صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۱۵:۴۷ - ۲۰ مهر ۱۳۹۵
حمیدرضا نظری*

اشکی به پهنای تاریخ/ داستانی در سوگ سالار عشق

ای دوست! آیا می شنوی؟! صدای کاروان عاشقان در تشنه ترین و خشک ترین سرزمین خدا را می گویم؛ کاروانی تنها و غریب که چشم به آسمان خون رنگ و چهره نورانی قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاری که در اندیشه زندگی سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آینده نامعلوم کودکانش به سر می برد و...
کد خبر : 124667

به گزارش خبرنگار فرهنگی آنا، داستان کوتاه «اشکی به پهنای تاریخ» به شرح زیر است:


من در قطار مترو کرج- تهران نشسته و به زندگی و تلخی ها و شیرینی های روزگار می اندیشم. قطار همچنان به نرمی به راه خود به سوی پایتخت ادامه می دهد و صدای سوگواران حسین بن علی(ع) و نوای محزون موسیقی از بلندگو، مرا به گذشته ها و سرزمین های دور می برد...


به آرامی گذشت زمان و لحظات و دقایق خود را به دست فراموشی می سپارم و سرم را به شیشه واگن تکیه می دهم و به مناظر اطراف ریل و تپه های مقابلم می نگرم که هر لحظه از دید من دور و دورتر می شوند. لحظاتی بعد، چشمهایم را به روی واگن و ریل و فضای بیرون قطار می بندم و هر زمان از زمین و زمانه خویش بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم و...


گویی اکنون دیگر در قطار مترو حضور ندارم و مسافر شهر بزرگ تهران نیستم؛ ناگهان پرنده خیالم به پرواز در می آید و در آسمان پاک خدا اوج می گیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار می شود؛ اینک دلم می خواهد به زمان و سرزمینی غریب و بسیار دور پرواز کنم تا شاید اشکی به پهنای تاریخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...


***


«اینجا دیگر کجاست؟!...»


کاروان عاشقان از حرکت می ایستد. همه جا بیابان است و خشکی و حسین در اندیشه شناخت این سرزمین گرم و تشنه... امام دستهایش را سایبان چشمها کرده و به مکانی بسیار دور می نگرد؛ جایی که سیاهی می زند و نشان از زندگی و حضور آدمیزاد با خود دارد: «آنجا کجاست ای جماعت؟!»


- غاضریه، فرزند رسول خدا!


- آیا با نام دیگر هم خوانده می شود؟


- آری، نینوا؛ در شرق آن، حائر قرار دارد.


- دیگر؟!


- کربلا!


- کربلا؟!!


امام با شنیدن نام کربلا، به آسمان چشم می دوزد: «همین جاست؛ سرزمین اندوه و بلا همین جاست؛ در این دیارغریب، زمین و زمان به حال ما خواهند گریست...»


صدای زوزه باد، در صحرا می پیچد و با خود نعره وحشیانه هزاران سرباز مسلح را به ارمغان می آورد...


« آنجا را ببینید؛ آن چیست؟!»


- لشکر بی انتهای دشمن است که به این سوی می آید... خدایا! ما را و کودکان مظلوم ما را از شر اینان برهان!...


... مردان تشنه خون، به خیمه های امام و یارانش چشم دوخته اند تا فرمانده بزرگ، ابن سعد فرمان صلح و یا حمله را صادر کند. ابن سعد در فکر است و صدای عبیدالله بن زیاد، در ذهن او بر هر اندیشه ای چیره گشته است:


«تو فرمانروای بزرگی خواهی شد ابن سعد؛ شهر زیبای ری، زنان چشم مست آن دیار...»


ابن سعد پریشان و سردرگم است و حال و روز خود را نمی فهمد:


«به خدا و رسولش در روز رستاخیز چه بگویم؟ چگونه دستم را به خون حسین آلوده کنم؟ چگونه از او برای فرزند معاویه بیعت بگیرم؟»


صدای حسین بن علی(ع) در فضا طنین انداز است که: «ای مردم کوفه! اینک شما را چه شده است؟! آیا شما همان جماعت نیستید که بیعت با مرا پذیرفتید و من و خاندانم را به دیار خود فرا خواندید؟ آیا این هنگامه عظیم، برای کشتن فرزند علی است؟!»


شمر، جلو می آید و در برابر دیدگان همه با لبخندی زهرآگین به سویی اشاره می کند:


«ای حسین! آیا آب فرات را می بینی که چگونه موج می زند و لبان تشنه کودکانت را به خود فرا می خواند؟! به خدا سوگند قطره ای از آن نخواهند چشید تا این که جام مرگ را جرعه جرعه بنوشند!»


ابن سعد به یکباره از جای برمی خیزد و تیری در چله کمان می گذارد و به سوی خیمه امام نشانه می رود:


«ای سپاهیان من! ببینید و به امیر بزرگ، یزید ابن معاویه خبر دهید که اولین تیر را، من به سوی خیمه حسین پرتاب کردم؛ آری من بودم؛ ابن سعد!»


... غوغایی عجیب و خونین سر می گیرد و صدای پای سم اسبان و غریو شادی سواران سپاه یک نبرد نابرابر و ناجوانمردانه، در صحرای کربلا به گوش می رسد و هر لحظه اجسادی پاک بر خاک و خون می غلتند و از هر گوشه ای صدای فریادی جانسوز شنیده و دستهایی به سوی آسمان دراز می شود...


خدایا! این صحرای تشنه در خود چه دارد؟ وزش باد، خون و جنگ و فریاد، تلالو برق شمشیرها، اجساد مطهر کاروان حق و عدالت، صدای شیون زن ها و بچه ها، آفتاب داغ، سرزمین خشک و خنده وحشیانه سربازان؛ سربازانی که با دندان های خون آشام و چشم های دریده، آماده هجوم به خیمه های اهل بیت هستند؛ خیمه هایی که صدای فریاد و فغان زنان و کودکان مظلومش همه دشت خشک کربلا را دربر گرفته است و...


در هیاهوی ستیز حق و باطل؛ ندایی به بلندای تاریخ به گوش می رسد؛ ندایی که شاید بتواند شرف و غیرت آدمیان را به جوش آورد: «هل من ناصر ینصرنی؟»


آیا کسی هست تا حسین را یاری کند؟... آیا کسی به این فریاد و دعوت یاریخواهی او پس از رشادت و شهادت یاران و خویشان و فرزندانش لبیک خواهد گفت؟ آیا...


و اینک امام یکه و تنها به میدان می آید... ابن سعد وحشت زده به طرف سواران خود فریاد می زند:


«شتاب کنید نگهبانان؛ حسین به میدان می آید!»


سربازان خود را به عرصه پیکار می رسانند تا با قافله سالار به نبرد بپردازند. ابرها به جنب و جوش در می آیند و گویی آسمان می خواهد بر خاک تشنه ببارد... در میدان کارزار، فریاد شیهه اسبان و هیاهو و غوغای سپاه خصم و صدای چکاچک شمشیرها، دل آسمان را می شکافد و... به یکباره ضربه ای بر پشت امام می نشیند و بلافاصله چند نیزه در بدنش فرو می رود و از خیمه ها، صدای فریاد جانسوز حضرت زینب (س) بر خاک خونین کربلا، به گوش می رسد:" برادرم؛ حسین!..."


ابن سعد نمی تواند چنین صحنه ای را باور کند: «حسین و شکست؟! حسین و زانو زدن بر خاک؟! حسین و مرگ؟!»


شمر در حالی که شمشیری به دست دارد، از کنار ابن سعد می گذرد تا خود را به صحنه کارزار برساند.


«" کجا می روی شمر؟»


- به سراغ حسین!


- حالا که توانی در بدن ندارد؟!


صدای قهقهه وحشیانه شمر، بر صحرای مصیبت و بلا، مُهر سکوت می زند: «من با سر او کار دارم!»


شمر سپاهیان را کنار می زند و به چهره خون آلود حسین می نگرد. سپس در حالی که زانو می زند، شمشیر را زیر گلوی مبارک امام می گذارد و... به ناگهان صدای رعب انگیز رعد، زمین و زمان را به لرزه درمی آورد و همه جا رنگ خون به خود می گیرد و چند صدا به طور همزمان، نام "حسین" را فریاد می زنند...


صدا به گونه ای است که انگار تمام عالم، فریاد می زند...


***


... صدایی از همین نزدیکی ها مرا به خود می آورد و زمان حال را به من یادآور می شود: «آقا! پیاده نمی شی؟!»


- چی شده؟! من کجام؟!


- چیزی نشده؛ ما به آخر خط رسیدیم و شما باید مثل بقیه مسافرا از قطار خارج بشین!


متصدی سکوی ایستگاه مترو تهران است که...


پس از تشکر و خداحافظی با او، از فضای مترو خارج و وارد پیاده رو خیابان می شوم تا در دریایی از آدم های بزرگ ترین شهر سرزمینم، در سوگ سالار شهیدان برای همیشه و تا به ابدیت، خون بگریم و...


ای دوست! آیا می شنوی؟! صدای کاروان عاشقان در تشنه ترین و خشک ترین سرزمین خدا را می گویم؛ کاروانی تنها و غریب که چشم به آسمان خون رنگ و چهره نورانی قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاری که در اندیشه زندگی سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آینده نامعلوم کودکانش به سر می برد و...


گویی اکنون دیگر در بزرگ ترین شهر سرزمینم نیز حضور ندارم و با عصرخویش، فاصله ها دارم؛ باز هم دلم می خواهد پرنده خیالم به پرواز درآید و درآسمان پاک خدا اوج بگیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار شود؛ اینک می خواهم به زمان و سرزمینی غریب و بسیار دور پرواز کنم تا شاید اشکی به پهنای تاریخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...


انتهای پیام/

برچسب ها: حمیدرضا نظری
ارسال نظر