صفحه نخست

آناتک

آنامدیا

دانشگاه

فرهنگ‌

علم

سیاست و جهان

اقتصاد

ورزش

عکس

فیلم

استانها

بازار

اردبیل

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

همدان

هرمزگان

یزد

پخش زنده

۰۹:۵۶ | ۳۰ / ۰۹ /۱۴۰۴
| |
روایت هشت داستان از زندگی امام کاظم (ع) برای کودکان

کتاب «نامه به حاکم ناشناش» منتشر شد

کتاب «نامه به حاکم ناشناش»، روایت هشت قصه از زندگی امام موسی الکاظم (ع) برای کودکان و نوجوانان در انتشارات به‌نشر منتشر شد.
کد خبر : 1020496

به گزارش خبرگزاری آنا، کتاب «نامه به حاکم ناشناس» جلد نهم مجموعه هشت بهشت است که هر یک از کتاب‌های این مجموعه به بیان داستان گونه زندگی چهارده معصوم (ع) پرداخته است.

شرمندگی، قرار به وقت ملاقات، برکت زمین سوخته، رویای واقعی، نامه به حاکم سرشناس، هدیه، نامه‌ای در آستین، خوش‌حالی ناتمام از جمله هشت داستان دلنشین این اثر از لحظات زندگی امام کاظم (ع)، سیره رفتاری و کرامات امام کاظم (ع) است که به‌همراه تصاویر ساده و زیبا، برای کودکان و نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله چاپ شده است.

این کتاب، به قلم مسلم ناصری، نویسنده مطرح حوزه کودک‌ونوجوان نوشته شده که مجموعه هفت‌جلدی روباه زرنگ، مجموعه ۱۴ جلدی قصه‌های شیرین از زندگی معصومین (ع)، مجموعه کتاب‌های هشت بهشت (داستان‌هایی برگرفته از زندگی معصومین (ع)، از دیگر آثاری است که به قلم این نویسنده، توسط انتشارات به‌نشر، به چاپ رسیده است.

کتاب "نامه به حاکم ناشناس " در شمارگان دو هزار نسخه، قطع وزیری با تصویرگری اسماعیل چشرخ و طراحی جلد زهرا شهبازپور با قیمت ۲۰۰ هزار تومان منتشر شده و در وب سایت انتشارات به‌نشر به آدرس www.behnashr.ir در اختیار علاقه‌مندان قرار دارد.

در بخشی از داستان "قرار به وقت ملاقات" این کتاب می‌خوانیم:

"ابوخالد با نگرانی دستش را سایبان کرد و به غروب خورشید نگاه کرد. جادۀ پیچاپیچ مثل مار، به گوی آتشین آسمان گره خورده بود. هیچ اثری از کسی نبود. جاده خلوت بود و انتظار داشت او را می‌کشت. دشت وسیع بود، دریغ از یک درخت یا بوتۀ خار. قرارشان درست کنار تنها درختی بود که به‌سختی خود را سرسبز نگه داشته بود. آن روز درست در سایۀ همین درخت استراحت می‌کرد که او را دیده بود، با آن‌همه سرباز. نگران شده بود. خواسته بود کاری کند؛ ولی چه کاری؟ فقط توانسته بود با اندوه خود را به پسر رسول خدا برساند و با نگاهش بپرسد: «چرا؟ آخر چرا؟ چرا هر از چندگاه باید شما را به بهانه‌های واهی، از خانه و خاندانتان دور کنند و به دیار غریب ببرند؟» ولی نتوانسته بود حتی لب باز کند. "

انتهای پیام/

ارسال نظر