ایران و افغانستان مثل زن و شوهر هستند!
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا به نقل از مهر، علاقه به خوشنویسی آنقدر به تاروپودش رفتهاست که هرکدام از تابلوهای روی دیوار را با ذوق و شوق زیادی نشان میدهد و هربار که از زندگیشخصیاش تعریف میکند میگوید:«من هرچه دارم از خوشنویسی و به برکت آن است.» از روزی که پایش را به ایران میگذارد گویی خوشنویسی دستش را میگیرد و با خود بالا میبرد تا جوان مهاجر افغانستانی که ۲۰ سال پیش در کنار بساط کفاشی اش در خیابان خط مینوشت، امروز یکی از استادان به نام کشور باشد. زندگی پرفراز و نشیب استاد محمد مهدی میرزایی ومحبت به حد و حصرش به فرهنگ و هنر باعث شد ساعاتی مهمان او در گالری خوشنویسی اش در شمال تهران شویم و بخواهیم از زندگی، هنر و شعر برایمان حرف بزند.
برای تمرین خوشنویسی کاغذ نداشتم
«محمد مهدی میرزایی» متولد ۱۳۵۳ در ولایت غزنین و شهر جاغور افغانستان است. ولایت میان مردم افغانستان به معنی همان استان است. آقای میرزایی در خانوادهای مذهبی بزرگ شده طوری که چندتن از برادرانش حافظ کل قرآن بودند و یکی از برادرانش از رزمندگان جنگ تحمیلی ایران و عراق است. او درباره دوران کودکی و خانوادهاش میگوید:« پدرم در زمان کودکی مباحث مذهبی را به ما عملی یاد میداد. گاهی یک سری از روضههای منتهی آمال را همراه با شعر میخواند و من دیدم که اشک از لابهلای محاسن مبارکش میریخت. آن زمان کودک بودم و متوجه نمیشدم اما این رفتار او محزونم میکرد. وقتی به کربلا مشرف شدم و مقامات اهل بیت را زیارت کردم. تمام آن روضهها برایم زنده شد برای همین همه زیارتهایم را به پدر مرحومم هدیه کردم.»
هنر و خوشنویسی از همان کودکی در نهاد آقای میرزایی ریشه میکند و این علاقه طوری در او پا میگیرد که حتی نداشتن کاغذ و زندگی در یک منطقه محروم نمیتواند مانع رشد او شود:« یکی از برادرانم که از رزمندگان جنگ تحمیلی است در آن دوران ایران بود. خودش در سال ۶۳ مدرک ممتاز خوشنویسی را از انجمن خوشنویسان گرفته بود. زمانی که به افغانستان برگشت کتابهایی را از ایران می آورد و من از همین طریق با اکثر خوشنویسان ایران آشنا شدم. از روی کتاب هم مدام سرمشق مینوشتم. ما منطقه محرومی بودیم که کاغذ نداشتیم. از نجاری یک تخته های جوبی گرفته بودیم که آن را چرب کرده بودیم و رویش مینوشتیم. وقتی که پر میشد دوباره با آب آن را پاک میکردیم و دوباره مینوشتیم.»
در خیابان خط مینوشتم
آقای میرزایی بعد از گرفتن دیپلم به ایران می آید تا علاقه مندی هایش را راحت تر دنبال کند او درباره مهاجرتش به ایران میگوید:« پدرم راضی نبود که به ایران بیایم. می گفت اگر دوتا چیز را عملی کنی راضی به رفتنت میشوم. اینکه هنر و درس را جدی بگیری. الحمدلله همینطور هم شد و به لطف دعای پدر و مادرم در هردو زمینه پیشرفت کردم. اما خیلی سخت بود. بعد از مهاجرت به اینران در خیابان واکس میزدم و کار کفاشی، بنایی و حتی سنگکاری کردم. یادم می آید در خیابان کنار کفاشی خط مینوشتم. همسایهها و خانمهای محله همه با تعجب مرا نگاه میکردند و سعی داشتند کمکم کنند. راهنماییهایشان باعث شد دوستان بسیار خوبی پیدا کنم و به جاهای مختلفی معرفی شوم. یکی از دوستان گفت:قرآن بلدی؟ گفتم: بله و شروع کردم قرآن را ساده خواندن. بعد از آن او مرا به کلاسهای استاد قصری زاده فرستاد تا آموزش قرآن ببینم. سرکلاس که رفتم یکی از بچهها خیلی خوب قرآن خواند. از او پرسیدم چقدر کار کردی تا اینطوری بخوانی؟ گفت ۷ ماه است. به خودم گفتم من باید خیلی کوتاهتر از این حرفها این کار را انجام ده. اما بعد از ۹ ماه تازه توانستم کمی شبیه عبدالباسط بخوانم. شرکت در این کلاسها مرا با عالمان مذهبی زیادی آشنا کرد که بسیار در زندگیام تاثیرگذار بودند.»
همه زندگیام را مدیون خوشنویسی هستم
علاقه به خوشنویسی آقای میرزایی را به همه جا میکشد طوری که خودش میگوید هرچه دارد از این هنر مقدس دارد. بعد از قرآن پایش به یک شرکت نقشه کشی باز میشود و از آنجا با وزارت بهداشت ارتباط برقرار میکند. خوشنویسی را ادامه میدهد و چندین سال خدمت استاد حمید عجمی چیزهای زیاد به او یاد میدهد:« استاد عجمی چیزهای زیادی به من آموخت. کسی که خط معلی را ایجاد و ثبت کردهاست. این استاد هیچ پولی را بابت تدریس از شاگردانش نمیگرفت و این موضوع را از او یاد گرفتم. ولی متاسفانه کمتر کسی اینطوری است. من درهرجایی که رفتم سخت کار کردم. طوری که برای همه تعجب داشت. عده زیادی از کار در میرفتند و تاسفبار بود. یکبار صدایم در آمد و گفتم مگر شما ایرانی نیستید. قدر مملکتتان را بدانید. به کشورتان خدمت کنید. اما اهمیت نمیدادند. این کار کردن ها برای من برکات زیادی داشت که همه اش را از هنر مقدس خوشنویسی گرفتهام.»
غیرت همسرم به من او را هنرمند کرد!
آقای میرزایی خانواده هنرمندی هم دارد. همسرش «شکیلا عالمی» یکی از تذهیب کاران شناخته شده کشور است و دخترش «فاطمه» در سن نوجوانی نقاشی های بسیار زیبایی دارد:« سن کمی داشتم که با همسرم که از اقوام یکی از دوستانم بود آشنا شدم و باهم ازدواج کردیم. ابتدا کارهای مرا بعضی از همکاران خانم تذهیب میکردند. همیشه گفته ام همسرم را غیرتش هنرمند کرد. اینطوری بود که وقتی میدید خانمهای دیگر خط مرا تذهیب میکنند غیرتش تحریک میشد.(میخندد) برای همین به سمت هنر و تذهیب کشیده شد و در حال حاضر بارها به عنوان ۱۰ زن برتر کشور انتخاب شد. حالا طوری شده است که میگوید اگر خوب ننویسی برایت کار نمیکنم و از من ایراد میگیرد. تاکنون به چند کشور هم دعوت شده و هدایای نفیسی برایش فرستاده اند. دخترم نیز چون در این فضا بزرگ شده استعداد هنری زیادی داشت و به این راه کشیده شد. حالا او هم تابلوهای نقاشی بسیار زیبایی دارد.»
اگر گلستان و بوستان نخواند آن دنیا یقه تان را میگیرند
آقای میرزایی در طول مصاحبه تخته شاسیاش را بغل گرفته است و همانطور که با ما حرف میزند خط مینویسد و همانطور که خط مینویسد شعرها را بلند بلند میخواند. علاقه او به شعر طوری است که میگوید وقتی در خلوتش خط مینویسد با خواندن و نوشتن این اشعار گریه میکند:« مگر میشود در خلوتگاهتان شعرهای بی نظیر حافظ و عطار را بخوانید اشکتان جاری نشود. من با حافظ خیلی دمخور هستم. سالهاست سر سفرهاش مهمانم و خدا رو شکر که با او آشنا شدم. عاشقانه ترین شعرها را هم برای سعدی می خوانم. شاید باورتان نشود ولی من معتقدم اگر کسی ایرانی یا فارس زبان باشد و بوستان گلستان سعدی را نخوانده باشد؛ حتما آن دنیا یقهاش را میگیرند. خداوند قرآن را برای ما فرستاده است و برخی مانند سعدی هم مفاهیم آن را برایمان بازتر کردهاند. ما اگر این مفاهیم را نفهمیم چطور میخواهیم زیباییهای خدا در بهشت را متوجه شویم؟»
شناسنامه نداشتن ما مشکلات زیادی در پی داشته است
در تمام مدت مصاحبه استاد میرزایی درباره علاقه اش به ایران و رفتار برادرانه ایرانیها میگوید. دوست ندارد گلایه کند و میگوید آنقدر ایران را دوست دارد که نخواهد گله کند اما بحث به شناسنامه که باز میشود حرفهای دلش بیرون میریزد:«من ۲۰ سال است که در ایران زندگی می کنم و به یک شخصیت فرهنگی شناخته میشوم اما شناسنامه ندارم. همسرم و دخترم در ایران به دنیا آمدند و شناسنامه ندارند. من در ایران همیشه روزگار خوبی داشتم. ولی نمیتوانم حتی یک سیم کارت اعتباری به نام خودم داشته باشم. حتی کارگاهم به نام خودم باشد. این ها همه درد اس. ولی من همیشه سعی کردهام خوبیها را ببینم. ایران و افغانستان مثل هنر خوشنویسی و تذهیب هستند. مثل زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند. هیچوقت حاضر نیستم روزی قلمم به ضرر این مملکت بچرخد. پیشنهادات زیادی دارم که در کشورهای اروپایی و آمریکایی ساکن شوم. اما نمیتوانم فرزند و همسر من اینجا برای زندگی راحت هستند. ولی این موضوع واقعا درد ماست.»
مرزهای سیاسی بین ایران و افغانستان اهمیتی ندارد
مرز میان دو کشور ایران و افغانستان حالا سالهاست برای آقای میرزایی و خانوادهاش بی معنی است چون معتقدند این روح دو پیکر دارد. برای همین افرادی که مرزکشیهای سیاسی را جدی میگیرند گاهی خاطرات ناراحت کنندهای می سازند:« یک بار یک نفر آمد و گفت: چند بیت از فردوسی برایم مینویسی؟ گفتم: چرا ننویسیم؟ خوب هم مینویسم. دیدم با دقت نگاهم میکند. فهمیدم متوجه افغانستانی بودنم شده است. گفتم چرا اینطوری نگاه میکنی؟ گفت دیدم افغانستانی هستی گفتم شاید برای من که ایرانی هستم خیلی دل به کار ندهی. عصبانی شدم. اشک از چشمهایم جاری شد. گفتم: نادان نمیفهمی که چقدر فردوسی برای ما عزیز است. برای من به عنوان هرمند این حرفها وجود ندارد. وقتی می نویسم دریغ است ایران که ویران شود با همه وجودم مینویسم. دغدغه فردوسی در تاروپود ماهم وجود دارد. آن وقت تو به من میگویی چون افغانستانی هستی ممکن است عرق وطنی نداشته باشی. هنوز هم به چنین نگاهی فکر میکنم دلم میلرزد. ما در گذشته یکی بودیم. سیاست ما را جدا کرد. وقتی فرهنگ یکی است، مرزهای سیاسی چه اهمیتی دارد. ایران و افغانستان را دین اسلام و زبان فارسی به هم پیوند داده است.»
انتهای پیام/