیال این بنبست میشوند و میروند. موتورها لای خودروها پیچوتاب میخورند و در کوچه پسکوچهها گم میشوند.
مرد و زن جوانی با یکی از مامورها بحث میکنند. «چرا نمیگذارید بریم تو. همه چیزمان آنجاست.»
مامور است و معذور. زن و مرد عقب مینشینند.
«واقعا آنجا مغازه دارید؟»
نه این دوستمون مغازه داره. رفته تو. ما هم میخواستیم که بریم.
همه خیره در سیاهی. جای برج فروریخته در آسمان خالی است.
جمعیت تازهنفس از راه میرسد. سوالها و جوابها همان است.
چراغ کیوسک روزنامهفروشی روشن است. با تلفن همراه حرف میزند و جواب مشتری را هم میدهد. همه یک چیز میخواهند، سیگار. دو نخ و سه نخ و هشت نخ و یک بسته و دو بسته. سیگارها به محض به دست رسیدن روشن میشوند. مشتریها امشب بیشتر از همیشهاند. شبهای دیگر اینجا پشت دخل چرت میزد و انتظار میکشید. دستها و پولها به سمتش دراز شده. دوهزار تومان شارژ همراه اول، کیک، شکلات، سیگار، سیگار، سیگار.
«آقا خیابانها از این طرف بسته است، راه نداره؟»
«نه، نداره.»
«فکر میکنی فردا روزنامهها پلاسکو را تیتر میکنند؟»
«فردا؟ فردا جمعه است؟ اما شنبه همه مینویسند.»
مردها در خیابانها پرسه میزنند و سیگار دود میکنند.
یک خیابان، یک حادثه، چند زخم
ساعت یکونیم بامداد، پنجمین پیام از خانوادههای کوهدشتی میرسد. آنها معروف شدهاند به خانواده حادثه سعادتآباد. حادثهای که هشتسال پیش ١٧ جوان را از ١٧ خانواده و سه طایفه آزادبخت و نورعلی و قرعلیوند گرفت.
«برای بازماندگان پلاسکو: دوستان و هموطنان عزیز؛ تمامی این واکنشهای احساسی و تمام این همدردیهای لحظهای فقط و فقط تا چند روز آینده ادامه دارد و بعد از آن شما هستید و یک دنیا درد و تنهایی، شما هستید و یک دنیا اندوه و حسرت هر چند عزیزان من و شما قهرمانانه رفتند و از خود گذشتند برای دیگران. متاسفانه ما آخرین قربانیان نخواهیم بود و ساختمان مرگ دیگری در کمین خواهد بود و باز هم غروب تهران غمانگیز خواهد بود.»
صبح دهم تیر ٨٧ آپارتمان نیمهویران هفتطبقهای در بلوار فرهنگ سعادتآباد تهران فروریخت و ١٧ نفر از کارگران در آن زندهبهگور شدند. هشتسال گذشته اما هر حادثه فروریختنی در تهران، حتی شنیدن کلمه سعادت طعم دهانشان را تلخ میکند.
حسین نورعلی، دانشجوی علوم دینی و مجرد بود. علیحسین و سعید یوسفیان پدر و پسر بودند. حسین پیریهاشم آبادی ۱۸ ساله بود و مجرد. بهرام و مهران پیرزاده نور. هوشمند منصوری، دانشجوی الهیات، تازه داماد. افشار و عابدین سعادتی ۲۴ و ۲۹ ساله و مجرد. احسان و موسی آزادبخت هر دو ۲۰ ساله پسرعمو بودند. یحیی و فریبرز سعادتی آزادبخت ۲۶ و ۲۴ ساله. میثم قاسمی و علی ابدالی، نامزد میثم تا مدتها باور نمیکرد که شریک زندگی آیندهاش برای همیشه رفته است.
«سلام، داستان سعادتآباد به یک شکل دیگری در تهران اتفاق افتاد، واکنش بهظاهر مسئولانه، واکنشهای احساسی، عکسهای سلفی، شایعات بیپایه، نامهنگاریها، جلسات و... همه و همه برای من تداعی خاطرات تلخ سعادتآباد است، اما چیزی که همیشه فراموش میشود علل و ریشه این داستانهای تلخ است. به راستی کی و چه وقت این مسائل باید کنترل بشه؟ اگه چنین سازههایی خطرناکند، چه موقع باید رفع خطر بشه؟ چندین خانواده دیگر باید بیسرپرست بشن تا شهردار محترم درس عبرت بگیرن؟ چه قدر دردناک است که شهردار ادعا میکند از ساعت ۸ در جریان حادثه بوده اما...»
پیام دیگری میرسد: «این نه اولین ساختمان است و نه آخرین.»
و چند سوال که در همه پیامها مشترک است: «آیا بعد از ۸سال علل حادثه سعادتآباد مشخص شد؟ مقصران چه کسانی بودن؟ در اون حادثه شهرداری چه نقشی داشت؟ با بازماندگان در روزهای آخر چه برخوردی شد؟ اجساد را با چه شرایطی تحویل خانوادهها دادن؟ بعد از جریان سعادتآباد چه تدابیری برای عدم تکرار این حوادث اندیشیده شد؟ آیا آمار دقیقی از ساختمانهای مشابه هم دارن؟»
حادثه پلاسکو برای چند خانواده دیگر هم زخمی است که دهان باز میکند. خانواده دو زنی که درست سهسال پیش در همین روز و ساعت یعنی ٣٠ دیماه ٩٢ در حادثه حریق ساختمان پنج طبقه تجاری - اداری جان دادند. بعد از این حادثه، حسن روحانی در نامهای به عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر کشور وقت را موظف کرد تا در اسرع وقت به موضوع رسیدگی کند و گزارشی از این حادثه تاسفبار ارایه دهد.
شب دلهره
ماه پارهای آتش است در آسمان غبارآلود تهران. دودی در آسمان جریان دارد. در شرق پلاسکو در خیابان جمهوری، تقاطع سعدی، جمعیت بیشتر است. اغلب خانوادگی آمدهاند. صدای مردی که پشت بلندگو فریاد میزند گرفته. «بروید عقب، آقای محترم نایست اینجا. بفرمایید. خطرناکه، حرکت کنید.»
«آتشنشانها رو درآوردن؟»
خودروها پشت سر هم بوق میزنند.
« میشه رفت تو؟»
زن میپرسد؛ خطابش به همه کسانی است که کنارش ایستادهاند.
«برای چی میخواهید بروید داخل محوطه؟»
«همینجوری. چرخ زدیم و آمدیم اینجا.»
خبر را ساعت ١٠ صبح شنیده و از شبکههای اجتماعی و خبری دنبال کرده و حالا که ساعت یک بامداد جمعه است اینجاست. همراه با مادر و خواهرش از پاسداران آمده.
خیابانهای منتهی به پلاسکو روز پرجمعیتی را به شب رسانده. امروز بارها و بارها از مردم خواستهاند به خیابان نیایند تا امدادرسانی ممکن شود.
سه رفیق بازنشسته ترک موتور از راه میرسند. پاسخ ماموران را میشنوند و میایستند به تماشای دود. «این رفیقمون ما رو از سلسبیل بلند کرده آورده اینجا. گفتیم از نزدیک ببینیم.»
«از نزدیک چه چیزی را ببینید؟»
«ببینیم تونستن این آهنها رو بیرون بکشن. سخته، مگه میشه.»
دوستش میگوید: «تا فردا هم نمیذارن کسی بره اون تو.»
«مرد حسابی تا شنبه هم نمیذارن. بیا پشت این مامورها قایم شیم بریم تو.»
«٢٥ نفر هنوز آنجا هستن.»
«آقا خطرناکه حرکت کن. هیچکس رو راه نمیدهیم.»
راننده آمبولانس پشت فرمان چرت میزند. در هجوم بوق خودروها و همهمه مردم به خواب رفته.
«شما کسی را میشناسید از آتشنشانها یا مردمی که ممکن است داخل ساختمان باشند؟»
پسر با حیرت جواب میدهد: «نه، میخواهیم ببینیم. شما برای چی آمدید.»
«من خبرنگارم.»
زنی میآید جلو. «از تلویزیون میدیدم. گفتم الان بیام. اومدم دیدم سیزدهبهدره؛ همه اومدن تفریح.»
«این دود چرا خاموش نمیشه؟»
«آقا حرکت کن. نایست.»
«مردم اینجا بایستند. چهکار به اونها دارند؟»
در میدان حسنآباد اوضاع فرق میکند. جلوی ایستگاه آتشنشانی جمعیتی زن و مرد و کودک ایستادهاند به ردیف و دعا میخوانند. دو مجسمه آتشنشان درحال حمل شلنگ هستند و یکی کودکی را در آغوش دارد. زیر این مجسمهها شمع روشن کردهاند. چشمها همه نمناک است. «یا وجیها عندالله» دختری نشسته روی سکو. میگوید یکی از آتشنشانها دوست نزدیک پسرعمهاش بوده. روحانی کودکی در آغوش دارد و جلو ایستاده و لپتاپی گذاشتهاند پشت میکروفن. جمعیت با صدا همنوا میشوند. «اشفع لنا عندالله».
خودروها میدان قجری را دور میزنند و به ولیعصر میروند. ساعت دو بامداد، شب تهران شلوغی تابستان تعطیل را دارد. یکی از رانندهها مسیر را در گوگلمپ تهران بزرگ جستوجو میکند.
احمد بدخشانی تا این ساعت خیابان را جارو زده و به اتاقک برگشته.
انتهای پیام/