صفحه نخست

آموزش و دانشگاه

علم‌وفناوری

ارتباطات و فناوری اطلاعات

سلامت

پژوهش

علم +

سیاست

اقتصاد

فرهنگ‌ و‌ جامعه

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

هومیانا

پخش زنده

دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
۰۹:۴۶ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
حمیدرضا نظری*

دری به روی دوست/ به مناسبت سال‌روز آزادی اُسرا

پس تو کجا هستی پسرم؟! همه یارانت به خانه هایشان بازگشتند، اما تو مدتی است که مرا فراموش کرده ای و هیچ خبری از سلامتی خود نمی دهی!... پسرجان! مگر نمی دانی که پدرپیرت، بیش از این تحمل انتظار را ندارد؟!...
کد خبر : 110215

از پدر به جمال
از بیستون ( کرمانشاه ) به...
15 شهریور1369
(نامه‌ای که هرگز ارسال نشد)


... پس تو کجا هستی جمال؟! چرا دیگر نمی آیی بابا؟! شاید ساز مرا قبول نداری و فکر می کنی که چون هفت سال است دفتر و قلم مدرسه را کنار گذاشته و بازنشسته و خانه نشین شده ام، دیگر نمی توانم حرف دلت را بفهمم؟... شاید هم خیال می کنی که پیر شده ام و دستهای لرزانم، دیگرتوانِ به صدا درآوردن این سازِ کهنه ی روی دیوار اتاقت را ندارند، اما نه جمال! تو اشتباه می کنی؛ پدرت باز هم می تواند با انگشتانش، تارهای این تنبور قدیمی را به لرزش درآورد و صدای عشق را به بالاترین نقطه کوه عظیم بیستون و به گوش شیرین و فرهاد عاشق برساند...


پسرم! چند شب پیش، باز هم به سراغ آن نوشته ات رفتم، همان نوشته ناتمام قبل از اسارت که خیلی دوستش داشتی و می خواستی روی صحنه اجرایش کنی. می دانی که کدام را می گویم؛ نمایشنامه دری به روی دوست؛ همان متن پر احساس که موضوعش را با انتظار شروع کرده ای؛ انتظار شیرینی که نمی دانم چرا برای اولین بار، منقلبم کرد و بغض سنگینی راه گلویم را گرفت و فشرد، طوری که بعد از گذشت هفت سال، هوس کردم ساز قـدیمی را به صدا دربیاورم، اما به محضی که به طرفش رفتم، با تمام وجود احساس خطرکردم و بر خود لرزیدم...


جمال! به خانه ات برگرد؛ به دیار شیرین و فرهاد برگرد! اگرتو بیایی، ترس من از این ساز می شکند و ما همگی با هم یک زندگی دیگر تشکیل می دهیم؛ من، تو، نرگس، رضا... رضا؟!... می دانی بابا، داداش رضا دیگر هیچ توجهی به من و تو نمی کند؛ او ما را فراموش کرده و همه فکر و خیالش را به زنش نرگس داده که نمی دانم حرف حسابش چیست و چه می خواهد. من که سردر نمی آورم؛ نرگس شوهرش را دوست دارد، اما برای سومین بارتقاضای طلاق داده و... می دانم که رضا این روزها سردرگم و پریشان است و حال و روز خود را نمی فهمد، اما این دلیل نمی شود که سراغی از برادر اسیرش نگیرد. چند روز پیش که به دیدنم آمده بود، از دستش عصبانی شدم و برسرش فریاد زدم که:


«حالا اگر چند روز به سرکار نروی، دیگر روزنامه چاپ نمی شود؟! یعنی کسی نیست که برای مدتی کارتو را انجام دهد؟!...»


خیلی چیزهای دیگر هم گفتم، اما از شدت ناراحتی نزدیک بود که این قلب ناتوان، باز هم کار دستم بدهد و...


پس تو کجا هستی پسرم؟! همه یارانت به خانه هایشان بازگشتند، اما تو مدتی است که مرا فراموش کرده ای و هیچ خبری از سلامتی خود نمی دهی!... پسرجان! مگر نمی دانی که پدرپیرت، بیش از این تحمل انتظار را ندارد؟!...


از رضا به پدر
از تهران به بیستون
25 شهریور1369


پدرعزیزم!


چرا فکر می کنی که آمدن یا نیامدن جمال، برایم مهم نیست؟! جمال تو، برادر من، یادگار عزیز مادر است. باورکن که تو در مورد من اشتباه می کنی؛ من این روزها گرفتار هستم، اما به زودی این مشکل حل می شود و باز هم مثل گذشته ها، صدای خنده نرگس، شادی را برایم به ارمغان خواهد آورد که البته این یک شرط دارد و آن خرید خانه ای به نام نرگس است... چطور بگویم پدر؛ عروست فقط... خانه تو را می خواهد... پدرجان! امیدوارم موقعیت مرا درک کنی! نرگس برای به دست آوردن خانه قدیمی تو، تنها یک ماه فرصت داده است؛ او می خواهد که آن خانه، به نام خودش باشد...


از پدر به رضا
از بیستون به تهران
28 شهریور1369


... من هنوز زنده ام رضا!... می دانم که پس ازخواندن این نامه، مثل همیشه فریاد خواهی زد:" من هم می خواهم زندگی کنم بابا؛ من هم توی این دنیا سهمی دارم!..."


اما خوب به خاطر بسپار که چه می گویم؛ این خانه، مال جمال است؛ جمال من به زودی به این خانه بر می گردد! تو هم باید برای همیشه گورت را گم کنی و از جلوی چشمهایم دور شوی!..


و اما نرگس؛ به او بگو که باید این آرزویش را با خود به گور ببرد؛ او...


از امید به پدر
از بیستون به بیستون
1 مهرماه 1369


سلام آقا معلم!


من امید هستم. شما مرا نمی شناسید، اما من در مورد شما، از جمال بسیار شنیده ام، چرا که من و او مدت ها با هم در اسارتگاه رومادیه عراق، روزگار گذرانده ایم. من تازه آزاد شده ام و پس از طی مراحل قرنطینه، اکنون قصد دارم به سوی شهرم رودبار حرکت کنم... با عرض معذرت، پس از نوشتن این یادداشت، آن را به حیاط خانه تان می اندازم... من سراغ شما را از همسایه هایتان گرفتم؛ گفتند که به هلال احمر رفته اید تا از جمال خبری بگیرید. از شما می خواهم که خودتان را ناراحت نکنید؛ جمال درجای خوبی قراردارد.


من دیگر باید به دیارم بروم تا خبری از خانواده ام بگیرم. راستش دلم برای دخترم" شیرین" خیلی تنگ شده است؛ امروز اولین روز مدرسه او است؛ می خواهم درچنین روزی درکنارش باشم... حال دیگر شما را به خدا می سپارم و از شهرتان دور می شوم؛ با این قول که در اولین فرصت ممکن به خدمت برسم...


از پدر به رضا
از بیستون به تهران
2 مهرماه 1369


... رضا، عزیز بابا!


ازتو می خواهم که هرچه سریع تر مرخصی بگیری و خودت را به بیستون برسانی تا خانه را چراغانی و کوچه را آذین بندی کنیم؛ برادرت جمال دارد به خانه می آید؛ آسمان بیستون باید نورافشانی شود و چند شب و چند روز، صدای هلهله شادی به گوش برسد. دلم می خواهد که مردم بیایند و درجشن و شادیمان شرکت کنند. دیگر وقت نشستن و غصه خوردن نیست؛ باید دست به دست هم بدهیم و مقدمات این شادی بزرگ را فراهم کنیم؛ من، تو، نرگس، دوستان، آشنایان، همسایگان، همشهریان...


از رضا به پدر
ازتهران به بیستون
6 مهرماه 1369


پدرجان!


خوشحالم از این که برادرم به زودی از زنجیر هفت ساله اسارت آزاد می شود و به خانه برمی گردد. باورکن که بعد از خواندن نامه ات، از شدت خوشحالی، گریستم؛ گریه ای آرامش بخش که خیلی به آن نیاز داشتم و سالها انتظارش را می کشیدم.


از من خواسته ای که بیایم و درآن شادی شرکت کنم؛ خیلی دلم می خواهد، اما متاسفانه فعلا نمی توانم!... انسان، همیشه در زندگی، دلش برای یک نفر،تنگ می شود؛ یک نفر بیش از همه؛ تو برای جمال و من... چه بگویم پدر؟! هیچ کس نمی فهمدکه من چه می گویم و چه می کشم. از یک ماه مهلت تعیین شده دادگاه، تنها هجده روز باقی مانده است و نرگس همچنان بر مالکیت خانه تو اصرار دارد و من دراین میان مانده ام که تکلیفم چیست... امیدوارم که تحمل شنیدن این حقیقت را داشته باشی!... چطور بگویم پدرجان؛ نرگس حالا دیگر سی و چهارسال سن دارد؛ او نمی خواهد با مردی زندگی کند که... نرگس نمی خواهد...


از امید به پدر
از رودبار به بیستون
7 مهرماه 1369


آقا معلم من!


پیش از رفتن به شهرم، می ترسیدم دخترم شیرین، مرا نشناسد و از من دوری کند، اما اکنون خیالم راحت است و از این بابت ترسی ندارم! حال این نامه را بر قبر شیرینِ شیرین زبانم برایت می نویسم! دخترم چند ماه قبل زلزله را دید و بر خود لرزید؛ آن هم در خوابی شیرین و کودکانه. همه عزیزانم در زیرآوار جان دادند و مرا درآرزوی دیدارشان ناکام گذاشتند. اکنون دلم می خواهد با عزیزی چون تو درد دل کنم، کسی که هرگز چهره اش را ندیده ام، ولی می دانم که همچون جمال، قلبی مهربان دارد و...


از پدر به رضا
از بیستون به تهران
12 مهر1369


رضا جان!


این یکی دو روزه عجیب دلم گرفته است. از وقتی که نامه امید را خوانده ام، حال و روز خود را نمی فهمم... پاییز دیگر چهره خود را نشان داده است. امروز هوا، ابری است و مثل این که می خواهد ببارد... نمی دانم چرا دلم شور می زند! نمی دانم چرا احساس می کنم یک حادثه در پیش است؛ حادثه ای وحشتناک که لرزه بر اندامم می اندازد و می خواهد قلب ناتوانم را از کار بیندازد؛ نمی دانم چرا می خواهم به سراغ تنبورِ کهنه ی روی دیوار اتاقت بروم و آن سازِ قدیمی را به صدا دربیاورم؛ نمی دانم چرا...


از امید به پدر
از رودبار به بیستون
13 مهر1369


ای معلم مهربان!


غم بزرگی بر دلم نشسته است که بسیار سنگینی می کند؛ غمی بزرگ تر از مرگ دخترم!... می خواهم آوار را کنار بزنم و خانه ویرانم را از نو بسازم، اما دستم به کار نمی رود؛ در به در دنبال کسی می گردم که سنگ صبورم بـاشد؛ دلم می خواهد چهره مهربانت را ببینم و برآن بوسه بزنم. از تو می خواهم که به رودبار بیایی! پیداکردن من در میان ویرانه های زلزله، کار چندان سختی نیست...


منتظرت هستم!...


از پدر به رضا
از رودبار به تهران
21 مهر1369


... رضا جان!


برادرت جمال، دیگر احتیاجی به خانه ندارد؛ او خانه خود را انتخاب کرد و رفت... به عروس خوبم نرگس مژده بده که دیگر لازم نیست طلاق نامه را امضاء کند؛ او می تواند از همین لحظه، خود را مالک خانه من بداند...


اینک این نامه را با چشمانی اشکبار برایت می نویسم. امید در مورد جمال عزیزم، همه چیز را گفت؛ این که او چند روز پیش از آزادی اولین دسته از اسرا، درحین اجرای نمایش " دری به روی دوست" در اسارتگاه رومادیه، ناگهان دچار ایست قلبی شده و روحش به پرواز درآمده است؛ او درصحنه ی بازی عشق، عاشقانه، عشق را به نمایش گذاشت و نمایشنامه ناتمام خود را به پایان رساند تا دری به روی دوست گشوده شود و ...


از پدر به رضا
از بیستون به تهران
17 آبان 1369


رضا، عزیزبابا!


چرا جواب نامه هایم را نمی دهی؟! شاید از من رنجیده ای و نمی خواهی با پدرت همکلام شوی!... چرا نمی گویی که کار دادگاهتان به کجا رسید! با نرگس چه کردی؟! تو را به خدا بگو چه شده رضا! با من حرف بزن پسرم! من که به غیر از تو و نرگس و امید و یک ساز قدیمی، دلخوشی دیگری ندارم؛ سازی که بعد از هفت سال دوری، اکنون با دلتنگی های درون خسته ام مهربان شده است و...


از پدر به نرگس
از بیستون به تهران
4 آذر1369


... تو بگو عروس خوبم! پسرم رضا کجاست؟! چرا از پدر پیرش سراغی نمی گیرد؟!... حرف بزن دخترم؛ تو را به روح جمالم حرف بزن!... چرا به خانه خود نمی آیی؟! مگر تو خانه مرا نمی خواستی؟!


از نرگس به پدر
از تهران به بیستون
9 آذر1369


... نه پدرجان؛ خانه بهانه ای بیش نبود؛ من لبهایی معصومانه می خواستم که برای یک بار، مادر صدایم بزند؛ من دستهایی کودکانه می خواستم که بر موی سرم چنگ بزند؛ من بچه ای می خواستم که شب و روز شیره جانم را بمکد و... من چیزی دیگر نمی خواستم و نمی خواهم پدر! شما که باید در این مدت هفت سال، مرا شناخته باشی؛ می دانی که من هرگز انتظاری از رضا نداشتم و هیچ وقت از مشکلات زندگی، دَم نزدم...


پدر مهربانم! سراغ رضا را از من نگیرید که هیچ خبری از او ندارم! بعد از دادگاه آخر، برای همیشه همه چیز میان ما به پایان رسید. درآن روز، رضا، نامه ات را که در آن مژده خانه را داده بودی، به من نشان داد؛ خانه ای که من هرگز چشم طمع به آن را نداشتم! رضا دردادگاه، وقتی فهمید که همه چیز تمام شده و دیگر کاری از دستش بر نمی آید، کنترلش را از دست داد و بر سرم فریاد زد؛ او از من به نام زن لعنتی یاد کرد؛ گفت که من برای او حکم یک مُرده رادارم که دیگر نمی خواهد اسمم را بشنود. من از این بابت، بسیار خوشحالم؛ حتی دلم می خواست با مشت و سیلی به جانم می افتاد، اما تنها به گوشه ای رفت و گریه کرد. می دانستم که او درآن حالت، به خاطر من گریه نمی کند؛ رضا عکس جمال را در دست گرفته بود و ...


بعد ازآن روز، دیگر هیچ وقت رضا را ندیدم. فکرکردم شاید به بیستون و به نزد شما آمده است. همکاران روزنامه، سراغش را از من می گیرند و...


پدرعزیزم! درپایان از تو می خواهم که مرا ببخشی! حتما می دانی که چرا این همه رضا را تحت فشار قرار دادم و...


از پدر به نرگس
از بیستون به تهران
15 آذر1369


... می خواستی کاری کنی که رضا از تو متنفر شود؛ چون دوستش داشتی و به راحتی نمی توانستی از او دور شوی؛ تو با این کار، دلیلی برای دل خودت و رضا پیداکردی که همدیگر را فراموش کنید. تو بالاخره انتخابت را کردی؛ تو سالهاست که می خواهی انتخاب کنی. تو عشق بچه را به رضا ترجیح دادی. تو درآینده به عشق و آرزوی خود می رسی؛ اما رضا به یکباره همه چیز را از دست داد و آواره و سرگردان شد...


می گویند در کوه بیستون، مردی ژولیده و پریشان را دیده اند که صدای فریاد و شیون شبانه اش، خواب را از چشم اهالی شهر ربوده است...


دخترم! تو را دوست دارم... انتظار، شیرین است.


* داستان «دری به روی دوست» در سال 1370 شمسی، در قالب نمایش و به نویسندگی و کارگردانی حمیدرضا نظری، پس از حضور در جشنواره سراسری تئاتر، به اجرای عمومی درآمد و سپس فیلمنامه کامل آن در خانه سینما- بانک فیلمنامه ایران- به ثبت رسید.


انتهای پیام/

برچسب ها: حمیدرضا نظری
ارسال نظر